آنچه ما را آزار می داد و برایمان عادی نمی شد این بود که حمام عمومی محل شکنجه و فلک کردن برادر ها بود و دائما از این دیوار صدای فریاد و التماس و ناله اسیران جنگی پیر و جوان و مجروح و سالم بلند بود . به او گفتیم :
- الان نزدیک به دو ماه است که آنها را به دلیل اینکه گزارشی از وضعیت شکنجه های روحی و جسمی به هیات صلیب سرخ داده اند ، روی زمین های صابونی ، با تن های لخت فلک می کنند. هرقدر به زمین می افتند دوباره بلندشان کرده و شلاق میزنند . متاسفانه در این کار حتی به مجروحین هم رحم نمیکنند .
شنیدن نالههای دلخراشی که گاه از ته دل بستگان شان را صدا میزدند و از خدا طلب مرگ میکردند ، وضعیت روحی ما را به هم ریخته و ما را زمین گیر کرده بود . با اینکه در فهرست رسمی اسرای جنگی صلیب سرخ ثبت نام شده بودیم ، هم چنان از لوازم بهداشتی محروم بودیم لذا مریم هم سخت مریض شده بود و نیاز به متخصص زنان داشت . هرچه برای ناجی توضیح میدادیم در پاسخ میگفت : انشاء الله جنگ تمام میشود و برای درمان به ایران میروید .
برادر صدیق قادری ، صلیب سرخ را تهدید کرد که اگر متخصص زنان برای درمان مریم نیاورند قاطع افسران اعتصاب غذا خواهند کرد . این تهدید همیشه کارساز بود . آنها فقط به اعتصاب غذا و درگیری در قاطع افسران اهمیت میدادند . افسران هم هروقت قاطع بسیج و سپاه را در شرایط سخت و تحت فشار میدیدند ، اعلام همکاری و تهدید به اعتصاب غذا میکردند . قادری قبل از رفتن گفت :
- ما از همین امروز که صلیب سرخ هنوز در اردوگاه است به ناجی (فرمانده اردوگاه) اعلام میکنیم تا پزشک زن نیاید غذا نمیگیریم .
ظرف یکی دو روز پزشک با یک نسخه آبکی آمد اما مریم بدتر شد. پزشک توصیه اکید به رژیم غذایی گیاهی همراه با سبزی و میوه و ورزش داشت . چیزی که در آن بیابان خشک و بی آب و علف بههیچ وجه قابل اجرا نبود . اما آن جا برادرانی داشتیم که محبت و غیرت شان برایمان ثروت بی پایان بود و معجزه میکردند . برایشان هیچ چیز غیرممکن نبود . تمام اردوگاه مملو از عطر محبت و عشق و فداکاری آنها بود و برای نشان دادن این محبت و فداکاری با جانشان بازی میکردند . اگر مشکلی یا حرفی یا تقاضایی داشتیم ، همه برادرها سراپا گوش میشدند . نمیدانستم به چه وسیلهای یا از طریق چه کسی اطلاعات بین سه قاطع جابجا میشد که در کوتاه ترین زمان ممکن هرکس ، هرجا ، هرکاری که میتوانست برای کم کردن رنج ما انجام میداد . ما خوب میدانستیم سهم آنها از غذای شوربا ، بیشتر از چند قاشق نیست و اگر تکه گوشتی به اندازه یک بند انگشت در سینی غذا پیدا میشد آن را ریز ریز میکردند و بین همه تقسیم میشد . ما میدانستیم برادرها از شدت گرسنگی علفهای باغچه را خوردهاند و خمیرهای وسط نان را خشک میکنند تا قوت بین روز آنان شود . ما میدانستیم که محمد فرخی به جرم داشتن مدادی به اندازه یک بند انگشت ، به شهادت رسیده . ما میدانستیم یک فلس عراقی که ده تای آن بهای یک نان میشد ، چقدر ارزشمند است چون میتوانست لقمه سیری برای یک اسیر باشد . اما برادرها این فلسها را روی هم میگذاشتند تا دینار شود و دینارها را روانه قفس ما و مجروحین و سالمندان میکردند . با همه این مصیبتها و با اینکه به ته خط رسیده بودند ، باز هم زندگی برای آنها معنایی جز جوانمردی و جهاد در راه عقیده نبود .
خبر مریضی مریم و نیازمان به دوا و دکتر در اردوگاه پیچیده بود و از آن به بعد از راهرویی که نقطه امید ما بود دست خالی برنمی گشتیم . بچهها هرچه داشتند به سمت راهرو میفرستادند . مثلا پرتقالی را که سهم هر اسیر از آن یک قاچ بود با هزار ترفند و خطر توی کیسه میگذاشتند و به راهرو میفرستادند و خلاصه هردم از آن باغ بری میرسید .
یک روز که برای هواخوری بیرون آمده بودیم و قدم میزدیم ، برادر مجید جلالوند را دیدیم . دیدن او خاطره روز و ساعت اول اسارت را برایم تداعی کرد . او همیشه در همه فصول با پالتویی بلند بین قاطع افسران و بسیجیان در رفت و آمد بود .
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات