آگاهی سر در می آورد . ما را به ناحق و غیر قانونی در خاک خودمان دزدیده بودند و در جایی غیر قانونی نگهداری می کردند و خلاف قوانین بین المللی ما را پنهان کرده و به ما می گفتند مفقودالاثر .
بارها این کلمه را پیش خود تکرار می کردم و می گفتم چطور من مفقودالاثر شده ام ؟ پس با این حساب ما مدفون شده ایم . این واژه را چه کسی ابداع کرده ؟ از روی چه چیز آن را ساخته اند ؟ یعنی دیگر هیچ نشانی از من نیست ؟ یعنی شناسنامه ی من در حالی که زنده ام باطل شده است ؟ چگونه من را به خاک سپرده اند ، در خاک من چه کسی خفته است ؟ مرگ مرا چه کسی دیده ، چه کسی مرا شسته ، چگونه نشانی خود را از دست داده ام ؟ شاید من آدم دیگری شده ام ؟ آدمی که هیچ کس از او نشانی ندارد . ادامه این زندگی بدون هیچ اعتراض و حرکتی به معنای پذیرش ظلم و بی قانونی و مرگ تدریجی و تسلیم به مفقود و مدفون شدن بود .
ماه رمضان آن سال از راه رسیده بود . مقدار غذایی که دریافت می کردیم به اندازه ای بود که بتوانیم در فاصله افطار و سحر آن را تقسیم کنیم و روزه بگیریم .عموما غذای ظهر را برای سحر و غذای شام را برای افطار می گذاشتیم و طبق برنامه یک ساعت قبل از افطار دور کاسه آب گوجه فرنگی می نشستیم و هرکس به فراخور حالی که داشت دعا می خواند . دعا خواندنمان گاهی یک ساعت طول میکشید.آن روز نوبت حلیمه بود که دعا بخواند.توحال خودمان رفته بودیم و سر ودستمان روبه آسمان بود وبی توجه به ناله های معده از ته دل دعا کرده وحاجت میخواستیم .یک لحظه سرم را پایین انداختم .دیدم جانوری به اندازه ی دوبند انگشت ازمیان کاسه ی خورش بیرون پرید.دلم نیامد فضای روحانی خواهران را به هم بزنم .آنها چیزی ندیده بودند. موقع افطار هرچه اصرار کردند گفتم من الان میل ندارم کمی از ته اش را برای من بگذارید یکی دوساعت دیگه میخورم.اگرچه سر وته ای نداشت .
باخودم گفتم خورش که به ته برسد ردپای موش پیدا میشود به تنها چیزی که فکر نمیکردند این بود که ته ظرفشان فضله موش پیدا شود .هرطور بود از خوردن افطاری طفره رفتم و به تکه نانی که داشتم اکتفا کردم .بعد از افطار به خواهرانم گفتم :ما ازتنهایی درآمده ایم و چند مهمان به ما اضافه شده است .
-یعنی چی؟خواب نما شدی؟
-عراقی یا ایرانی ؟
-عراقی
-مرد یا زن ؟
-هم مرد هم زن
خلاصه شده بود سوژه ی بیست سوالی. وقتی قضیه را گفتم هرکدام چیزی گفتند:توبا چشمای خودت دیدی ؟
آخه موش تو تاریکی وجاهای ساکت عرض اندام می کنه ،نه اینجا.
شب شد و ما برای دیدن موش ها به کمین نشتیم. دیدیم به به ،نه یکی و نه دوتا ونه ده تا !پس اینجا خانه ی موش هاست .موش ها به حضور ما اهمیتی نمیدادند.همه یک اندازه و ریز بودند.بعضی گوشه ی پتو را می جویدند و بعضی خمیرهای نان داخل سطل را می خورند.بعضی هم گوشه ی کفش هایمان را به دندان گرفته بودند. بی وجدان ها طنابمان را هم جویده بودند. اینکه چطوری یکی از آنهادر کاسه ی خورش افتاده بود برایمان زنگ خطر جدی بود .روز بعد در را کوبیدیم و گفتیم اینجا موش داره .
نگهبان با نا باوری و تعجب گفت :إهنانه دائماً یُعَقّم (اینجامرتب ضد عفونی میشود )
در را محکم بست و رفت . دوباره در زدیم . گفت :بس انتن إتگولن فأکو جریّدیه ، لیش الباقین ما یگولون (فقط شما می گویید موش داریم چرا دیگران نمیگویند ).
این بار در را محکم تر زدیم و گفتیم :رئیس زندان را میخواهیم . گفتند :للاجریدی ما ایصیحون علی رئیس السجن (برای موش که رئیس زندان را خبر نمیکنند )
کمی نگذشت که دوباره خودش در را باز کرد و گفت :رئیس السجن گال ،لو چان اجریدی بالزنزانۀ کضّنه و راون ایاه (رئیس زندان گفته است ،اگر سلول موش دارد موش را بگیرید و به ما نشان دهید .)
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات