من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

تورا چشم در راهم يا اباصالح ادركني
|خانه
من زنده ام قسمت صدوسی ودوم
ارسال شده در 30 آبان 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوسی_دوم

سید گیج و مات و من من کنان گفت : والله از ساعتی که ما بچه هاروتحویل شیرازدادیم درگیر کارای اداری و سازماندهی بچه ها بودم
اما دریغ از کمترین نشانه! هیچ و هیچ . راه شیراز به آبادان ، سعی صفا و مروه شده بود . تشنه می رفتیم ، تشنه برمی گشتیم . بی آنکه به آب برسیم . هر چه هروله می کردیم این سعی به جایی نمی رسید .
مادر و خواهر کوچکمان ، مریم چهار ماهه را در کانکس های اداری شرکت پتروشیمی ماهشهر مستقر کرده بودیم . کانکس ها سر راهمان بود اما دلمان نمی خواست در این شرایط سراغ مادر برویم چون او شرایط روحی خوبی نداشت و مریم هم شیرخوار بود . مادر هر وقت ما را می دید سفارش می کرد که هوای همدیگر را داشته باشید ، خواهر برادری دُرّ گرانبهایی است . هوای خواهرتان را داشته باشید .
مسیر را به سمت اهواز کج کردیم و سراغ رحیم رفتیم . آنجا ستاد پشتیبانی شرکت نفت برای جبهه را تشکیل داده بودند . همانجایی که تو چند روز اول جنگ پیش رحیم بودی و بعد با اتوبوس اسرای عراقی باهم به آبادان برگشتیم . می خواستیم مسئله را با رحیم در میان بگذاریم . بالاخره از هر سری فکری وسخنی و راهی برمی آید . به محض رسیدن به محوطه ای که بچه های شرکت نفت در آن مستقر بودند (خرم کوشک) رحیم و دوستانش به استقبال آمدند . می دانی که رحمان هر وقت عصبانی و ناراحت می شد پشت سرهم پلک می زد و حساب کار دست همه می آمد ، از طرف دیگر چهره هامان به هم ریخته و مضطرب بود . رحیم با دیدن قیافه های ما پرسید : چه خبر؟
رحمان با همان شوخ طبعی همیشگی ضمن اینکه پشت هم پلک می زد گفت :عبود و کشتن با تبر!
همه خندیدند به جز من و رحمان و رحیم . رحیم به سرعت از جمع بیرون آمد و دوباره پرسید : چه خبر؟
من و رحمان به هر سختی که بود به کمک هم با لکنت زبان ،
یک جمله من و یک جمله او قصه را تا آخر گفتیم . رحیم که همیشه درسکوت بود و گزیده و سنجیده حرف می زد دهانش باز مانده بود و کنجکاوانه نگاه می کرد و هی می گفت : خب بعدش…خب بعدش…
- بعدش اینه که الان اومدیم اینجا . فقط من و محمد و سلمان و تو می دونیم . نمی دونیم بین کشته ها دنبالش بگردیم یا بین زنده ها ، آبادان رو بگردیم یا شیراز رو؟ نمی دونیم کجا رو بگردیم.
رحیم هنوز دهانش باز و منتظر شنیدن بود . فقط گفت : باهم بریم آبادان.
هر روز که می گذشت ، بار سنگین بی خبری ازتو در کنار حوادث تلخی که یکی پس از دیگری رخ می داد ما را بیشتر در خودمان فرو می برد . چطور ممکن بود خواهرمان درشهری که همه کوچه و پس کوچه ها و مردمانش را می شناسد ، گم شده باشد . نکند تکه ترکش بی رحمی اورادر غربت و تنهایی غافلگیر کرده وجنازه اش مفقود شده باشد . وقتی این افکار از ذهنم می گذشت خودم را نفرین می کردم و می گفتم پسر لال شی این چه فکریه که می کنی.
در طول آن مسیر دو ساعته هیچ کدام حرفی نمی زدیم . همه مثل رحیم ساکت مانده بودیم . وقتی به خانه رسیدیم سنگر سفیدی که آقا درست کرده بود بغض مرا ترکاند . هر چیزی را که به دستش رسیده بود ، به توری بالای سنگر آویزان کرده بود . محمد هم به خانه آمده بود.
آقا بعد از چهارروز کار پی در پی از بیمارستان به خانه برگشته بود . او هم خوشحال بود از اینکه همه بچه هایش در جنگ مقابل رژیم بعث می جنگند و با تن و بدن سالم دورش را گرفته اند و هم ناراحت ازاینکه مردم در به در و عزادار و گرفتارشده اند . همه از نگاه کردن به چشمان آقا شرم داشتیم . می ترسیدیم نگاهمان در نگاهش گره بخورد و از ما بپرسد :
دور از چشم و گوش آقا ، خواهرها را سؤال و جواب می کردیم . خانه ای نبود که درش را نزنیم و تو را صدا نزنیم . اما آبادان انگار شهر دیگری شده بود . سال ها بود که تو را گم کرده ، نه تو را می شناسد و نشانی از تو دارد . حالا دیگر همه فهمیده بودند و هر روز سراغت را می گرفتند . سؤالات مردم غم و نگرانی ما را بیشتر می کرد . خدا را به خاک آبادان که هر گوشه اش آغشته به خون شهیدی شده بود ، قسم می دادم که آخر این رسم جوانمردی است؟ همه حدس ها و گمان ها را کنار هم می گذاشتیم اما جز هاله ای از ابهام و یک علامت سؤال بزرگ چیزی از آن بیرون نمی آمد.
عجیب اینکه آقا فهمیده بود خواهرها بچه ها را به شیراز تحویل داده و برگشته اند ولی فقط می گفت هوای خواهرتان را داشته باشید . بین خودمان مشورت می کردیم که بالاخره به آقا بگوییم یا نه؟ نمی دانستیم اگر سراغ تورا بگیرد به او چه بگوییم هر چه می گفتیم اورا غصه دار می کرد . هر کدام از ما نظری داشت :
- اون طاقت این غم بزرگ رو نداره.
- غم های بزرگ و سنگین رو باید با آدم های بزرگ تقسیم کرد.
- باید داستانی درست کنیم که نه نا امید بشه ، نه امیدوار!
- تازه بعدها از ما شاکی می شه و بدتر می شه.

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوسی ویکم
ارسال شده در 29 آبان 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوسی_یکم

وقتی متوجه نگرانی ما شد ، آراممان کرد و گفت :
و دیگر ندیدمش . اونقدر ازش بی خبرم که اگه بچه ها همراهمون نبودن و نمی گفتن با ما بوده شک می کردم که به شیراز اومده باشه . مطمئن باشید شیراز نیست . صد درصد برگشته آبادان .
- ما از آبادان و خرمشهر می یایم ، آخرین خبری که ازش داریم مربوط به بیستم مهر است که با حکم مأموریت فرمانداری شیراز اومده.
سید هم بی قرار شده بود . از دست کسی کاری برنمی آمد اما می خواست کنارمان باشد.
- در هر صورت هر کاری که از دست من بربیاد کوتاهی نمی کنم و هرجا بخواهید و هر چی بخواهید من هم با شما همراهم.
بین بچه ها رفتیم ، از تک تک بچه ها پرس و جو کردیم . همه حرف بچه ها از خاطرات و حرف های داخل اتوبوس و مسیر بین راه بود ، فقط نسیبه گفت :
- د‌د صبح زود رفت زیارت شاهچراغ و گفت تا فردا صبح حرم می مونم.
از آن به بعد حرم شاهچراغ شد قبله گاه ما . از هر رهگذری و زائری که از حرم می گذشت سراغ تو را می گرفتیم . اما مثل مجسمه یخی ای که زیر آفتاب آب شده و به زمین رفته باشد ، هیچ اثری از تو نبود .
یک نفر گم شده بود اما چندین نفر در راه پیدا کردن او خودشان را گم کرده بودند .
در مسیر بازگشت به آبادان مثل گمشده ها ، هر بی راهه ای را راه اصلی تصور می کردیم ، چندین بار راه را گم کردیم . نه من می توانستم رانندگی کنم ، نه رحمان .هر چند دقیقه جا عوض می کردیم . قیافه مان شبیه یک علامت سؤال شده بود که جرٵت پاسخ دادن به آن را نداشتیم . تمام دور و نزدیک جاده شیراز به آبادان را به دقت نگاه می کردیم . شاید به رد پایی ، جنبنده ای ، آشنایی ، خبری از تو بر بخوریم .
الماسیان تیر خورده است . سریع سوار ماشین شدم که او را به بیمارستان طالقانی اعزام کنم . با اینکه مجروح بود و خون زیادی ازش می رفت محکم خودش را نگه داشته بود و مقاومت می کرد تا کسی متوجه مجروح شدنش نشه . او برای اینکه همه چیز را عادی جلوه بدهد ، از من سراغ تو را گرفت . گفتم شیراز است . گفت : بچه هایی که رفته بودن شیراز، برگشتن .
یک لحظه جا خوردم اما با خودم گفتم خوب برگشته اند دیگه ، خداراشکر اینکه ناراحتی نداره . خواهرها را در بیمارستان طالقانی پیاده کردم .
با رحمان به خانه برگشتیم آقا سنگری را که برایت درست کرده بود روز به روز مجهز تر می کرد . همه سنگرها با گونی قهوه ای پر می شد اما آقا چند تا از گونی های خالی سفید برنج را پر از شن کرده و دور سنگر چیده بود و با یک تور سفید که حکم پشه بند را داشت برایش سقف درست کرده بود . هر روز یک زنگوله به این سنگر اضافه می کرد کسی هم اجازه نداشت از آن استفاده کند . آقا می گفت : معصومه که از شیراز برگرده ، شب میاد خونه و تو این سنگر می خوابه .
بالاخره بعد از کلی پرس و جو و به این در و آن در زدن هیچ رد پایی از تو در آبادان پیدا نکردیم . رحمان چون شیراز را خوب می شناخت همراه مجید راهی شیراز شد . رحمان و سید همکلاسی و دوست قدیمی بودند ، بی مقدمه رفتند سر اصل مطلب ؛ آقا سید خواهرهای هلال احمر و نماینده های فرماندار و بچه های یتیم خونه همگی اینجا هستن؟
سید گفت : بله چند نفرشون به عنوان مربی همراه بچه ها موندن و چند نفرشون هم دوروزپیش برگشتن آبادان .
رحمان گفت : خواهرم جزء کدوم دسته بود؟

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوسی ام
ارسال شده در 29 آبان 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوسی

گفت:به برادری ات قسم اینجا نیست . برو بیمارستان O.P.D شاید آنجا باشه.
- لقمه نان و حلوا توی مشتم بود و توی شهر می چرخیدم ، هیچ فکری به مغزم خطور نمی کرد . اولش تنها نگرانی ام نان و حلوایی بود که قول داده بودم به تو برسانم . رفتم بیمارستان O.P.D اما بی جهت به آنجا رفتم چون آقا شیفت بیست و چهار ساعته آنجا بود . اگر آنجا بودی که لقمه نان وحلوا را دست من نمی داد تا این در و آن در بزنم .
به بیمارستان امدادگران که رسیدم آنقدر مجروح آورده بودند که جای سوزن انداختن نبود . محشر کبری بود . صدای شیون و ناله زن و بچه و آژیر آمبولانس ها یکی شده بود ، اوضاع را که آنطوری دیدم خجالت کشیدم بگم برای خواهرم نان و حلوا آورده ام . تا صبح مجروحان را بین بیمارستان ها تقسیم می کردیم .
از یکی از خواهرهای امدادگر که همراه یک مجروح سوار ماشین شده بود سراغ تورا گرفتم ، گفت تورا می شناسد اما چند روزی است که تو را ندیده وازت خبر ندارد.
با خودم گفتم ، شب است شاید خواب است ، شاید چون تاریک است پیدایت نمی کنم ، شاید خسته شده ای و با دوستی رفته ای منزلشان که آن هم بی سابقه بود . شاید در سنگری پناه گرفته ای و ده ها شاید دیگر . از دستت عصبانی بودم . نمی دانم شاید هم دلتنگت بودم ، دلم هوای خواهر کوچکم را کرده بود ؛ خواهری که انقلاب وجنگ بزرگش کرده بود و شده بود امدادگر.
فردا صبح ، بعد از نماز دوباره به هر جا که می دانستم و فکرم می رسید سر زدم . بعضی جاها را چندین بار گشتم . گاهی فراموش می کردم آنجا را قبلا گشته ام و پرسیده ام . از هر که و هر جا سراغت را می گرفتم خبری نداشت .
انگار از کره دیگری آمده بودی ! انگار سراغ گل سرخی را در بیابان برهوت می گرفتم . مات و مبهوت دور خودم می چرخیدم .
دوباره با خانه رفتم . با خودم می گفتم نکنه گوشه ای از خانه به خواب رفته ای و تو را ندیده ام . سکوتی مرگبار تمام کوچه و خانه را پر کرده بود . طاقچه پنجره اتاق پذیرایی را غبار گرفته بود . دوچرخه حمید که همیشه ساعت به ساعت دست به دست می چرخید بی مشتری گوشه ای افتاده بود و چرخ زندگی بی رونق می چرخید . صورتم داغ شده بود . شیر آب را باز کردم که چند مشت آب به صورتم بزنم شاید عقلم سرجایش بیاید ، آب قطع بود و حتی چکه ای در حلق شیر نبود . در حیاط نشستم و با تک تک انگشتانم از آخرین روزی که نوشته بودی《 من زنده ام 》تا آن روز را حساب کردم . هر ده انگشت دستم تمام شد .
آن روز بیست و پنجم مهر بود و من ده روز بود که در بی خبری از تو به سر می بردم . نفس در سینه ام حبس شده بود . مثل مرغ هایی که خودشان را به در و دیوار لانه می کوبند ، تند و تند از این سرحیاط به آن سر حیاط می رفتم . یکباره محمد هم سر رسید و با عجله از اوضاع خرمشهر و تجهیزات و تدارکات و شهادت چند تا از برو بچه ها و اوضاع و احوال خانه و آقا و … گفت : سراغ تو را که گرفت قضیه را برایش تعریف کردم . نگرانت بودم . دلم به هزار راه و بی راهه می رفت . محمد آرامم کرد . او در لحظه های اول گم شدن تو با اطمینان و خوش بینی تمام گفت : بی برو برگرد یتیم خونه س ، اونا ازش خبر دارن .
مثل جرقه ای که در تاریکی بدرخشد دلم آرام شد . تصور می کردم که الان تو در یتیم خانه کنار بچه ها هستی . با خودم گفتم اگر معصومه را ببینم اول یک سیلی محکم زیر گوشش می خوابانم که یاد بگیرد دیگه مارا بی خبر نگذارد . اما بعد با خودم گفتم نه ، جنگه دیگه ، هیچی سر جاش نیست ، حتما نتونسته بیاد خونه .
با محمد رفتیم یتیم خانه . آنجا هم خالی و بی سرو صدا و سوت و کور بود . انگار سالها بود کسی آنجا زندگی نمی کرد و دو قفل بزرگ به در آسایشگاه زده بودند . حتی نگهبان یتیم خانه هم نبود تا از او پرس و جو کنیم .
محمد پشت سرهم می گفت : جل الخالق! مگه می شه کسی تو شهری که همه می شناسنش گم بشه؟ پس چرا گاز نمی دی؟ تندتر برو.
- کجا برم؟
- برو فرمانداری ، اونجا حتما خبر دارن.
در اوج ناامیدی باز هم امیدوار بودیم . توی فرمانداری برادر کریم سلحشور را دیدیم . وقتی متوجه نگرانی ما شد ، آراممان کرد و گفت :

ادامه دارد… ✒

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوبیست ونهم
ارسال شده در 28 آبان 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوبیست_و_نهم

این برگ آبی ، نامه فوری است که ظرف 24ساعت به خانواده شما داده می شود و هیچ گونه کنترل امنیتی بر آن نیست ولی فقط می توانید در این نامه دو کلمه بنویسید و مرتبا روی این موضوع تاکید می کرد :
- Just two words .
بعثی ها هم می ترسیدند ما در نامه اول که express-letter بود بیشتر از دو کلمه بنویسیم و مرتب تکرار می کردند : کتب کلمتین فقط ( فقط دو کلمه بنویسید )
خانمی که از طرف صلیب سرخ آمده بود گفت : به همراه این نامه یک عکس هم بگیرید و ارسال کنید . از فاطمه وحلیمه عکس جداگانه گرفتند اما به من و مریم گفتند شما که خواهرید یک عکس مشترک بگیرید تا برای خانواده تان بفرستیم . خوشحال بودم خواهر بودنمان برای صلیب سرخ پذیرفته شد .
بعد از نوزده ماه با جسمی نحیف و رخساری رنجور و رنگ پریده برگه نامه ام که هنوز خالی از آن دو کلمه بود دردستم بود و باید به دوربین نگاه می کردم و لنزدوربین در واقع چشم وطنم و هموطنانم بود که به چشمان من دوخته شده بود و آنها می خواستند از این دریچه همه چیز را بدانند . فکر کردم با چه حالتی به لنز دوربین خیره شوم که به آنها آرامش دهد . به لنز دوربین خیره شدم برای اینکه به مادر و پدرم و همه آنهایی که دوستشان داشتم نگاهی فارغ از درد و رنج هدیه کنم تبسمی گذرا بر لبانم نقش بست ، تبسمی که حکایت از بی دردی و شعف بود.
بعد از عکس انداختن نوبت نامه نوشتن شد . بعد از دوسال و این همه بی خبری از کجا بنویسیم که در دو کلمه مفهوم باشد . اصلا به چه کسی و به چه آدرسی؟ خانه من کجاست؟ در این دوسال آیا خانه ای سالم مانده است؟ کسی زنده مانده است؟ یادم آمد من یادداشت سومی را که به سلمان قول داده بودم با خودم به عراق آورده ام وهمان یادداشت رمز عملیات یک ژنرال شد . به قولم وفا کردم و برای بار سوم اما با وقفه دوساله ، دو کلمه نوشتم :
- من زنده ام …. بیمارستان الرشید بغداد
معصومه آباد61/2/25
سلمان روزهای انتظار بعد از مفقودشدنم ؛ همان روزهای اول جنگ (مهر1359) و پس از آن را این گونه برایم روایت کرد :
هر سه چهارروزدر میان در فاصله درگیری ها و پیشروی و پسروی عراقی ها ، به بهانه های مختلف سری به خانه می زدم که نیم بند سرپا ایستاده بود و مقاومت می کرد . اولین جایی که به آن سرک می کشیدم ، جایی بود که دو بار برایم یادداشت گذاشته و نوشته بودی《من زنده ام》
بعد از آن دیگه یادداشتی از تو دریافت نکردم . یک روز که دوباره برای گرفتن خبر از تو به خانه آمدم و در اتاق ها دنبال نوشته ای از تو می گشتم ، آقا تصادفی و گذرا به خانه آمد . پرسید : آقا چیزی گم کردی؟ حواست به خودت باشه، جنگ داره طولانی میشه ، شب هوا سرد و گرم میشه ، لباس گرم بپوش ، هوای خواهرتو داشته باش ، براش سنگر صحرایی درست کردم که شب بیاد خونه ، این بچه کله اش داغه ، معلوم نیست چی می پوشه ، چی می خوره ، کجا می خوابه ، ژاکتی که دارم براش می بافم به آستین رسیده بگو بیاد تا یه اندازه بزنم .
گفتم : آقا نگران نباش ، همه خواهرها یا تو مسجد مهدی موعودند یا تو مقر هلال احمر یا امداد جبهه (مدرسه کودکان استثنایی )..
خداحافظی کردم . چند قدمی برنداشته بودم که آقا صدام کرد و دو لقمه نان و حلوا دستم داد گفت : اینو امشب آشپزخونه بیمارستان برای دوتا از مجروح ها که شهید شدند درست کرده ، یکی را خودت بخور و فاتحه بفرست یکی دیگه روهم به خواهرت بده . سلمان ، حتما پیداش کن و مطمئن شو که می خوره ، می دونم تو این شرایط همه چیز مهمه الا خودش.
رفتم مسجد مهدی موعود ، ازخواهر دشتی خواستم تورا صدا بزنه تا بگم الان ده روزه هیچ خبری ازت نیست . الوعده وفا …
خواهردشتی گفت : معصومه اینجا نیست شاید هلال احمر باشد.
سرراه رفتم هلال احمر. از مریم فرهانیان پرسیدم ، او هم اظهار بی اطلاعی کرد . دوباره سراغ خواهر دشتی به مسجد برگشتم . گفتم : خواهر دشتی ، معصومه هلال احمر نبود ، صداش کن ، حتما چیزی را باید به او بدهم . لقمه نان و حلوا بهانه خوبی شده بود که دنبالت دور شهر بچرخم.

ادامه دارد… ✒

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوبیست وهشتم
ارسال شده در 27 آبان 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوبیست_و_هشتم

با وجودی که سرم غذایی دوم هم داشت وارد بدنمان می شد ، اما هنوز توان بحث کردن با او را نداشتم .
- آیا شما می خواهید فعل حرام انجام دهید .
با سر و نگاه به او فهماندم که احمق خودتی ، امام قلابی هیبت و لباسش را عوض کرده بود اما نگاه هیز و نامحرمش را نتوانسته بود تغییر دهد . امامی با انگشتر و دندان طلا ، این مدل امام را ندیده بودیم . رفت بالای سر فاطمه ، هر چه اورا صدا زد اصلا فاطمه چشم هایش را باز نکرد .
به فاطمه گفت : من خودم شما را به کربلا و نجف می برم و از قائدالرئیس برای شما برگه آزادی می گیرم ، شما باید زنده به ایران بازگردید به شرط اینکه غذا بخورید و به پزشکان اجازه درمان بدهید .
فاطمه انگارکه صدایی نمی شنید هیچ واکنشی نداشت . امام قلابی به اتاق مجاور رفت که با بک دیوار نیمه از اتاق ما جدا می شد . با حلیمه و مریم هم همین موعظه را کرد و همین وعده را داد و خداحافظی کرد و رفت . پشت سرهم سرم غذایی و آمپول ب کمپلکس و B12 در سرم ها می ریختند و گره های دست و پایمان را سفت می کردند . نمی دانستم چه خوابی برایمان دیده اند . دکتر آمد و گفت : غذا خوردن را با سوپ ساده و مایعات شروع کنید . اگر نه شما را به همان زندان بر می گردانند.
اما پاسخ ما فقط سکوت بود و سکوت . صبح روز بعد که روز نوزدهم اعتصاب غذایمان بود ، تعدادی خبرنگار با دوربین و ضبط و بساط آمدند و گفتند : شما می خواستید با خانواده هایتان در ارتباط باشید و خانواده هایتان را مطلع کنید ، حالا می خواهیم با شما مصاحبه کنیم تا خانواده هایتان از نگرانی خارج شوند . فقط در مصاحبه تاریخ اسارت را همین امروز اعلام کنید و روی گذشته ها ضربدر بکشید و گذشته ها را فراموش کنید . مهم الان است که شما اینجا هستید .
گفتیم : نه ما فقط با صلیب سرخ صحبت می کنیم تا توسط آنها ثبت نام شویم ، تنها آنها می توانند خانواده های ما را مطلع کنند .
خبرنگارها هم بساط خود را جمع کردند و رفتند . سرم ها را از دستهایمان جدا کردند و ملحفه هایی را که تمیز بودند دوباره عوض کردند و اصرار داشتند که لباس هایمان را که شبیه لباس گداهای سامرا شده بود با لباس بیمارستان عوض کنیم . روی همه وسایل تخت و پا تختی و همه چیز برچسب اموال بیمارستان الرشید خورده بود . لبخندهای زورکی و محبت های افراطی شان نشان از یک خبرجدید داشت . گفتند هر چهار نفر در یک اتاق بنشینید . من و فاطمه را به اتاق حلیمه و مریم که در اصلی اتاق به آن باز می شد بردند . آنقدر سرم غذایی زده بودند که زیر پوست هایمان آب جمع شده بود . به چهره های همدیگر نگاه می کردیم ، مثل این بود که تازه متولد شده ایم و یکدیگر را پیدا کرده ایم . چند لحظه بعد دو تا دکتر عراقی و چهار نفر از افسران عالی رتبه عراق که از استخبارات آمده بودند گفتند : انتن و بحضور قواتناتلتقن بقوات الصلیب الاحمر . علیچن ان یکون اللقا و الکلام ضمن اطار القانون . انسن وین چنتن الیوم لازم تاکلن الغدا ( شما در حضور نیروهای ما با نیروهای صلیب سرخ ملاقات می کنید . باید در چهارچوب مقررات با آنها صحبت کنید . فراموش کنید که کجا بوده اید ، امروز باید ناهاربخورید )
شش نفر از نیروهای صلیب سرخ وارد اتاق شدند . مات و مبهوت اند هیجان زده در حالی که نگاهشان روی ما ثابت و میخکوب مانده بود گفتند :
-We are very happy to visit you . This is the first ; we all come to register the number of prisoners such eagery.
(ما خیلی خوشحالیم که موفق به دیدار با شما شدیم .
این اولین باری است که همه ما به اتفاق هم با اشتیاق برای ثبت نام تعدادی اسرا می آییم . )
خانمی که همراه آنها بود کاملا متوجه بود که ما از کجا بیرون آمده ایم . آرام آرام دست های ما را نوازش می کرد و می گفت :
- Oh! Such soft and pale hands!
رێیس هیئت صلیب سرخ مردی لاغر و بلند قد بود که چهره ای کاملا اروپایی داشت گفت:
-These are your options.
1-You Can seek asylum in this country and stay here.
2-You can seek asylum in another country . Then we will transfer you there.
3-Or you can choose to stay in Iraq until the war ends.
فاطمه پرسید : مگر هنوز جنگ ادامه دارد؟
اگرچه می دانستیم اما به نوعی می خواستیم آنها را از وضعیت گذشته خودمان مطلع کنیم . قطعا برای پناهنده شدن به عراق یا یک کشور دیگر نیاز نبود که با مرگ دست و پنجه نرم کنیم .
- ما می خواهیم به عنوان اسیر جنگی ثبت نام شویم و به اردوگاه اسیران جنگی برویم .
بعد از ثبت نام ، صلیب سرخ به هر کدام از ما یک شماره داد و من اسیر جنگی شماره 3358 شدم .
برگه آبی رنگی دستمان دادند و گفتند : از این به بعد شما با این شماره شناسایی می شوید و با این کد شناسایی می توانید برای خانواده هایتان نامه بنویسید و همه طبق شرایط قوانین بین المللی نگهداری می شوید .

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 69
  • 70
  • 71
  • ...
  • 72
  • ...
  • 73
  • 74
  • 75
  • ...
  • 76
  • ...
  • 77
  • 78
  • 79
  • ...
  • 146

آخرین مطالب

  • مرگ آرام مغزی کودکان با موبایل
  • غروب دریا
  • خانواده همسر
  • بیت المال ...
  • دعای هر روز ماه صفر 
  • ​با ترس فرزندمون از تاریکی چه کنیم؟
  • التماس دعای فرج
  • ​مشهدی های مهمان نواز 
  • مهمان نوازی...
  • مهمان امام رضا جان....

آخرین نظرات

  • لاله  
    • https://nbookcity.com/book/%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8-%d8%af%d8%ae%d8%aa%d8%b1-%d8%b4%db%8c%d9%86%d8%a7-pdf>
    در دختر شینا قسمت صدوبیستم
  • یاس در جایگاه پدر ومادر 
  • یاس در شهیدی که حاج قاسم عاشقش بود
  • یا کاشف الکروب  
    • ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)
    در پیشنهاد معنوی..‌.
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در نجات از پیک ا میکرون....
  • یاس در الگوی ما حضرت زهرا سلام الله علیها...
  • سربازی از تبار سادات  
    • سربازی از تبار سادات
    در مکث کردن 
  • یاس در همدیگر رو دور نزنیم...
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در برای زیبایی ها...
  • منتظر در علائم سندروم اضطراب کرونا
  • یاس در ☕ عوارض مصرف نوشیدن بیش از اندازه چای
  • مطهر در کاش امسال جشن میلادت به میزبانی پسرت باشد...
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)  
    • مبتلایِ حسین (علیه السلام)
    در تقویت‌کننده‌های ایمنی بدن رو بشناسید.
  • یاس در دلتنگی....
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در میوه =بانک خون
  • نور در ​بیایید با باورهای سمی خداحافظی کنیم
  • یاس در میوه =بانک خون
  • یاس در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در انسان باشیم...

موتور جستجوی امین

موتور جستجوی امین
اردیبهشت 1404
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

اللهم عجل لوليك الفرج.....الهي آمين

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آستان مقدس شهدای گمنام
  • امام زمان
    • محرم 1400 به نیت ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
  • اهل بیت
    • فاطمیه
  • بانو اسلامی
  • بدون شرح
  • بماند به یادگار
  • تربیت فرزند
  • تلنگر
  • تولیدی خودم «عکس، فیلم، متن»
  • جملات ناب
  • حکایت
  • سخن بزرگان
  • شهید
  • شهید گمنام
  • صرفا جهت اطلاع
  • صرفا جهت خنده
  • صرفا جهت سلامتی
  • عمومی
  • محرم حسینی
  • محرم ۱۴۰۲
  • معرفی کتاب
  • من حسینی شده دست امام حسن ام
  • نکات اخلاقی
  • همسرانه ، عاشقانه
  • همه چیز در مورد کرونا
  • ولایت
  • چهارشنبه های امام رضایی
  • کتاب دخترشینا
  • کتاب من زنده ام
  • کلام قرآنی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 16
  • رتبه مدرسه دیروز: 4
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 32
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 6
  • رتبه 90 روز گذشته: 44
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 5
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان