من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

تورا چشم در راهم يا اباصالح ادركني
|خانه
من زنده ام قسمت صدوسی وسوم
ارسال شده در 1 آذر 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوسی_سوم

بدترین سرنوشت بلاتکلیفی است! رفتنت خلأ بود و گم شدنت درد.
هر کسی به ما می گفت سلام ، به جای احوال پرسی توقع داشتیم خبری از تو بشنویم.
رابطه برادر بزرگ مان کریم با آقا هم رابطه پدر و پسری بود و هم برادری . هم با احترام و هم با رو در بایستی باهم حرف می زدند . بهترین کسی که می توانست راجع به این موضوع با آقا صحبت کند کریم بود .
- معصومه کجاست ؟ به او گفتید شب بیاد خونه ؟
از خاطرات جنگ جهانی دوم و سیاست های منافقانه و استعماری دولت های بیگانه می گفت . راضی بودیم به اینکه او از تاریخ و جنگ ها و دولت ها بگوید اما چیزی درباره تو نپرسد . اگر چه لا به لای تعریف هایش برای تٵیید تحلیل هایش سؤال می پرسید و وقتی سؤالش بی جواب می ماند ، متوجه می شد ما تو باغ نیستیم . نفس هایمان در سینه گیر کرده بود . از درون در حال انفجار بودیم . هر لحظه خدا خدا می کردیم که کاش از در وارد شوی و آقا سراغ تو را از ما نگیرد.
چون نمی خواستیم اگر آقا در مورد تو پرسید ، جواب بدهیم ، ترجیح دادیم هر چه زودتر با آقا خداحافظی کنیم و برویم اما از بدشانسی ما باز هم شب جمعه بود و آقا دو لقمه نان و حلوا از بیمارستان آورده بود . یکی را بین ما چهار نفر تقسیم کرد و یکی دیگر را به سلمان داد و گفت : سلمان! نمی دونم چرا مثل زن ها دلم شور می زنه! هوای خواهرتونو داشته باشید و این لقمه رو حتما بهش برسونید و خیرات اموات ، فاتحه هم بفرستید.
نفس راحتی کشیدیم! آقا نپرسید معصومه را دیده اید؟ نپرسید حالش خوب است؟ نگفت این بار که او را دیدید بگویید حتما سری به خانه بزند.
جنگ مسئله اول خانواده بود اما گم شدن تو، برای ما غصه بزرگی شد که با هر که تقسیمش می کردیم بازهم از بزرگی وشدتش کم نمی شد . به نوبت ، از تاریخ بیستم مهر ماه تمام فهرست شهدا و مجهول الهویه های قبرستان آبادان و خرمشهر را چندین بار زیر و رو کردیم . حتی آن هایی را که به خاک سپرده بودند شناسایی کردیم . سراغ مجروحین بیمارستان ها هم رفتیم اگر چه کمتر مجروحی تا آن موقع اعزام شده بود . به تمام مساجد و ستادهای پشتیبانی مردمی و محلی سر زدیم اما تو مثل قطره بارانی بودی که به زمین نرم فرو رفته باشد.
کریم به سرعت خودش را به آبادان رساند و همگی با هم و همراه مهندس باتمانقلیج و کریم سلحشور و دو نفر از دوستان که در بحث های حقوقی و انتظامی ، اطلاعات و سابقه داشتند جلسه ای در فرمانداری گذاشتیم . آنها می گفتند فضای جنگ و شهادت را از ذهنشان بیرون بیاورید . کسی با شما دشمنی ندارد؟ با کسی درگیری لفظی نداشته اید؟ جریان عشق و عاشقی یا مسئله خانوادگی در کار نبوده؟
- نه بابا ، سیزده ، چهارده سالش بوده افتاده تو جریان انقلاب ، از اون روز به بعد هم پاش مسجد یا کانون یا هلال احمره.
اما هیچ کدام از اینها جواب سؤال ما نبود . جلسه بی نتیجه به پایان رسید . با خودم گفتم معصومه تو کجا مانده ای! من هر جای این دنیا که باشد سراغت می آیم فقط یک نشانی به من بده . حال و حوصله رانندگی نداشتم . مثل اینکه تمام بدنم را در آب یخ انداخته بودند و شلاق می زدند . نزدیک عصر دیگه هیچ کدام مان حتی حوصله حرف زدن نداشتیم ؛ همگی سوار ماشین فرمانداری شدیم . راننده ما را سر کوچه پیاده کرد . همگی پشت سر کریم به سمت خانه حرکت کردیم . از دور آقا را دیدیم که تنهایی به سنگر سفیدش تکیه زده و بلند بلند گریه می کند . ژاکت گل بهی را که برایت بافته بود ، روی سر و صورتش انداخته و با دو دست از زمین خاک بر می داشت و بر سر می ریخت و می خواند :
یوسفت نام نهادند و به گرگت دادند
مرگ ، گرگ تو شد ای یوسف کنعانی من
من که قدر گهر پاک تو می دانستم
ز چه مفقود شدی ای گهر کانی من

و با ناله می گفت : خواهرم کو، مادرم کو، دختر تو جیبی بابا کو، چرا بی خبر رفتی، چرا بی من رفتی؟ چرا بی روضه وبی مزار رفتی؟
با شنیدن صدای آقا بند دلم پاره شد ، جرأت نزدیک شدن و نگاه کردن به چشم های مظلوم و خسته اش را نداشتم ، اولین بار بود که صدای هق هق آقا را می شنیدیم . هیچ کاری از دستمان ساخته نبود . دیگر نمی دانستیم کجا باید دنبالت بگردیم . فقط می توانستیم داغ دلمان را یک صدا اشک کنیم و زار بزنیم . همدیگر را بغل گرفتیم و سرمان را به سنگر سفید کوبیدیم . کریم که قرار بود قوی تر و صبورتر باشد ناله اش از همه بلند تر بود . در آن سکوت غم بار صدای گریه هایمان در هم پیچیده بود اما هیچ همسایه ای در اطرافمان نبود ، هیچ رهگذری نبود که با ما همدردی کند و به ما دلداری بدهد ، از غروب گذشته بود .آقا گاهی مویه می کرد و خاکی را که بر توری سنگر نشسته بود می تکاند . همگی سر به شانه هم می گذاشتیم و گریه می کردیم . اما هیچ کس جرأت نداشت سؤالی بپرسد . خودم را برای پرسش آماده کرده بودم اما مراقب بودم سؤال بی جایی نپرسم و اوضاع را از آنچه هست بدتر نکنم . پرسیدم :
- آقا چرا گریه می کنی؟
- آقا نگین انگشتر شرف الشمسم گم شده
- جایی رفتی؟ کسی چیزی گفته؟
- حق دارین برادرها ، غم سنگینیه ، رو زبوناتون نمی چرخه ، زبونامون لال ، دیدم هوا داره رو به سردی می ره ، ژاکتش رو بردم مسجد مهدی موعود که اگه خواهرتون اومد بهش برسونن ، یکی از خواهرها را صدا زدم ، همین که گفتم بابای معصومه هستم زد زیر گریه و گفت : حاجی خدا صبرتون بده ، روضه حضرت زهرا براش نذر کنید ، حضرت زهرا بی قبر و نشون بود .

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوسی ودوم
ارسال شده در 30 آبان 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوسی_دوم

سید گیج و مات و من من کنان گفت : والله از ساعتی که ما بچه هاروتحویل شیرازدادیم درگیر کارای اداری و سازماندهی بچه ها بودم
اما دریغ از کمترین نشانه! هیچ و هیچ . راه شیراز به آبادان ، سعی صفا و مروه شده بود . تشنه می رفتیم ، تشنه برمی گشتیم . بی آنکه به آب برسیم . هر چه هروله می کردیم این سعی به جایی نمی رسید .
مادر و خواهر کوچکمان ، مریم چهار ماهه را در کانکس های اداری شرکت پتروشیمی ماهشهر مستقر کرده بودیم . کانکس ها سر راهمان بود اما دلمان نمی خواست در این شرایط سراغ مادر برویم چون او شرایط روحی خوبی نداشت و مریم هم شیرخوار بود . مادر هر وقت ما را می دید سفارش می کرد که هوای همدیگر را داشته باشید ، خواهر برادری دُرّ گرانبهایی است . هوای خواهرتان را داشته باشید .
مسیر را به سمت اهواز کج کردیم و سراغ رحیم رفتیم . آنجا ستاد پشتیبانی شرکت نفت برای جبهه را تشکیل داده بودند . همانجایی که تو چند روز اول جنگ پیش رحیم بودی و بعد با اتوبوس اسرای عراقی باهم به آبادان برگشتیم . می خواستیم مسئله را با رحیم در میان بگذاریم . بالاخره از هر سری فکری وسخنی و راهی برمی آید . به محض رسیدن به محوطه ای که بچه های شرکت نفت در آن مستقر بودند (خرم کوشک) رحیم و دوستانش به استقبال آمدند . می دانی که رحمان هر وقت عصبانی و ناراحت می شد پشت سرهم پلک می زد و حساب کار دست همه می آمد ، از طرف دیگر چهره هامان به هم ریخته و مضطرب بود . رحیم با دیدن قیافه های ما پرسید : چه خبر؟
رحمان با همان شوخ طبعی همیشگی ضمن اینکه پشت هم پلک می زد گفت :عبود و کشتن با تبر!
همه خندیدند به جز من و رحمان و رحیم . رحیم به سرعت از جمع بیرون آمد و دوباره پرسید : چه خبر؟
من و رحمان به هر سختی که بود به کمک هم با لکنت زبان ،
یک جمله من و یک جمله او قصه را تا آخر گفتیم . رحیم که همیشه درسکوت بود و گزیده و سنجیده حرف می زد دهانش باز مانده بود و کنجکاوانه نگاه می کرد و هی می گفت : خب بعدش…خب بعدش…
- بعدش اینه که الان اومدیم اینجا . فقط من و محمد و سلمان و تو می دونیم . نمی دونیم بین کشته ها دنبالش بگردیم یا بین زنده ها ، آبادان رو بگردیم یا شیراز رو؟ نمی دونیم کجا رو بگردیم.
رحیم هنوز دهانش باز و منتظر شنیدن بود . فقط گفت : باهم بریم آبادان.
هر روز که می گذشت ، بار سنگین بی خبری ازتو در کنار حوادث تلخی که یکی پس از دیگری رخ می داد ما را بیشتر در خودمان فرو می برد . چطور ممکن بود خواهرمان درشهری که همه کوچه و پس کوچه ها و مردمانش را می شناسد ، گم شده باشد . نکند تکه ترکش بی رحمی اورادر غربت و تنهایی غافلگیر کرده وجنازه اش مفقود شده باشد . وقتی این افکار از ذهنم می گذشت خودم را نفرین می کردم و می گفتم پسر لال شی این چه فکریه که می کنی.
در طول آن مسیر دو ساعته هیچ کدام حرفی نمی زدیم . همه مثل رحیم ساکت مانده بودیم . وقتی به خانه رسیدیم سنگر سفیدی که آقا درست کرده بود بغض مرا ترکاند . هر چیزی را که به دستش رسیده بود ، به توری بالای سنگر آویزان کرده بود . محمد هم به خانه آمده بود.
آقا بعد از چهارروز کار پی در پی از بیمارستان به خانه برگشته بود . او هم خوشحال بود از اینکه همه بچه هایش در جنگ مقابل رژیم بعث می جنگند و با تن و بدن سالم دورش را گرفته اند و هم ناراحت ازاینکه مردم در به در و عزادار و گرفتارشده اند . همه از نگاه کردن به چشمان آقا شرم داشتیم . می ترسیدیم نگاهمان در نگاهش گره بخورد و از ما بپرسد :
دور از چشم و گوش آقا ، خواهرها را سؤال و جواب می کردیم . خانه ای نبود که درش را نزنیم و تو را صدا نزنیم . اما آبادان انگار شهر دیگری شده بود . سال ها بود که تو را گم کرده ، نه تو را می شناسد و نشانی از تو دارد . حالا دیگر همه فهمیده بودند و هر روز سراغت را می گرفتند . سؤالات مردم غم و نگرانی ما را بیشتر می کرد . خدا را به خاک آبادان که هر گوشه اش آغشته به خون شهیدی شده بود ، قسم می دادم که آخر این رسم جوانمردی است؟ همه حدس ها و گمان ها را کنار هم می گذاشتیم اما جز هاله ای از ابهام و یک علامت سؤال بزرگ چیزی از آن بیرون نمی آمد.
عجیب اینکه آقا فهمیده بود خواهرها بچه ها را به شیراز تحویل داده و برگشته اند ولی فقط می گفت هوای خواهرتان را داشته باشید . بین خودمان مشورت می کردیم که بالاخره به آقا بگوییم یا نه؟ نمی دانستیم اگر سراغ تورا بگیرد به او چه بگوییم هر چه می گفتیم اورا غصه دار می کرد . هر کدام از ما نظری داشت :
- اون طاقت این غم بزرگ رو نداره.
- غم های بزرگ و سنگین رو باید با آدم های بزرگ تقسیم کرد.
- باید داستانی درست کنیم که نه نا امید بشه ، نه امیدوار!
- تازه بعدها از ما شاکی می شه و بدتر می شه.

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوسی ویکم
ارسال شده در 29 آبان 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوسی_یکم

وقتی متوجه نگرانی ما شد ، آراممان کرد و گفت :
و دیگر ندیدمش . اونقدر ازش بی خبرم که اگه بچه ها همراهمون نبودن و نمی گفتن با ما بوده شک می کردم که به شیراز اومده باشه . مطمئن باشید شیراز نیست . صد درصد برگشته آبادان .
- ما از آبادان و خرمشهر می یایم ، آخرین خبری که ازش داریم مربوط به بیستم مهر است که با حکم مأموریت فرمانداری شیراز اومده.
سید هم بی قرار شده بود . از دست کسی کاری برنمی آمد اما می خواست کنارمان باشد.
- در هر صورت هر کاری که از دست من بربیاد کوتاهی نمی کنم و هرجا بخواهید و هر چی بخواهید من هم با شما همراهم.
بین بچه ها رفتیم ، از تک تک بچه ها پرس و جو کردیم . همه حرف بچه ها از خاطرات و حرف های داخل اتوبوس و مسیر بین راه بود ، فقط نسیبه گفت :
- د‌د صبح زود رفت زیارت شاهچراغ و گفت تا فردا صبح حرم می مونم.
از آن به بعد حرم شاهچراغ شد قبله گاه ما . از هر رهگذری و زائری که از حرم می گذشت سراغ تو را می گرفتیم . اما مثل مجسمه یخی ای که زیر آفتاب آب شده و به زمین رفته باشد ، هیچ اثری از تو نبود .
یک نفر گم شده بود اما چندین نفر در راه پیدا کردن او خودشان را گم کرده بودند .
در مسیر بازگشت به آبادان مثل گمشده ها ، هر بی راهه ای را راه اصلی تصور می کردیم ، چندین بار راه را گم کردیم . نه من می توانستم رانندگی کنم ، نه رحمان .هر چند دقیقه جا عوض می کردیم . قیافه مان شبیه یک علامت سؤال شده بود که جرٵت پاسخ دادن به آن را نداشتیم . تمام دور و نزدیک جاده شیراز به آبادان را به دقت نگاه می کردیم . شاید به رد پایی ، جنبنده ای ، آشنایی ، خبری از تو بر بخوریم .
الماسیان تیر خورده است . سریع سوار ماشین شدم که او را به بیمارستان طالقانی اعزام کنم . با اینکه مجروح بود و خون زیادی ازش می رفت محکم خودش را نگه داشته بود و مقاومت می کرد تا کسی متوجه مجروح شدنش نشه . او برای اینکه همه چیز را عادی جلوه بدهد ، از من سراغ تو را گرفت . گفتم شیراز است . گفت : بچه هایی که رفته بودن شیراز، برگشتن .
یک لحظه جا خوردم اما با خودم گفتم خوب برگشته اند دیگه ، خداراشکر اینکه ناراحتی نداره . خواهرها را در بیمارستان طالقانی پیاده کردم .
با رحمان به خانه برگشتیم آقا سنگری را که برایت درست کرده بود روز به روز مجهز تر می کرد . همه سنگرها با گونی قهوه ای پر می شد اما آقا چند تا از گونی های خالی سفید برنج را پر از شن کرده و دور سنگر چیده بود و با یک تور سفید که حکم پشه بند را داشت برایش سقف درست کرده بود . هر روز یک زنگوله به این سنگر اضافه می کرد کسی هم اجازه نداشت از آن استفاده کند . آقا می گفت : معصومه که از شیراز برگرده ، شب میاد خونه و تو این سنگر می خوابه .
بالاخره بعد از کلی پرس و جو و به این در و آن در زدن هیچ رد پایی از تو در آبادان پیدا نکردیم . رحمان چون شیراز را خوب می شناخت همراه مجید راهی شیراز شد . رحمان و سید همکلاسی و دوست قدیمی بودند ، بی مقدمه رفتند سر اصل مطلب ؛ آقا سید خواهرهای هلال احمر و نماینده های فرماندار و بچه های یتیم خونه همگی اینجا هستن؟
سید گفت : بله چند نفرشون به عنوان مربی همراه بچه ها موندن و چند نفرشون هم دوروزپیش برگشتن آبادان .
رحمان گفت : خواهرم جزء کدوم دسته بود؟

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوسی ام
ارسال شده در 29 آبان 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوسی

گفت:به برادری ات قسم اینجا نیست . برو بیمارستان O.P.D شاید آنجا باشه.
- لقمه نان و حلوا توی مشتم بود و توی شهر می چرخیدم ، هیچ فکری به مغزم خطور نمی کرد . اولش تنها نگرانی ام نان و حلوایی بود که قول داده بودم به تو برسانم . رفتم بیمارستان O.P.D اما بی جهت به آنجا رفتم چون آقا شیفت بیست و چهار ساعته آنجا بود . اگر آنجا بودی که لقمه نان وحلوا را دست من نمی داد تا این در و آن در بزنم .
به بیمارستان امدادگران که رسیدم آنقدر مجروح آورده بودند که جای سوزن انداختن نبود . محشر کبری بود . صدای شیون و ناله زن و بچه و آژیر آمبولانس ها یکی شده بود ، اوضاع را که آنطوری دیدم خجالت کشیدم بگم برای خواهرم نان و حلوا آورده ام . تا صبح مجروحان را بین بیمارستان ها تقسیم می کردیم .
از یکی از خواهرهای امدادگر که همراه یک مجروح سوار ماشین شده بود سراغ تورا گرفتم ، گفت تورا می شناسد اما چند روزی است که تو را ندیده وازت خبر ندارد.
با خودم گفتم ، شب است شاید خواب است ، شاید چون تاریک است پیدایت نمی کنم ، شاید خسته شده ای و با دوستی رفته ای منزلشان که آن هم بی سابقه بود . شاید در سنگری پناه گرفته ای و ده ها شاید دیگر . از دستت عصبانی بودم . نمی دانم شاید هم دلتنگت بودم ، دلم هوای خواهر کوچکم را کرده بود ؛ خواهری که انقلاب وجنگ بزرگش کرده بود و شده بود امدادگر.
فردا صبح ، بعد از نماز دوباره به هر جا که می دانستم و فکرم می رسید سر زدم . بعضی جاها را چندین بار گشتم . گاهی فراموش می کردم آنجا را قبلا گشته ام و پرسیده ام . از هر که و هر جا سراغت را می گرفتم خبری نداشت .
انگار از کره دیگری آمده بودی ! انگار سراغ گل سرخی را در بیابان برهوت می گرفتم . مات و مبهوت دور خودم می چرخیدم .
دوباره با خانه رفتم . با خودم می گفتم نکنه گوشه ای از خانه به خواب رفته ای و تو را ندیده ام . سکوتی مرگبار تمام کوچه و خانه را پر کرده بود . طاقچه پنجره اتاق پذیرایی را غبار گرفته بود . دوچرخه حمید که همیشه ساعت به ساعت دست به دست می چرخید بی مشتری گوشه ای افتاده بود و چرخ زندگی بی رونق می چرخید . صورتم داغ شده بود . شیر آب را باز کردم که چند مشت آب به صورتم بزنم شاید عقلم سرجایش بیاید ، آب قطع بود و حتی چکه ای در حلق شیر نبود . در حیاط نشستم و با تک تک انگشتانم از آخرین روزی که نوشته بودی《 من زنده ام 》تا آن روز را حساب کردم . هر ده انگشت دستم تمام شد .
آن روز بیست و پنجم مهر بود و من ده روز بود که در بی خبری از تو به سر می بردم . نفس در سینه ام حبس شده بود . مثل مرغ هایی که خودشان را به در و دیوار لانه می کوبند ، تند و تند از این سرحیاط به آن سر حیاط می رفتم . یکباره محمد هم سر رسید و با عجله از اوضاع خرمشهر و تجهیزات و تدارکات و شهادت چند تا از برو بچه ها و اوضاع و احوال خانه و آقا و … گفت : سراغ تو را که گرفت قضیه را برایش تعریف کردم . نگرانت بودم . دلم به هزار راه و بی راهه می رفت . محمد آرامم کرد . او در لحظه های اول گم شدن تو با اطمینان و خوش بینی تمام گفت : بی برو برگرد یتیم خونه س ، اونا ازش خبر دارن .
مثل جرقه ای که در تاریکی بدرخشد دلم آرام شد . تصور می کردم که الان تو در یتیم خانه کنار بچه ها هستی . با خودم گفتم اگر معصومه را ببینم اول یک سیلی محکم زیر گوشش می خوابانم که یاد بگیرد دیگه مارا بی خبر نگذارد . اما بعد با خودم گفتم نه ، جنگه دیگه ، هیچی سر جاش نیست ، حتما نتونسته بیاد خونه .
با محمد رفتیم یتیم خانه . آنجا هم خالی و بی سرو صدا و سوت و کور بود . انگار سالها بود کسی آنجا زندگی نمی کرد و دو قفل بزرگ به در آسایشگاه زده بودند . حتی نگهبان یتیم خانه هم نبود تا از او پرس و جو کنیم .
محمد پشت سرهم می گفت : جل الخالق! مگه می شه کسی تو شهری که همه می شناسنش گم بشه؟ پس چرا گاز نمی دی؟ تندتر برو.
- کجا برم؟
- برو فرمانداری ، اونجا حتما خبر دارن.
در اوج ناامیدی باز هم امیدوار بودیم . توی فرمانداری برادر کریم سلحشور را دیدیم . وقتی متوجه نگرانی ما شد ، آراممان کرد و گفت :

ادامه دارد… ✒

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوبیست ونهم
ارسال شده در 28 آبان 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوبیست_و_نهم

این برگ آبی ، نامه فوری است که ظرف 24ساعت به خانواده شما داده می شود و هیچ گونه کنترل امنیتی بر آن نیست ولی فقط می توانید در این نامه دو کلمه بنویسید و مرتبا روی این موضوع تاکید می کرد :
- Just two words .
بعثی ها هم می ترسیدند ما در نامه اول که express-letter بود بیشتر از دو کلمه بنویسیم و مرتب تکرار می کردند : کتب کلمتین فقط ( فقط دو کلمه بنویسید )
خانمی که از طرف صلیب سرخ آمده بود گفت : به همراه این نامه یک عکس هم بگیرید و ارسال کنید . از فاطمه وحلیمه عکس جداگانه گرفتند اما به من و مریم گفتند شما که خواهرید یک عکس مشترک بگیرید تا برای خانواده تان بفرستیم . خوشحال بودم خواهر بودنمان برای صلیب سرخ پذیرفته شد .
بعد از نوزده ماه با جسمی نحیف و رخساری رنجور و رنگ پریده برگه نامه ام که هنوز خالی از آن دو کلمه بود دردستم بود و باید به دوربین نگاه می کردم و لنزدوربین در واقع چشم وطنم و هموطنانم بود که به چشمان من دوخته شده بود و آنها می خواستند از این دریچه همه چیز را بدانند . فکر کردم با چه حالتی به لنز دوربین خیره شوم که به آنها آرامش دهد . به لنز دوربین خیره شدم برای اینکه به مادر و پدرم و همه آنهایی که دوستشان داشتم نگاهی فارغ از درد و رنج هدیه کنم تبسمی گذرا بر لبانم نقش بست ، تبسمی که حکایت از بی دردی و شعف بود.
بعد از عکس انداختن نوبت نامه نوشتن شد . بعد از دوسال و این همه بی خبری از کجا بنویسیم که در دو کلمه مفهوم باشد . اصلا به چه کسی و به چه آدرسی؟ خانه من کجاست؟ در این دوسال آیا خانه ای سالم مانده است؟ کسی زنده مانده است؟ یادم آمد من یادداشت سومی را که به سلمان قول داده بودم با خودم به عراق آورده ام وهمان یادداشت رمز عملیات یک ژنرال شد . به قولم وفا کردم و برای بار سوم اما با وقفه دوساله ، دو کلمه نوشتم :
- من زنده ام …. بیمارستان الرشید بغداد
معصومه آباد61/2/25
سلمان روزهای انتظار بعد از مفقودشدنم ؛ همان روزهای اول جنگ (مهر1359) و پس از آن را این گونه برایم روایت کرد :
هر سه چهارروزدر میان در فاصله درگیری ها و پیشروی و پسروی عراقی ها ، به بهانه های مختلف سری به خانه می زدم که نیم بند سرپا ایستاده بود و مقاومت می کرد . اولین جایی که به آن سرک می کشیدم ، جایی بود که دو بار برایم یادداشت گذاشته و نوشته بودی《من زنده ام》
بعد از آن دیگه یادداشتی از تو دریافت نکردم . یک روز که دوباره برای گرفتن خبر از تو به خانه آمدم و در اتاق ها دنبال نوشته ای از تو می گشتم ، آقا تصادفی و گذرا به خانه آمد . پرسید : آقا چیزی گم کردی؟ حواست به خودت باشه، جنگ داره طولانی میشه ، شب هوا سرد و گرم میشه ، لباس گرم بپوش ، هوای خواهرتو داشته باش ، براش سنگر صحرایی درست کردم که شب بیاد خونه ، این بچه کله اش داغه ، معلوم نیست چی می پوشه ، چی می خوره ، کجا می خوابه ، ژاکتی که دارم براش می بافم به آستین رسیده بگو بیاد تا یه اندازه بزنم .
گفتم : آقا نگران نباش ، همه خواهرها یا تو مسجد مهدی موعودند یا تو مقر هلال احمر یا امداد جبهه (مدرسه کودکان استثنایی )..
خداحافظی کردم . چند قدمی برنداشته بودم که آقا صدام کرد و دو لقمه نان و حلوا دستم داد گفت : اینو امشب آشپزخونه بیمارستان برای دوتا از مجروح ها که شهید شدند درست کرده ، یکی را خودت بخور و فاتحه بفرست یکی دیگه روهم به خواهرت بده . سلمان ، حتما پیداش کن و مطمئن شو که می خوره ، می دونم تو این شرایط همه چیز مهمه الا خودش.
رفتم مسجد مهدی موعود ، ازخواهر دشتی خواستم تورا صدا بزنه تا بگم الان ده روزه هیچ خبری ازت نیست . الوعده وفا …
خواهردشتی گفت : معصومه اینجا نیست شاید هلال احمر باشد.
سرراه رفتم هلال احمر. از مریم فرهانیان پرسیدم ، او هم اظهار بی اطلاعی کرد . دوباره سراغ خواهر دشتی به مسجد برگشتم . گفتم : خواهر دشتی ، معصومه هلال احمر نبود ، صداش کن ، حتما چیزی را باید به او بدهم . لقمه نان و حلوا بهانه خوبی شده بود که دنبالت دور شهر بچرخم.

ادامه دارد… ✒

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 69
  • 70
  • 71
  • ...
  • 72
  • ...
  • 73
  • 74
  • 75
  • ...
  • 76
  • ...
  • 77
  • 78
  • 79
  • ...
  • 146

آخرین مطالب

  • پیوند بی کرانه
  • مرگ آرام مغزی کودکان با موبایل
  • غروب دریا
  • خانواده همسر
  • بیت المال ...
  • دعای هر روز ماه صفر 
  • ​با ترس فرزندمون از تاریکی چه کنیم؟
  • التماس دعای فرج
  • ​مشهدی های مهمان نواز 
  • مهمان نوازی...

آخرین نظرات

  • لاله  
    • https://nbookcity.com/book/%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8-%d8%af%d8%ae%d8%aa%d8%b1-%d8%b4%db%8c%d9%86%d8%a7-pdf>
    در دختر شینا قسمت صدوبیستم
  • یاس در جایگاه پدر ومادر 
  • یاس در شهیدی که حاج قاسم عاشقش بود
  • یا کاشف الکروب  
    • ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)
    در پیشنهاد معنوی..‌.
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در نجات از پیک ا میکرون....
  • یاس در الگوی ما حضرت زهرا سلام الله علیها...
  • سربازی از تبار سادات  
    • سربازی از تبار سادات
    در مکث کردن 
  • یاس در همدیگر رو دور نزنیم...
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در برای زیبایی ها...
  • منتظر در علائم سندروم اضطراب کرونا
  • یاس در ☕ عوارض مصرف نوشیدن بیش از اندازه چای
  • مطهر در کاش امسال جشن میلادت به میزبانی پسرت باشد...
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)  
    • مبتلایِ حسین (علیه السلام)
    در تقویت‌کننده‌های ایمنی بدن رو بشناسید.
  • یاس در دلتنگی....
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در میوه =بانک خون
  • نور در ​بیایید با باورهای سمی خداحافظی کنیم
  • یاس در میوه =بانک خون
  • یاس در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در انسان باشیم...

موتور جستجوی امین

موتور جستجوی امین
تیر 1404
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

اللهم عجل لوليك الفرج.....الهي آمين

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آستان مقدس شهدای گمنام
  • امام زمان
    • محرم 1400 به نیت ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
  • اهل بیت
    • فاطمیه
  • بانو اسلامی
  • بدون شرح
  • بماند به یادگار
  • تربیت فرزند
  • تلنگر
  • تولیدی خودم «عکس، فیلم، متن»
  • جملات ناب
  • حکایت
  • سخن بزرگان
  • شهید
  • شهید گمنام
  • صرفا جهت اطلاع
  • صرفا جهت خنده
  • صرفا جهت سلامتی
  • عمومی
  • محرم حسینی
  • محرم ۱۴۰۲
  • معرفی کتاب
  • من حسینی شده دست امام حسن ام
  • نکات اخلاقی
  • همسرانه ، عاشقانه
  • همه چیز در مورد کرونا
  • ولایت
  • چهارشنبه های امام رضایی
  • کتاب دخترشینا
  • کتاب من زنده ام
  • کلام قرآنی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 11
  • رتبه مدرسه دیروز: 2
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 29
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 4
  • رتبه 90 روز گذشته: 43
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 7
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان