هر دو از دیدن هم جا خوردیم . من از دیدن او خوشحال شدم اما او از دیدن من ناراحت شده بود.
آقا با تعجب گفت:تو اینجا چه کار می کنی ؟ برای چی اینجایی ؟ کریم چطور تو رو رها کرده؟ با کی اومدی ؟ چند روزه اینجایی؟ الان کجایی؟
چنان پشت سر هم سوال می کرد که فرصت نمی کردم به او جواب بدهم . با شرمندگی او را نگاه کردم. وقتی برایش توضیح دادم طی این مدت چه کارهایی در مسجد انجام داده ام خوشحال شد . قرار شد او بیرون از خانه با کیسه های شنی سنگری بسازد . از من خواست هر شب بدون استثناء تحت هر شرایطی به خانه بیایم.من هم قول دادم شب ها برای استراحت به خانه برگردم.حالا دو تا قول داده بودم یکی به سلمان دیگری به آقا . آذوقه هایی را که از همسایه ها گرفته بودم کیسه کیسه در چند نوبت به مسجد رساندم.
دو شب بعد طبق وعده ای که به آقا داده بودم به خانه رفتم آقا سنگر کوچک و جمع و جوری سر کوچه ساخته بود که با دیدن آن یاد قبرهایی می افتادم که برای مراقبه و غلبه بر ترس از مرگ در آنها می خوابیدیم . کف سنگر یک پتو و یک بالش کوچولو انداخته بود. یک توری هم به عنوان سقف سنگر کار گذاشته بود که پشه و مامولک و جانوران موذی نتوانند وارد آن شوند.
با دیدن این همه ذوق وسلیقه لبخندی زدم و گفتم : آقا این که سنگر نیست . این مثل تخت ملکه هاست.
بغلم کرد و پیشانی ام را بوسید و گفت: مگه تو چی از یه ملکه کمتر داری تو هم ملکه ی بابایی دیگه…
هیچ گاه آن چهره ی دوست داشتنی با آن دست های بزرگ و پینه بسته از کار و رنج که آن شب به روی سرم کشید از خاطرم نمی رود. آن دست های مهربان و دوست داشتنی را از صمیم قلب بوسیدم .
یادم آمد یادداشت دومم را هم باید برای سلمان بگذارم.دوباره نوشتم :«من زنده ام»و آن را به شیشه ی ترک خورده ی اتاق چسباندم.
صدای سوت خمپاره ها لحظه ای قطع نمی شد.شعله هایی که از سوختن شهر بر می خاست شب و تاریکی را بی معنا و همه جا روشن کرده بود . گوش شهر از صدای خمپاره ها پر شده بود.
آقا برای این که مرا از فضای ملتهب و وحشت آور صدا و آتش خمپاره ها دور کند، با خاطرات جنگ ها و تاریخ و شعر و ادبیات سرگرمم کرد . مثل همیشه که با آمدن فصل پاییز ژاکت های بافته شده ی سالهای قبلی را می شکافت و مدل و طرحی نو می بافت با کلافی به رنگ گل بهی ژاکتی برایم سرانداخته بود و بی آن که حتی یک نگاه به بافته هایش بیندازد همان طور که حرفه ای می بافت گفت: همه ی آدم ها تو زندگیشون یه بار جنگ می بینن اما من دو جنگ رو دیدم هم جنگ 1320رو دیدم و هم جنگ ایران و عراق رو.
در همسایگی ما چند نفر دیگر هم سنگر ساخته بودند دور آقا جمع شده بودند و دایم به آقا که صدای دلنشین و محزونی داشت می گفتند : مشدی دلمون گرفته یه دهن فایز بخون دلمون رو سبک کنیم.
آقا گفت: حالا وقت فایز نیست . صدای این خمپاره ها خودش فایزه. کی حوصله ی فایز داره. اما اصرار آنها کار ساز افتاد و صدای محزون آقا در آمد.
دست آخر گفت: برای دخترم می خونم تا خوابش ببره شما هم گوش بدید.
از لابلای زوزه های خمپاره ها صدای محزون آقا ،سکوت شب را در هم شکست .
گر رود دیده و عقل و خرد و جان تو مرو
که مرا دیدن تو بهتر از ایشان تو مرو
آفتاب و فلک اندر کنف سایه ی توست
گر رود این فلک و اختر تابان تو مرو
ادامه دارد…✒️