از میان نامه هائی که برایم می رسید ، فقط نامه های مادرم بود که بی اعتنا به محدودیت کاغذ و سطر و ستون نامه ، پر از کلمه بود ، مادر از خاطره های کودکی ام و آرزو های جوانی ام و امید های آینده می نوشت . برایم سؤال شده بود که چطور نامه های مادرم با این همه فشردگی کلمات که تمام سهم فرستنده و گیرنده را پر می کرده بدون هیج سانسور یا اعتراضی به دستم می رسد. او حتی از کناره های سفید نامه هم نمی گذشت و هر جا که می توانست می نوشت یکی از نامه هایش که خیلی جگرم را سوزاند و بی قرارم کرد جوابی بود که به اولین نامه ام داده بود ، مادرم در آن نامه ملتمسانه و عاجزانه مرا از خدا زنده طلب کرده و این طور تعریف کرده بود که :
- یکی از زن هایی که همیشه سرشان به زندگی و حرف مردم گرم است و از همه جا و همه چیز زندگی آدم ها سوال می پرسند تا بتوانند نمکی به زخم دیگران بپاشند ، به دیدنم آمد ، از احوال تو پرسید و من از غصه فراق و جور روزگار و سختی اسارت و انتظار و . .
امیدهای بیپایانم گفتم و آنقدر گریه کردم که به سکسکه افتادم . هنوز مریم در بغلم بود و شیر میخورد . انگار میخواست مرا بیشتر از اینکه که میسوزم جزغاله کند . گفت :
- خاله دیگه بسپار دست خدا ! راضی شو به رضای خدا ! دیگه برگشتن او خیری درش نیست . مصلحت برنگشتن او بیشتر از برگشتن است . شاید خدا منتظر است شما رضایت بدهید.
از بقیه مادران شهدا شرم داشتم شکوه کنم . اما یکباره گوشم زنگ زد و گفتم :
- چی؟! نه من اصلا” رضایت نمیدهم!
همانموقع دلم شکست و پیش خدا شکوه کردم . خدا را به آن جرعههای شیر پاکی که به دهان آن بچه میریختم قسم دادم :
- خدایا ! من هشت پسر دارم که همه در جنگ و خط مقدم میجنگند . اگر قرار است سهمی از امانت تو را بدهم ، یکی از پسرهایم را میدهم . اما او را زنده به من برگردان . مادر من بهای آزادی تو را خون یکی از برادرانت گذاشتم . تو صبور و مقاوم باش . ما منتظریم تا زنده برگردی . خدایا …
هیئت صلیب سرخ هربار اسیر جدیدی را به عنوان مترجم با خود به همراه داشت و از این طریق اطلاعات تازه تری به دست میآوردیم . برادرها میگفتند : همه بچهها برای آمدن پیش شما اشتیاق نشان میدهند ، چون واقعا با دیدن صبوری و ایستادگی شما روحیه میگیریم . هیئت صلیب سرخ هم در عدم حضور عراقیها میخندیدند و مصالحه میکردند و کوتاه میآمدند .
در ملاقات زمستان 1361 برادر خلبان صدیق قادری به عنوان مترجم صلیب سرخ ، گروه را همراهی می کرد . از دیدن برادر قادری خیلی خوشحال شدیم ، چون او هم جزء خاطرات دوران زندان الرشیدمان بود که اسمش را روی دیوار های زندان الرشید دیده بودیم . دیدن زندانی های مفقودالاثر یکی پس از دیگری نشان می داد که تلاش های مذبوحانه عراق بی نتیجه است و همین موضوع امید به نابودی رژیم بعث و صدام را در ما قوت می داد .
آقای قادری با شور و احساس حرف های ما را درباره فضای قفس برای آقای هیومن ترجمه می کرد و در آن میان گاهی بغض گلویش را می فشرد و سکوت می کرد . هیومن از اینکه دیوار مشترک حمام عمومی و قفس ما کاملا خیس و مرطوب بود اظهار ناراحتی کرد اما ما به خیسی دیوار عادت کرده بودیم .
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات