بار سنگین اسارت بین ما تقسیم می شد.دیگر ازشمارش ثانیه های کمرشکن خلاص شده بودیم.خوشحال بودم ازاینکه دکتر عظیمی را پیدا کرده ام،چون اواز همان اول اسارت دریافت که شرافت گوهر ذی قیمتی است که آن رابه بهای آزادی هم نمی فروشیم.صبح جمعه بود.ازاینکه سلول های اطراف مارا اسرای ایرانی پر کرده بودند،شاد وراضی بودم.حضور آن ها خاطره ی برادرهایم را برایم تداعی می کرد که باحضورشان درامنیت کامل همه جا می رفتم.دراسارت هم این همه برادر داشتم.می خواستم به همه شان بگویم سپاس.برادران به جوانمردی تان احسنت که از وزیر و وکیل تا اسمال یخی،اینقدر بامرامید.میخواستم فریاد بزنم:بالأخره ما گم شده ها همدیگر را پیدا کردیم،خدایا خیلی ازت ممنونیم،خدایا شکر.یادصبح روزهای جمعه افتادم که آقا همه مان را ردیف می نشاند ورحل وقرآن هارا جلویمان می گذاشت ودرحالی که دست هایش رادر جیب گذاشته بود،درگوشه ای از میهمانخانه باصلابت وابهت،می ایستاد ولحن وصوت یکایکمان را می سنجید.هرکه قشنگ تر ورساتر می خواند،ازیک ریال تا پنج ریال کنار رحلش می گذاشت.چشم مابه جای اینکه به آیه های قرآن باشد،به دست های آقا بود که کی ازجیبش بیرون می آید وسهم ماچند سکه یک ریالی،دوریالی یا پنج ریالی می شود،چون تا پول را نمی داد باید می خواندیم وخدایی بدون جرزنی،همیشه پنج ریالی سهم رحمان وکریم بود.حزین ودلنشین قرآن می خواندند.تصمیم گرفتم با صدای بلند سوره ی حمد را تلاوت کنم.ابتدا کمی بحث شد که اصلا این کار از نظر شرعی ، اخلاقی ، امنیتی و … اشکال دارد یا نه ؟ اما چون توافق بر سر قرائت کلام خدا بود شروع کردم . احساس کردم عبدالباسط شده ام ؛ تا آنجا که نفسم جا و حنجره ام قدرت داشت سوره حمد را با صوت خواندم . در همین فاصله ابتدا نگهبان و سپس سرنگهبان که همان سربازی بود که احساس خوش تیپی می کرد و ما به او می گفتیم آلن چولن به سرعت سر رسیدند . آلن چولن دریچه را باز کرد و گفت :
- صایره عصفور ؟ سکتی ! ( بلبل شده ای ؟ ساکت شو ! )
دستپاچه شده بودند . در را باز کردند و با کابل هایشان به در و دیوار زدند تا رعب و وحشت ایجاد کنند ولی من از اینکه در باز شده بود و صدا واضح تر به بیرون می رفت خوشحال بودم . از هفته های بعد خواهرها بدون اینکه یک ریال کف دستم بگذارند برایشان سوره های درخواستی شان را می خواندم . اما قرآن نداشتیم و من فقط جزء سی را می توانستم از بر بخوانم .
از آن به بعد بعثی ها برای هرکداممان یک اسم گذاشته بودند . گاهی به جای اینکه اسمم را صدا بزنند می گفتند : عصفور ! ( بلبل )
وقتی مطمئن شدیم تمام بند متوجه حضور ما شده اند ، دیگه ادامه ندادم . صبح که بیدار می شدیم بعد از نماز و طناب زدن مثل اینکه پیچ رادیو را باز کنیم ، سراغ دیوار می رفتیم و از همه چیز و همه جا می گفتیم . از دیوار مهندس ها بیشتر اخبار سیاسی و امنیتی را می گرفتیم و از دیوار دکتر ها احادیث و روایاتی را که در وجودمان نهال امید را زنده نگه می داشت .عادت کرده بودیم آدم ها را فقط ازسر ، آنهم از دریچه کوچکی به عرض یک وجب ببینیم . آنهایی که صورت های درشتی داشتند ، فقط فاصله چشم تا دهانشان از دریچه پیدا بود . وقتی در باز می شد و هیکل آنها را کامل می دیدم یاد داستان غول و سرزمین عجایب می افتادم .حالا موقعیت مکانی خودمان را پیدا کرده بودیم . فهمیده بودیم در یکی از ساختمان های اداره ی امنیت و اطلاعات عراق نگهداری می شویم و تعداد زیادی از اسرا که عموما پاسدار (حرس الخمینی ) یا نظامی و درجه دار و خلبان یا از مهره های اصلی نظام هستند اینجا نگهداری میشوند . اما هنوز نمیدانستیم جنگ ادامه دارد یا خیر. نمیدانستیم همسایه ها مصلحت اندیشی می کنند یا واقعا نمیدانند . به همین جهت درباره ی اینکه شهرهای مرزی مثل خرمشهر و آبادان در چه وضعیتی هستند به ما چیزی نمی گفتند .حالا دیگه مثل یک خانواده ی بزرگ شده بودیم که حتی خواب هایمان را با جزئیات برای هم تعریف می کردیم .سرعتمان در تکنیک مورس آنقدر بالا رفته بود که از خبر به تحلیل رسیده بودیم . بعد از سلول مهندس های شرکت نفت سلول معاونین وزیر نفت آقای مهندس یحیوی و بوشهری قرار داشت . شبی که وزیر نفت را آوردند ما سلول یازده بودیم . احتمال می دادیم که مهندس تندگویان اگر جابجا نشده باشد در ردیف های رو به روی سلول یازده باشد .
تا سال 1360 صدای قرآن خواندن و شعار ها و فریادش را می شنیدیم . به دست آوردن این اطلاعات مسئولیت و تکلیف ما را بیشتر کرده بود . جهل مطلق سوال نمی آورد .
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات