من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

تورا چشم در راهم يا اباصالح ادركني
|خانه
من زنده ام قسمت صدوسی وهفتم
ارسال شده در 7 آذر 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوسی_هفتم

با تاریک شدن هوا یاد شبی افتادم که با دوستانت توی قبر خوابیدی تا دیگر از مرگ نترسی و من و سید صدای سگ در آوردیم و شما را ترساندیم.
تو با مرگ شوخی می کردی و ما با تو.تو داشتی مرگ را مشق می کردی و ما مشق های تو را خط می زدیم.
آن خاطرات تکه های پازلی بود که اگر آن را به درستی کنار هم می چیدیم می توانست تصویر روشنی از سرنوشت امروز تو برای ما بسازد . اما ما چقدر ساده و بی تفاوت از کنار لحظه ها و حادثه ها عبور می کنیم . آن شب وقتی افتادی ، من ایستاده بودم و نگاهت می کردم و همه حواسم به تو بود که نکند آسیبی دیده باشی . تو آن شب از سرای مردگان فرار کردی و حالا در قبرستان ، یکباره بغضم ترکید و زار زدم . وقتی قصه را برای رحمان و عبدالله تعریف کردم ، آنها هم با من هم دل و هم صدا شدند .
آن شب توی آن قبرستان سرد با مشتی از مردگان خاک همنشین شدیم . فقط صدای ما شنیده می شد . فکر اینکه تنها توی این سالن خوابیده ای و می ترسی ، مثل خوره به جانم افتاده و بی قرارم کرده بود . تمام شب دور آن اتاقک چرخیدیم و چرخیدیم . گاهی دلم می خواست با مشت ولگد آن قفل لعنتی را بشکنیم و داخل برویم اما می دانستم این کار عاقلانه نیست .
صبح شد چند نفر جنازه بر دوش وارد قبرستان شدند و عده ای هم به دنبال جنازه آمده بودند تا برای آخرین بار عزیزشان را بدرقه کنند .
راستی ما به استقبال تو آمده بودیم یا به بدرقه ات؟
آنها با گریه و زاری قریب به دو ساعت در کناره جنازه پدرشان در انتظار مرده شور و گورکن بودند و به یاد روزهای خوش و ناخوش بر سر و روی خودشان می زدند . با آمدن مرده شور که مردی میانسال با سینه ای ستبر و موهای جو گندمی بود همه به سمت غسالخانه رفتند . همین که در غسالخانه باز شد ، من و رحمان و عبدالله زود تر از صاحبان عزا وارد شدیم و هاج و واج دور و برمان را نگاه کردیم .
مرده شور خشمگین و عصبانی همان طوری که مرده ها را این طرف و آن طرف می انداخت ما را به بیرون پرت کرد . تحمل فشار دست هایش ما را عصبی تر کرده بود . از غسل دادن مرده که خلاص شد ، کشیدیمش کنار و یواشکی بهش گفتیم ، ما از راه دور اومدیم . دو روز تو راه بودیم .
دیشب تا صبح توی این قبرستان راه رفتیم و خودمون رو به در و دیوار کوبیدیم . دنبال خواهرمون اومدیم . آدرس سردخونه این جا رو دادن .
یکی من می گفتم یکی رحمان ، یکی عبدالله ، حرفمان رو برید و گفت : من بدون دستور اجازه ندارم در سردخونه رو باز کنم .
- کی باید دستور بده؟
- دستور هم بدن شما باید کارت شناسایی داشته باشین .
عبدالله کارت شرکت نفت را نشانش داد من هم کارت سپاه را
گفت : چرا فامیلی شما با هم فرق می کنه؟
بغلش کردم و بوسیدمش و التماسش کردم ، با ما راه بیا .
- این کارت ها چیزی رو نشون نمی ده
- این جسد یه دختر مجهول الهویه است . آدم بزرگی آدرس رو داده و ما رو کشونده اینجا که بیایم این جسد رو شناسایی کنیم . ما پنج ماهه خواهرمون رو گم کردیم .
- برین با اون آدم بزرگ بیاین .
- تو را به جان مادرت قسم به ناموست قسم ، به شرافتت قسم ، در رو باز کن .
در جواب همه این التماس ها گفت امروز جمعه است ، مرده ها هم تعطیلن! همین که جمله اش تمام شد رحمان که دیگر طاقتش طاق شده بود رفت زیر دو لنگش و خواباندش روی زمین و کوبید توی دل و شکمش ، هر چه از او جداش می کردیم دوباره طرف را به باد مشت و لگد می گرفت .
مرده شور بیچاره از دست رحمان دور قبرستان می دوید . سرانجام او را گرفت و مثل نعش کشیدش و آوردش ، آنقدر عصبانی بود و خون جلو چشمش را گرفته بود که داد می زد ؛
- از بس مرده شسته همه رو مرده می بینه . مردک یه جو غیرت و عاطفه نداره . حالا بگو ببینیم ما دوتائیم یا چهارتا ؟

ادامه دارد…✒️

1 نظر »
من زنده ام قسمت صدوسی وششم
ارسال شده در 7 آذر 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوسی_ششم

مادر سجاده ی نمازش همیشه پهن بود و مرتب ختم قرآن نذرمی کرد.
احمد برایش قرآن می خواند و علی و حمید هم دلداری اش می دادند و امید و آرزوهای تازه برایش می ساختند.بی بی و مادر و سه تا خاله ها جاده ی شیراز-ماهشهر را صاف کرده بودند.پیک خبر بین ماهشهر و شیراز شده بودند.دائم از شاهچراغ برای خضر نبی و از خضر نبی برای علی ابن مهزیار و از علی ابن مهزیار برای سید عباس و از سید عباس به قدمگاه های متبرکه در حال نذر کردن و جارو زدن صحن و ضریح بودند.بی بی و مادر و خاله نصرت و خاله عصمت جارو می زدند،خاله صنوبر هم کار خرید فرش و مرمت و نوسازی و بازسازی را متقبل می شد.مرتب نذر می کردند معصومه که پیدا شد هر شب جمعه می آوریمش اینجا را جارو کند .این نذر بی خرج و همیشگی بی بی بود.
با این همه ارادت خالصانه ای که به امام و امامزاده ها داشتند،گاهی آدم های کلاش و حقه بازی به تورشان می خورد که آنها و به خصوص خاله صنوبر را سرکیسه می کردند.سرو کارشان به جن گیر و فالگیر و کف بین و آینه بین افتاده بود.مارا دنبال نخود سیاه تا مرز افغانستان و پاکستان فرستادند.بعد متوجه شدیم سرکاری است و پوچ از آب در می آمد.
هر کدام از ما که نوبتی به مادر و بچه ها سر می زدیم ،مارا روانه ی شهری یا کوره دهی می کردند.برای اینکه آنها را راضی کنیم هر جا که می گفتند می رفتیم.عبدالله ماشین تویوتا داشت.راه های دور دست را با رحمان و عبدالله می رفتیم.آدرس و مشخصات را به همه ی استانداری ها داده بودم.هر جنازه ای که پیدا می شد و مجهول الهویه بود ما را خبر می کردند و سریع آنجا حاضر می شدیم.
هیچ وقت مثل آن روز خوشحال نشدیم که بعد از شش ماه یکی از دوستان از استانداری خراسان تماس گرفت و گفت جسد یک دختر هجده ساله ی مجهول الهویه در شهر تربت حیدریه پیدا شده که به مشخصات دختر شما نزدیک است.
در هوای سرد و سوزناک بهمن ماه این خبر همه را به وجد آورده بود!نمی دانستم چرا همه اینقدر خوشحال شده ایم!یعنی ما به گرفتن جنازه ات هم راضی شده بودیم؟یا اینکه من اشتباه می کردم و ما به دنبال جنازه نمی رفتیم.مادر برایت لباس نو دوخته بود و آقا برخلاف همیشه که ژاکت های قبلی را می شکافت وژاکتی با طرح جدید می بافت،کلاف نو خرید و شروع به بافتن ژاکتی کرد.فاطمه مقدار زیادی سبزی گرفته بود و آماده می کرد که با همسایه ها بساط آش رشته راه بیندازد.
مادر که تا آن زمان حاضر نشده بود از ماهشهر جا به جا شود و در همان کانکس ها مستقر بود،تمام در و دیوار کانکس چرک مرده ی کارکنان شرکت ایران-ژاپن را جلا و صفا داد و دو دست لباست را مثل قاب عکس به دیوار آویزان کرد و گفت:حالا دیگه همه ی خونه و خونواده آماده ن!برین،خدا به همراهتون.
البته اول شال و کلاه کرده بود که با ما بیاید.بعد با خواهش و التماس راضی اش کردیم که راه سخت و جا تنگ است و بچه ی کوچک داری،من و عبدالله و رحمان را از زیر قرآن ردکرد و آب پشت پایمان ریخت که زودتر برگردیم.همه می گفتند:خوش خبر باشی،دست پر برگردید.نمی دانستم چه جوابی باید به آنها بدهم ،به معنی مجهول الهویه شک کرده بودم.
بین راه فکر می کردیم حرف های جن گیر ها و فالگیرها چقدر مایه ی دلخوشی است و چقدر این حرف های دلخوش کننده به مادرم روحیه داده بود و چقدر ما به این قصه ها عادت کرده بودیم.
سرمای زمستان و جاده های برفی و نداشتن امکانات لازم برای حرکت در آن برف و یخبندان،خستگی ما را صد چندان کرده بود.هر کدام از ما توی لاک خودمان بودیم و آن حرف های دل خوش کننده را در ذهن مرور می کردیم و کمتر به راهی که در آن بودیم و جایی که باید می رفتیم.فکر می کردیم به تربت حیدریه که رسیدیم،وقتی سراغ قبرستان و سردخانه را گرفتیم چشم هایمان خیس اشک شد و انگار تازه یادمان آمد برای چه آنجا آمده ایم و ممکن است با چه چیزی مواجه شویم.به غروب خورده بودیم و راه قبرستان را نمی دانستیم به علت برف و کولاک بین راه نتوانستیم در روشنایی روز قبرستان را پیدا کنیم.نمی دانم چرا اینقدر منگ شده بودیم.
سرانجام بعد از کلی پرس و جو به قبرستان رسیدیم.سکوت سنگینی قبرستان را فرا گرفته بود.جز چند نفری که خاک عزیزانشان هنوز تازه بود،کسی توی قبرستان نبود.آنها هم کم کم داشتند قبرستان را ترک می کردند و می رفتند.آسمان رو به غروب وتاریکی می رفت پرسیدم:غسالخانه همین جاست؟
به گوشه ای دورتر که دو سالن چسبیده به هم بودند، اشاره کردند.به سمت سالن ها راندیم.بی آنکه با هم حرفی بزنیم.هر یک به نقطه ای خیره بودیم و گاهی آهی از ته دل می کشیدیم و زیر لب “استغفرالله ربی و اتوب الیه” یا “سبحان الله"می گفتیم.

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوسی وپنجم
ارسال شده در 5 آذر 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوسی_پنجم

شرط سوم اینکه وقتی به شیراز رسیدیم تا پیدا نشدن تو،خودش را به ضریح شاهچراغ زنجیر کند.
با خواهش و تمنا چمدان را بستیم و دو قفل بزرگ هم به آن زدیم.مادر،مریم را که شش ماهه بود بغل گرفت و به سمت روستای چوئبده راه افتادیم.جایی که تعداد زیادی زن و بچه و سالمند ثمره ی یک عمر زندگی شان را در چمدان یا بقچه ای جا کرده بودند و در صف سوار شدن به لنج و هاورکرافت بودند.جمعیت آنقدر مضطرب و شتاب زده بودند که حتی کسی به کسی سلام و آشنایی نمی داد.وسط این شلوغی مادر اصرار داشت که حتما چمدان تو را خودش به بغل بگیرد.به محض اینکه چمدان را زمین می گذاشتم آن را برمی داشت و در آغوش می گرفت.شهر زیر آتش دائمی خمپاره های عراقی بود.آن روز ارتش عراق لوله ی توپ خمپاره هایش را به سمت چوئبده چرخانده بود و قایق های دو زمانه با تأخیر و به کندی حرکت می کردند.توی سرما،گرسنه،بار و بندیل به دست و سرپا بیست و چهار ساعت منتظر ماندیم تا بالاخره نوبت به ما رسید.محمد هم با مادر و بی بی همراه شد.
محمد می گفت:بعد از دوساعت به ماهشهر رسیدیم.مردم دستپاچه و نگران بودند و به سرعت از روی سر و کله ی هم رد می شدند.دست بی بی را گرفته بودم که مبادا زیر دست و پا له شود.در آن شلوغی و سر و صدا چمدان را گم کردم و هر چه دنبالش گشتم پیدا نکردم.به سرعت دنبال چمدان هایی که دست مسافرها بود می دویدم شاید کسی آن را اشتباه برده باشد،اما چمدانی در کار نبود.انگار آب شده بود.در این گیر و دار مادر دم به دم یادآوری می کرد چمدان یادت نرود!برای اینکه او را آرام کنم گفتم:می گن شما برید،ما خودمون چمدونا رو می فرستیم.آنها را در یکی از کانکس های پیش ساخته ی سرد و نمور مستقر کردم و دوباره برگشتم،دلم می خواست فریاد بزنم و بلند بلند گریه کنم.نمی دانستم این چه تقدیری است که دست از سر ما برنمی دارد.چه کسی به دنبال ما و چمدان معصومه آمده بود!معمای شگفت انگیزی شده بود.چهار پنج روز پی درپی کنارقایق ها می رفتم ،شاید بین مسافرها و چمدان ها،گمشده ام را پیدا کنم.
امیدوار بودم کسی چمدان معصومه را اشتباها برده باشد و آن را برگرداند.شاید هم دو قفله کردن چمدان کسی را به طمع انداخته و بعد پشیمان شده باشد.حتی جاشو هم دلش به حالم می سوخت.گم شدن چمدان، داغ دل مادر را تازه کرد.اصلا خودمان هم نمی دانستیم این حوادث چگونه یکی بعد از دیگری رخ می دهد.یادم نمی رود وقتی می خواستم به آبادان برگردم.بی بی که روش نمی شد دست و پا چلفتی بودن مرا به رخم بکشد گفت:ننه بپا خودت رو ندزدن!
وقتی به لنج رسیدم جاشو با خوشحالی سراغم آمد و چمدان را که نشانه اش را قبلا داده بودم به من داد.اما چه چمدانی!مثل جگر زلیخا تکه پاره شده و فقط دوسه تکه لباس و چند جلد کتاب درسی در آن مانده بود.دزد عصبانی وقتی چمدان کویتی را با دو قفل بزرگ دیده،فکر کرده چمدان پر از اسکناس است اما وقتی متوجه شده به کاهدان زده،همه را همانجا کنار آب رها کرده ورفته بود.بالاخره سهم ما از این چمدان دو دست لباس و سه جلد کتاب سوم دبیرستان تو بود.

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوسی وچهارم
ارسال شده در 3 آذر 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوسی_چهارم

آقا می گفت ما که گنجشکمان را گم نکرده ایم ما فرزندمان را گم کرده ایم بگذارید خوب بگردد,مادر از بوی شیر فرزندش را پیدا می کند.گاهی آنقدر می گشت که خودش هم گم می شد.شهر کوچک بود و خبرها زود می پیچید.می گفتم:مادر!تو میری این طرف و آن طرف گم می شی!ما پیش دوستامون خجالت می کشیم،خواهرمون رو گم کردیم،باید مادرمون رو هم گم کنیم؟
فاطمه که حال و روزش بهتر از اونبود و برای همه ی ما،هم مادر و هم خواهر شده بود،مأمور تعقیب و جست و جوی مادر بود.مادر هر روز بهانه ی چیزی را می گرفت.اصلا تو بهانه ی تمام بهانه هایش بودی! می گفت مرا ببرید کنار کارون.می خواهم با کارون حرف بزنم.این آب به فرات می رسد.می خواهم قسمش بدهم و سراغ معصومه را از کارون بگیرم.شده بودیم سلیمان خاتم گم کرده.آب و خاک آبادان را طوری قسم می داد و با آنها حرف می زد که انگار آنها هم با او حرف می زنند.همه چیز برایش بوی تو را می داد.وقتی مادران شهدا را می دید از آنها خجالت می کشید.سرش را پایین می انداخت و می گفت:من از شما خجالت می کشم که شکوه و ناله کنم.
دیدن خواهرهای امدادگر و هلال احمر بهانه ی هر روزش بود.خواهر جوشی خواهرها را جمع میکرد که به دیدنش بیایند ودلداری اش بدهند،وقتی شروع به مرثیه و روضه خوانی می کرد خواهرها اصلا تاب دیدنش را نداشتند.
ماه محرم با همه دلتنگی هایش از راه رسید.از روزی که تو رفته بودی،به دنبال جایی می گشتیم که اندکی از درد فراق تو را در آنجا به زمین بگذاریم.به دنبال روزی بودیم که از روز گم شدن تو سخت تر باشد و ایام عاشورا آن روز و آن زمان بود.سخت ترینروز ها روزهایی بود که بی بی و خاله ها هم می آمدند و همه با هم جفت می شدند.در چنین روزهایی روضه و مصیبت تمامی نداشت.آنقدر سوزناک می خواندند که دل سنگ هم به حال آنها آب می شد.هر
چه بیشتر حسین حسین می گفتیم داغ دلمان آرام و سوز دلمان برای حسین بیشتر می شد.

بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران

تو بدون وداع رفته بودی .حتی فرصت خداحافظی هم به کسی نداده بودی.تمام زندگی مون به ای کاش و آه و افسوس تبدیل شده بود.
آبادان در محاصره ی کامل بود.جز نیروهای رزمی،انداد و پشتیبانی بقیه شهر را ترک کرده بودند.اما بی بی در همین شرایط به سختی حبانه های آب را پر می کرد،گاهی یک شیشه گلاب و شکر هم داخلش میریخت و بین مردم شربت پخش می کرد.گاهی هم بساط شربتش را به حرم سید عباس می برد و ساعت ها روی پا می ایستاد و به همه شربت می داد.اعتقاد داشت اگر درسختی ها به بندگان خدا کمک کنی خدا به دلت کمک می کند.ایام محرم فرا رسیده بود و روضه های بی بی هم باید شروع می شد.به بهانه ی خلوت بودن شهر سعی کردیم بی بی و خاله ها و مادرو بچه ها را از آبادان بیرون ببریم اما اصرار ما کارساز نشد وده شب عزاداری سیدالشهدا را باشکوه تر از همیشه برگزار کردیم و داغ دل خودمان را به داغ دل حضرت زینب گره زدیم.به مادر گفتیم:شواهدی هست که نشان می دهد معصومه در شیراز مانده و به آبادان برنگشته،بهتر است شما هم با بی بی و خاله ها بعد از مراسم شام غریبان به شیراز بروید.
حیدر؛شوهر خاله صنوبر که لنج دار بود ومرتب به کویت می رفت و جنس به بازارکویتی ها می آورد وبه معنای واقعی وضعش کویت بود،همین که جنگ شروع شد،بی معطلی در شمال شهر شیراز خانه ای خرید و با خانواده اش زندگی جدیدی را شروع کردند.خاله ها و بی بی دور مادر را می گرفتند تا اورا راضی کردند از آبادان به شیراز برود.قبول کرد؛ منتهی به سه شرط:
-شرط اول اینکه همه ی لباس ها و عکس ها و کتاب ها و حتی کفش و دمپایی هایت را با خودش ببرد.اصلا هم کوتاه نیامد.حتی وقتی آقا دفتر خاطراتت را برداشت و گفت:این یکی دیگه برای من،تو که سواد خوندن نداری و به دردت نمی خوره.بو عصبانیت و محکم دفتر را به بغل گرفت و گفت:نه همش مال منه،نگاش می کنم.اصلا می رم خوندن یاد می گیرم که بتونم بخونمش.
دفتر خاطرات را باز می کرد.به خطوط آن زل می زد.می خواست از این نوشته ها سر دربیاورد.روی صفحات آن دست می کشید،آن را می بویید،بغلش می کرد و….
نوشته های تو برایش مثل تصویری از باغچه ی حیاط بود با ترکیبی از زیباترین رنگ ها و معطرترین گل ها و لطیف ترین گلبرگ ها.
بالاخره آقا از خیر دفتر خاطرات و هم گذشت.مادر چنان دو دستش را دور چمدان حلقه کرده بود که هیچ کس جرأت نداشت به آن دست بزند و چیزی بردارد.یواشکی از داخل آلبوم به بهانه ی اینکه می خواهم برای آخرین بار آلبوم عکسش را ببینم یک عکس شش در چهار برداشتم و به آقا دادم اما متوجه شد و گفت:نه نمیشه،همش مال منه!
شرط دومش این بود که می گفت:باید راه آبادان شیراز را پیاده برویم تا وجب به وجب آن را ببیند.

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوسی وسوم
ارسال شده در 1 آذر 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوسی_سوم

بدترین سرنوشت بلاتکلیفی است! رفتنت خلأ بود و گم شدنت درد.
هر کسی به ما می گفت سلام ، به جای احوال پرسی توقع داشتیم خبری از تو بشنویم.
رابطه برادر بزرگ مان کریم با آقا هم رابطه پدر و پسری بود و هم برادری . هم با احترام و هم با رو در بایستی باهم حرف می زدند . بهترین کسی که می توانست راجع به این موضوع با آقا صحبت کند کریم بود .
- معصومه کجاست ؟ به او گفتید شب بیاد خونه ؟
از خاطرات جنگ جهانی دوم و سیاست های منافقانه و استعماری دولت های بیگانه می گفت . راضی بودیم به اینکه او از تاریخ و جنگ ها و دولت ها بگوید اما چیزی درباره تو نپرسد . اگر چه لا به لای تعریف هایش برای تٵیید تحلیل هایش سؤال می پرسید و وقتی سؤالش بی جواب می ماند ، متوجه می شد ما تو باغ نیستیم . نفس هایمان در سینه گیر کرده بود . از درون در حال انفجار بودیم . هر لحظه خدا خدا می کردیم که کاش از در وارد شوی و آقا سراغ تو را از ما نگیرد.
چون نمی خواستیم اگر آقا در مورد تو پرسید ، جواب بدهیم ، ترجیح دادیم هر چه زودتر با آقا خداحافظی کنیم و برویم اما از بدشانسی ما باز هم شب جمعه بود و آقا دو لقمه نان و حلوا از بیمارستان آورده بود . یکی را بین ما چهار نفر تقسیم کرد و یکی دیگر را به سلمان داد و گفت : سلمان! نمی دونم چرا مثل زن ها دلم شور می زنه! هوای خواهرتونو داشته باشید و این لقمه رو حتما بهش برسونید و خیرات اموات ، فاتحه هم بفرستید.
نفس راحتی کشیدیم! آقا نپرسید معصومه را دیده اید؟ نپرسید حالش خوب است؟ نگفت این بار که او را دیدید بگویید حتما سری به خانه بزند.
جنگ مسئله اول خانواده بود اما گم شدن تو، برای ما غصه بزرگی شد که با هر که تقسیمش می کردیم بازهم از بزرگی وشدتش کم نمی شد . به نوبت ، از تاریخ بیستم مهر ماه تمام فهرست شهدا و مجهول الهویه های قبرستان آبادان و خرمشهر را چندین بار زیر و رو کردیم . حتی آن هایی را که به خاک سپرده بودند شناسایی کردیم . سراغ مجروحین بیمارستان ها هم رفتیم اگر چه کمتر مجروحی تا آن موقع اعزام شده بود . به تمام مساجد و ستادهای پشتیبانی مردمی و محلی سر زدیم اما تو مثل قطره بارانی بودی که به زمین نرم فرو رفته باشد.
کریم به سرعت خودش را به آبادان رساند و همگی با هم و همراه مهندس باتمانقلیج و کریم سلحشور و دو نفر از دوستان که در بحث های حقوقی و انتظامی ، اطلاعات و سابقه داشتند جلسه ای در فرمانداری گذاشتیم . آنها می گفتند فضای جنگ و شهادت را از ذهنشان بیرون بیاورید . کسی با شما دشمنی ندارد؟ با کسی درگیری لفظی نداشته اید؟ جریان عشق و عاشقی یا مسئله خانوادگی در کار نبوده؟
- نه بابا ، سیزده ، چهارده سالش بوده افتاده تو جریان انقلاب ، از اون روز به بعد هم پاش مسجد یا کانون یا هلال احمره.
اما هیچ کدام از اینها جواب سؤال ما نبود . جلسه بی نتیجه به پایان رسید . با خودم گفتم معصومه تو کجا مانده ای! من هر جای این دنیا که باشد سراغت می آیم فقط یک نشانی به من بده . حال و حوصله رانندگی نداشتم . مثل اینکه تمام بدنم را در آب یخ انداخته بودند و شلاق می زدند . نزدیک عصر دیگه هیچ کدام مان حتی حوصله حرف زدن نداشتیم ؛ همگی سوار ماشین فرمانداری شدیم . راننده ما را سر کوچه پیاده کرد . همگی پشت سر کریم به سمت خانه حرکت کردیم . از دور آقا را دیدیم که تنهایی به سنگر سفیدش تکیه زده و بلند بلند گریه می کند . ژاکت گل بهی را که برایت بافته بود ، روی سر و صورتش انداخته و با دو دست از زمین خاک بر می داشت و بر سر می ریخت و می خواند :
یوسفت نام نهادند و به گرگت دادند
مرگ ، گرگ تو شد ای یوسف کنعانی من
من که قدر گهر پاک تو می دانستم
ز چه مفقود شدی ای گهر کانی من

و با ناله می گفت : خواهرم کو، مادرم کو، دختر تو جیبی بابا کو، چرا بی خبر رفتی، چرا بی من رفتی؟ چرا بی روضه وبی مزار رفتی؟
با شنیدن صدای آقا بند دلم پاره شد ، جرأت نزدیک شدن و نگاه کردن به چشم های مظلوم و خسته اش را نداشتم ، اولین بار بود که صدای هق هق آقا را می شنیدیم . هیچ کاری از دستمان ساخته نبود . دیگر نمی دانستیم کجا باید دنبالت بگردیم . فقط می توانستیم داغ دلمان را یک صدا اشک کنیم و زار بزنیم . همدیگر را بغل گرفتیم و سرمان را به سنگر سفید کوبیدیم . کریم که قرار بود قوی تر و صبورتر باشد ناله اش از همه بلند تر بود . در آن سکوت غم بار صدای گریه هایمان در هم پیچیده بود اما هیچ همسایه ای در اطرافمان نبود ، هیچ رهگذری نبود که با ما همدردی کند و به ما دلداری بدهد ، از غروب گذشته بود .آقا گاهی مویه می کرد و خاکی را که بر توری سنگر نشسته بود می تکاند . همگی سر به شانه هم می گذاشتیم و گریه می کردیم . اما هیچ کس جرأت نداشت سؤالی بپرسد . خودم را برای پرسش آماده کرده بودم اما مراقب بودم سؤال بی جایی نپرسم و اوضاع را از آنچه هست بدتر نکنم . پرسیدم :
- آقا چرا گریه می کنی؟
- آقا نگین انگشتر شرف الشمسم گم شده
- جایی رفتی؟ کسی چیزی گفته؟
- حق دارین برادرها ، غم سنگینیه ، رو زبوناتون نمی چرخه ، زبونامون لال ، دیدم هوا داره رو به سردی می ره ، ژاکتش رو بردم مسجد مهدی موعود که اگه خواهرتون اومد بهش برسونن ، یکی از خواهرها را صدا زدم ، همین که گفتم بابای معصومه هستم زد زیر گریه و گفت : حاجی خدا صبرتون بده ، روضه حضرت زهرا براش نذر کنید ، حضرت زهرا بی قبر و نشون بود .

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 68
  • 69
  • 70
  • ...
  • 71
  • ...
  • 72
  • 73
  • 74
  • ...
  • 75
  • ...
  • 76
  • 77
  • 78
  • ...
  • 146

آخرین مطالب

  • مرگ آرام مغزی کودکان با موبایل
  • غروب دریا
  • خانواده همسر
  • بیت المال ...
  • دعای هر روز ماه صفر 
  • ​با ترس فرزندمون از تاریکی چه کنیم؟
  • التماس دعای فرج
  • ​مشهدی های مهمان نواز 
  • مهمان نوازی...
  • مهمان امام رضا جان....

آخرین نظرات

  • لاله  
    • https://nbookcity.com/book/%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8-%d8%af%d8%ae%d8%aa%d8%b1-%d8%b4%db%8c%d9%86%d8%a7-pdf>
    در دختر شینا قسمت صدوبیستم
  • یاس در جایگاه پدر ومادر 
  • یاس در شهیدی که حاج قاسم عاشقش بود
  • یا کاشف الکروب  
    • ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)
    در پیشنهاد معنوی..‌.
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در نجات از پیک ا میکرون....
  • یاس در الگوی ما حضرت زهرا سلام الله علیها...
  • سربازی از تبار سادات  
    • سربازی از تبار سادات
    در مکث کردن 
  • یاس در همدیگر رو دور نزنیم...
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در برای زیبایی ها...
  • منتظر در علائم سندروم اضطراب کرونا
  • یاس در ☕ عوارض مصرف نوشیدن بیش از اندازه چای
  • مطهر در کاش امسال جشن میلادت به میزبانی پسرت باشد...
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)  
    • مبتلایِ حسین (علیه السلام)
    در تقویت‌کننده‌های ایمنی بدن رو بشناسید.
  • یاس در دلتنگی....
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در میوه =بانک خون
  • نور در ​بیایید با باورهای سمی خداحافظی کنیم
  • یاس در میوه =بانک خون
  • یاس در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در انسان باشیم...

موتور جستجوی امین

موتور جستجوی امین
اردیبهشت 1404
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

اللهم عجل لوليك الفرج.....الهي آمين

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آستان مقدس شهدای گمنام
  • امام زمان
    • محرم 1400 به نیت ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
  • اهل بیت
    • فاطمیه
  • بانو اسلامی
  • بدون شرح
  • بماند به یادگار
  • تربیت فرزند
  • تلنگر
  • تولیدی خودم «عکس، فیلم، متن»
  • جملات ناب
  • حکایت
  • سخن بزرگان
  • شهید
  • شهید گمنام
  • صرفا جهت اطلاع
  • صرفا جهت خنده
  • صرفا جهت سلامتی
  • عمومی
  • محرم حسینی
  • محرم ۱۴۰۲
  • معرفی کتاب
  • من حسینی شده دست امام حسن ام
  • نکات اخلاقی
  • همسرانه ، عاشقانه
  • همه چیز در مورد کرونا
  • ولایت
  • چهارشنبه های امام رضایی
  • کتاب دخترشینا
  • کتاب من زنده ام
  • کلام قرآنی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 16
  • رتبه مدرسه دیروز: 4
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 32
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 6
  • رتبه 90 روز گذشته: 44
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 5
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان