سراغ نسیبه را از من گرفت. برایش تعریف کردم که بچهها به شیراز انتقال پیدا کردهاند و حال نسیبه خوب است و آدرس پرورشگاه شیراز- شیشه گری را به او دادم. همینطور که حرف میزد با صورتی رنگ پریده و لبانی خشکیده اشک میریخت و دستم را گرفته بود و میبوسید و به چشمانش میکشید. در حال گریه دعا میکرد: به حق این بارگاه شاهچراغ، به عدد موهای سر این بچههای یتیم، خدا برات خوش بخواد، خیر پیش پات باشه، ننه سبز بخت شی، بچهها رو از زیر آتیش درآوردی.
بغض کرده بودم و جوابی برایش نداشتم و نمیتوانستم حتی دلداریاش بدهم. انگار واژهها نمیتوانستند به احساساتم ادای دین کنند. موقعیت حزن انگیزی بود و کاری از دستم برنمیآمد.کودکانی را میدیدم که از سینه بیرمق مادرانشان شیر میمکیدند و پیرمرد و پیرزنانی را که به سختی خودشان را به این نقطهی امن رسانده بودند و بچه هایی را که مانده از کلاس و درس و مدرسه حیران و سرگردان به اطراف خیره بودند.
کنار ضریح شاهچراغ رفتم و بغض فرو خورده ام را شکستم.در گوشه ای از ضریح شاهچراغ نو عروس و دامادی فارغ از جنگ و غوغای بیرون،تنگ دل هم نشسته بودند و دل می دادند و قلوه می گرفتند.انگار یادشان رفته بود که جز خودشان در این ضریح و در این شهر و در این دنیا دیگرانی هم وجود دارند.دیدن این دو مرا به یاد نامه ی سید انداخت.نامه را از جیبم در آوردم و خواندم:
》به نام خدایی که از روحش در ما دمید تا ما مثل او باشیم.به رنگ او،هم نفس او و هم پیمان رسالت او.می دانم که در روزهای خون و آتش و جنگ از صلح و از زندگی و از عشق گفتن از دید خیلی ها بی معنا و مفهوم باشد.اما از دید من درست امروز وقت گفتن است.امروز که مردن و زندگی ارزان است.امروز که جنگ دارد ما را به امتحان و بلا می کشاند.اگر ازدواج برای تکامل و تکمیل شدن است من برای طی این مسیر نیارمند کسی هستم که بال باشد برای پرواز،پا باشد برای رفتن.چشم باشد برای دیدن.
در رویا و واقعیت به دنبال کسی بودم که از نگاهش،رفتارش و صدایش خدا را ببینم.به دنبال هر چه بودم در تو یافتم.من نمی دانم باید از کجا شروع کنم و حتی باید چه بنویسم.من حتی شیوه ی خواستگاری کردن را هم نمی دانم.این اولین بار و قطعا"آخرین باری است که از دختری خواستگاری می کنم.این چند خط نیمه تمام را نوشتم تا از ارادتم به شما بگویم که جاودانگی من در ارادت به شماست》.
برایم منطقی نبود در شرایطی که زنده بودن مفهوم خود را از دست داده کسی به تشکیل زندگی و انتخاب شریک برای زندگی فکر کند.نامه ی سید را به داخل ضریح شاهچراغ انداختم. هنوز مشغول دعا و ثنا و نماز بودم که صدای داد و بیداد و هوا توجه همه را به صحن کشید.بیرون آمدم دیدم جنگ زده ها و شیرازی ها شاکی بودند و می گفتند شماها ترسیده اید و جنگ را رها کرده اید و فرار کرده اید و می خواهید مردم از جاهای دیگر بیایند برای شما بجنگند.آنها می خواستند جنگ زده ها را از حرم بیرون کنند.کار به جاهای باریک کشیده بود.
جنگ زده ها می گفتند:ما یه عمر سفره دار بودیم.مهمون نواز بودیم،مهمون پرست بودیم.حالا از بد روزگار ریزه خوار سفره ی شما شدیم.اگر یه تیر زیر گوش شما خالی کنن اون وقت می فهمید جنگ یعنی چی!
جنگ زده ها تمام رنج و سختی راه و چند روز گرسنگی و تشنگی را بر سر شیرازی ها خالی کردند،از هر گوشه ای یک صدایی و حرفی زده می شد:
صفای شهر به آدماشه نه به خشت و آجراش و ساختمونای چند طبقه
هر کی تو شهر خودش شهریاره و کاسب سر بازاره.
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات