من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

تورا چشم در راهم يا اباصالح ادركني
|خانه
من زنده ام قسمت صدودهم
ارسال شده در 13 آبان 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدودهم

خدای من! تازه فهمیدم که اینها دکترها هستند که جارو به دستشان داده اند…
نگهبان بلا فاصله گفت:لِبسی النظارات وابسرعه عبری.(عینکت را بزن و زود دور شو)
عینکم بیشتر از آنکه چشم هایم را بپوشاند پیشانی ام را پوشانده بود.سوار آسانسور شده ودر طبقه ی پایین تر از آن بیرون رفتیم.وارد اتاقی شدیم که به نظر درمانگاه می رسید.گوشه ای ایستادم, گاهی سرم را به عقب می کشیدم تا بتوانم چیزی ببینم و موقعیت اطراف را درک کنم.سرفه های مسلول وپر درد تنها زبان اظهار وجودم بود.چرک وخونی را که از ریه به حلقم می آمد,با زجر ورنج به معده می فرستادم .صدای خس خس نفس های چند نفر دیگر را می شنیدم.از زیر عینک وبا چرخش زیاد گردن فقط چند زندانی را از زانو به پایین دیدم که با کفش های مندرس وپیژامه های نازک با فاصله از هم ایستاده بودند.صدای سرفه هایم هر چند لحظه یکبار سکوت را در هم می ریخت.گردنم را به عقب می کشیدم تا از زیر آن عینک لعنتی چیزی ببینم.سرگرم تقلا برای دیدن وفهمیدن بودم که مشت محکمی از پشت سر چانه ام را به سینه ام کوباند.صدای به هم خوردن دندان ها وفکم در گوشم پیچید.یادم افتاد که ((من یک ژنرال زن ایرانی مسلمان هستم پس باید مثل لقبم بزرگ باشم))!سرفه کنان عینک را از چشمانم برداشتم.دو نفر با همان هیبت وقیافه وسن وسالی که در راهرو دیده بودم در لباس زندانیان با عینک کوری آن طرف ایستاده بودند.اندام تکیده واستخوانی شان در آن لباس ها ,هیبت شان را بسیار رقت بار کرده بود.در ضلع دیگر اتاق,تخت بیمار ومیز کوچکی که مقداری گاز وپنبه وبتادین وچند ظرف خالی دارو روی آن چیده شده بود قرار داشت.آنها عینک بر چشم داشتند اما من بدون عینک به تماشای آنها ایستاده بودم.کلامی بین ما رد وبدل نمی شد.گاهی صداهایشان را صاف می کردند ومن در جواب آنها از ته دل سرفه ای می زدم.اطرافم را کنترل می کردم که در فرصتی مناسب خودم را معرفی کنم اما سر وکله ی نگهبان. پیدا شد وآن دو نفر را به جای دیگری برد ومن با میزی که روی آن پنبه وگاز بود تنها شدم.پنبه وگازها به من چشمک می زدند ومرا وسوسه می کردند که مقداری از آنها را در جیبم بگذارم.همه ی حواسم به آن میز بود.به دنبال یک فرصت طلایی بودم وبه هیچ چیز دیگر فکر نمی کردم.مدت زیادی بود که در محرومیت لوازم بهداشتی به سر می بردیم.از خودم پرسیدم این سرقت به چه قیمتی تمام خواهد شد؟مردد بودم.دست هایم را از جیبم در آوردم وبه حالت خبر دار ایستادم.دائما سر می چرخاندم وچشم می گرداندم;هیچ کس وهیچ چیزی که جنبنده باشد نظرم را جلب نکرد.با خودم درگیر شده بودم:
-نه این اسمش دزدی نیست,این به زور گرفتن ذره ای از حق خودمان است.
-اگر در حین انجام این کار دیده شوم,آن وقت چه خواهد شد؟
-اما اگر دیده نشوم ما صاحب چند رول پنبه وگاز خواهیم شدکه می توانیم با آن خیلی کارها بکنیم .فکر داشتن چند تکه پنبه وگاز باعث شده بود ضعفم را فراموش کنم.اگر چه سرفه امانم را بریده بود,دل را به دریا زدم با سرعت به سمت میز رفتم.مقداری پنبه را در یک جیبم چپاندم وسر جایم برگشتم.کسی نبود ومن هنوز فرصت داشتم. با دست دیگرم چند رول گاز در آن یکی جیبم چپاندم وخودم را کنار کشیدم اما با حرکت خودم به سمت میز وبرداشتن رول گاز تازه متوجه آینه ای شدم که روبه روی من قرار داشت واحتمالا برای کنترل زندانی در مواقع خلوت وتنهایی گذاشته شده بود اما در آن لحظه محموله ی گاز وپنبه آنقدر برایم ارزشمند شده بود که به چیز دیگری فکر نکردم.خدارا شکر به خیر گذشت وکسی مچم را نگرفت اما خودم با یک مچ مچ دیگرم را سفت گرفته بودم.
بدون اینکه دکتری مرا دیده باشد,همان کپسول همیشگی را دادند ومجبورم کردند آن را بدون آب قورت بدهم.آن کپسول از همان هایی بود که دوماه متوالی خورده بودم وهیچ خاصیتی از آنها ندیده بودم. به سمت سلول خودمان روان شدم.
صدای سرفه های خشکم خبر نزدیک شدنم را به خواهرانم وهمه ی همسایه ها می داد.تقریبا دو ساعت بود از سلول خارج شده بودم وهمه نگران ومشوش بودند.وقتی وارد سلول شدم مثل موش کور شده بودم.داخل سلول آنقدر تاریک بود که باید دقایقی می گذشت تا یکدیگر را پیدا می کردیم.با دیدنم دورم حلقه زدند وسؤال پیچم کردند:
-بیمارستان بیرون ازاینجا بود،خیلی از اینجا دور بود؟
-ازریه هات عکس گرفتن؟
-دارو چی دادن؟
-کسی روهم دیدی؟

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدونهم
ارسال شده در 13 آبان 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدونهم

هر بار که نفس می کشیدم گویی وزنه ای سنگین را روی قفسه ی سینه ام بالا وپایین میکنند.حتی مهره های کمرم تیر می کشید.با هر نفس لخته های خون بر دهانم هجوم می آوردند.نفس نمی کشیدم;خون بالا می آوردم.قفسه ی سینه ام متورم ودردناک شده بود ووقت نفس کشیدن این درد تشدید می شد اما برای زنده ماندن چاره ای جز نفس کشیدن نداشتم.
سر انجام بعد از به در کوبیدن های بسیار,من مشتری همیشگی آنتی بیوتیک هایی در رنگ ها وسایزهای مختلف شدم,بدون اینکه کمترین نشانه ای از بهبودی در من دیده شود.نسخه ی دیگری هم در کار نبود.یک روز چنان نفس در سینه ام حبس شد وتقلا می کردم که خواهرها از شدت ترس ونگرانی به در ودیوار کوبیدند وبا فریاد دکتر را صدا زدند.نگهبان کشیک,گروهبان قراضه بود.وقتی دریچه را باز کرد,با خشم وعصبانیت خواهران که مواجه شد در را محکم بست ورفت.هر چه رنگم بیشتر به کبودی می رفت,صدای فریاد خواهران بلندتر می شد تا اینکه او بالاخره در را باز کرد و مثل همیشه با عینک کوری مرا از سلول بیرون انداخت.اضطراب,تنگی نفسم را تشدید می کرد.از شدت ضعف توان راه رفتن نداشتم.پاهایم را به سختی روی زمین می کشیدم.سرفه هایم مثل شیهه ی اسب مست به در ودیوار راهرو زندان می خورد وبه سینه ام بر می گشت.سرانجام این سرفه ها چنان بی تابم کردند که بی محابا عینک را از روی چشمانم پس زدم وگوشه ای نشستم اما لگدهای محکمی که به استخوانهای بی محافظم,فرود می آمد مجبورم کرد از جا بلند شوم.از اینکه مادرم آنجا نبود که جان کندن مرا ببیند خوشحال بودم.فریادهای خوفناک وکلمه های نامفهوم گروهبان قراضه ولگدهایش نمی گذاشت در آن وضعیت باقی بمانم.برای اولین بار بود که راهرو سلول ها را به خوبی می دیدم;اگر چه فقط چند ثانیه وقت پیدا کرده بودم,اما متوجه شدم در راهرویی طولانی قرار دارم که دو طرفش درهای یک شکل و اندازه. نه در مقابل هم بلکه با فاصله ی یکی دو متر از یکدیگر قرار دارند.در دو طرف راهرو دوتا از درها باز بودند ودو نگهبان کابل به دست بالای سر عده ای ایستاده بودند که به نظر می آمد زندانی باشند.نگهبان ها به آنها امر ونهی می کردند و شلاق هایشان را با گرده های آنان تیز می کردند.فقط برای یک لحظه نگاهم روی آن زندانیان متوقف ماند.برف سفیدی که بر موها ومحاسن شان نشسته بود چهره های نسبتا جوان آنها را پیر و فرسوده نشان می داد.مشغول جارو کردن زمین بودند واصلا حواسشان به اطراف نبود.تنها چیزی که با چشمان معصومشان به آن خیره بودند,مسیر حرکت جارو بود.نزدیک به یلدای دوم وشروع زمستانی دیگر بودیم. می خواستم بدانم,اینها اسیر جنگی هستند یا زندانی سیاسی عراقی.وقتی از کنارشان عبور کردم با صدایی رنجور وبریده بریده در لا به لای سرفه هایم گفتم:جوجه ها را آخر پاییز می شمارند.
یکی از آنها شجاعانه ضمن اینکه اشاره اش به جارو بود و نمی خواست سرباز متوجه حرفش شود گفت:خورشید پشت ابر باقی نمی مونه.
دیگری گفت :ما همسایه های شما هستیم.

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوهشتم
ارسال شده در 7 آبان 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوهشتم

صدایی که نشان می داد ماهنوز درمنطقه ی اسیران جنگی هستیم.براساس میزان توقف چرخ غذا وبسته شدن دریچه حدس زدیم سلول سمت چپ وراستمان سلول های انفرادی باشند که درسلول سمت چپ یک ایرانی ودرسمت راست یک عراقی ساکن هستند.از آنجاکه می ترسیدیم غول سرما درسلول جدید هم به سراغمان بیاید،با موهای سرمان که هر روز کم وکمتر می شدند،یک طناب ورزشی دیگر بافتیم وسعی کردیم جنب وجوشمان را بیشتر ودست وپای خواب رفته مان را بیدار کنیم.یک روز از روزهای تابستان تصمیم گرفتیم با زندانی سلول سمت چپ که ایرانی بود هم صحبت شویم.دیوار رابه صدا درآوردیم وبا ضرب همیشگی که زبان مشترک ما اسیران جنگی بود به دیوار زدیم:"الله اکبر،خمینی رهبر."برخلاف انتظارمان درجواب این شعار،زندانی به مدت طولانی شاید نزدیک به ده دقیقه ریتم ضرب تند قهوه خانه هارا روی دیوار گرفت.هرچه ما می گفتیم سلام،او ریتم دیگری را ضرب می گرفت.خلاصه بعداز استقبال وشادی بسیارش،سلام فرستادیم وسلام دریافت کردیم.جمله ی همیشگی که بردیوارها می نوشتیم ومی کوبیدیم وفریاد می زدیم رابه او ارسال کردیم.ماچهار دختر ایرانی به نام فاطمه ناهیدی،حلیمه آزموده،شمسی بهرامی ومعصومه آباد هستیم که از مهر١٣٩٥اسیر شده ایم.اوهم خودش را معرفی کرد ومحل وتاریخ اسارتش را گفت.خوشحال بودیم که سختی وخشونت سلول جدید گرفته شده ودوست تازه ای پیدا کرده ایم.اما این همسایه باهمسایه های قبلی(دکترها ومهندس ها)فرقی داشت؛هرچه ما می گفتیم “الله اکبر،خمینی رهبر"او ضرب لوطی هارا می زد.یک روز باشنیدن صدای ضرب باعجله به سمت دیوار رفتم،بعداز سلام واحوالپرسی گفت:سلام،عزیزم سیب سرخ به دست مرد چلاق… بعداز آن هیچ وقت حتی جواب سلامش راهم ندادی واسم آن دیوار را دیوار مریض گذاشتیم.ازپیامی که آن اسیرجنگی داده بود خیلی دمغ شده بودیم واصلاً تکیه به آن دیوار را ممنوع کردیم وبرایمان رنج آور بود.با آن دیوار مأنوس نمی شدیم والبته ناگفته نماند،درتمام دوران اسارت،این تنها موردی بود که ازیک اسیر ایرانی چنین برخوردی می دیدیم.سلول های انفرادی تحت فشار روحی ،روانی وجسمی شدیدتری بودند اما همواره صدای دلنشین قرآن مهندس تندگویان واذان بلال گونه ی مهندس یحیوی وبوشهری مایه ی آرامش همه می شد.گاهی بعثی ها از دادن همان شوربا وآب زیپو به بعضی از اسیران امتناع می کردند وچرخ غذا ازکنار سلول آن ها رد می شد ولی این اسرا باصدای بلند فریاد می زدند:جانم فدای ایران،وطن پاینده باد.اغلب اسرای زندان الرشید(استخبارات) دریکی دوماه اول جنگ به اسارت درآمده بودیم وهیچ خبرتازه ای ازجنگ نداشتیم.گاهی صدای شلیک توپ های ضدهوایی آب خنکی بر دل های سوخته مان بود،گرچه می دانستیم این زمزمه ی جنگ است .اما معنای دیگرش این بود که ما هنوز زنده ایم واستوار ایستاده ایم ودفاع می کنیم. ومی جنگیم.گاهی صدای ضربه ی کابل هایی که بر تنمان فرود می آمد ما را مغرورانه متوجه پیروزی برادرانمان در خاکریز های جبهه می کرد.برای ما چهار نفر همه ی فشارها ورنج ها قابل تحمل شده بوذ فقط صدای چرخش کلید های لعنتی در قفل سلول هیچوقت برایمان عادی نشد.هر بار با شنیدن این صدااضطرابی کشنده تمام وجودمان را در هم می فشرد وبا خودمان می گفتیم این همان لحظه ایست که به هم وعده کرده ایم وباید همدیگر را خفه کنیم.
مدت زیادی جسمم میزبان درد کشنده ای شده بود.سرفه هایی که از ته ریه ها انباشتی از چرک وخون را به حلقم می آورد.همیشه مزه ی دهانم تلخ بود و بوی خون می داد.صدای سرفه های مسلولم,خواهران صبورم را بی خواب وبی قرار کرده بود.وقتی ریه هایم در تمنای ذره ای هوای بیشتر,به اعتراض می افتادند,بی امان هوا,زمین ودر ودیوار سرد وسنگین را ,که هیچ کدام از جنس احساس نبودند چنگ می زدم.گاهی از شدت سرفه تمام خونی که در بدنم بود,توی صورتم جمع می شد.گاهی سرخ می شدم,گاهی سیاه وگاهی زرد تا شاید کسی به فریادم برسد.عفونت ریه چنان ضعیف وناتوانم کرده بود که انجام حرکات بدنی برایم دشوار شده بود.به ناچار به دریچه ها می کوبیدیم وتقاضای دکتر می کردیم.اگر چه نسخه های آن دکتر های قلابی را از بر بودیم. نفس کشیدن برایم سخت ترین کار شده بود..

ادامه دارد… ✒

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوهفتم
ارسال شده در 7 آبان 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوهفتم

فاطمه با لبخندگفت:معصومه جون!حواست باشه دیوونگی شاخ ودم نداره.بلندشو دوباره دور این اتاق بدویم.الآنه که سر و کله شون پیدا می شه وباید برگردیم.جمله ی فاطمه که تمام شد,می خواستم بگم نقطه,که یکباره ناخلف آمد وگفت:لبسن النظارات وبسرعه طلعن.(سریع عینک هایتان را روی چشم بگذارید وبیایید بیرون)طبق معمول شروع کردم به حرف زدن:
-آقا کش این عینک چقد سفته!
-اینجا چقد پرنور وبزرگه
-چرا مارو همیشه اینجا می آرید؟
-ماچهارتا دختر ایرانی هستیم؛شما کی هستید؟
ناخلف کابل رابا شدت به در سلول ها می کوبید ونمی گذاشت صدابه کسی برسد.اگرچه حضورمان در اتاق آفتاب ساعتی بیش نبود اما آنقدر هیجان زده بودیم که متوجه نشدیم راه برگشت از راه رفت طولانی ترشده است.بله,سلول ما عوض شده بود.اگرچه چیزی نداشتیم اما نقش های تیره وروشن روی کاشی ها,یادگاری های اسیران جنگی وموش های کوچک وبزرگ بخشی از دارایی ما شده بودند.دور وبرمان را نگاه کردیم.هیچ نبود,حتی یک پتو.مدام دور خودمان می چرخیدیم تا بالاخره فهمیدیم که دوباره از برادرانمان دور افتاده ایم ومارا به سلول دیگری آورده اند.پتوهای زهوار در رفته ی پراز شپش رابا دوکاسه ی غذا وچهار لیوان به داخل پرتاب کردند.دیدن آفتاب عالم تاب به قیمت ازدست دادن سنجاق کوچکم تمام شد؛سنجاقی که تمام دارایی من ونقطه ی اتصالم به آخرین دقایقی بود که با پدرم گذرانده بودم.عادت چه خصلت بدی است.مابه سلولمان,به دیدن موش ها وصدای گوش خراش نگهبان ها عادت کرده بودیم.چقدر برای غلبه بر خصلت عادت وفرار از روزمرگی تلاش می کردیم.نمی خواستیم به رنگ دیوارهای سلول درآییم یا صدای فریادهای خشمگین نگهبان ها وحقارت ها ورفت وآمد موش ها برایمان عادی شود.می دانستیم تسلیم شدن وعادت کردن,یعنی پایمال کردن حقیقت وبله قربان گو شدن.وقتی از زیارت آفتاب برگشتیم آنقدر خسته وگیج وآفتاب زده شده بودیم که تا ساعت سه ی بعدازظهر خوابیدیم.وقتی بیدارشدم پرسیدم:بچه هاشماهم امروز خورشید را دیدید؟آفتاب وگرما را حس کردید؟فکر می کردم آفتاب وقاصدک ها وپیغام رساندن به مادرم و چهره ی زیبای خواهرانم زیر نور آفتاب را همه درخواب دیده ام.اما نه,همه باهم بودیم ودیدار آفتاب,نقطه ی بیداری دل های مابود که درانتظار آزادی می تپیدند.دوباره مریم خم شد واین بار حلیمه ازکول او بالا رفت ودریچه ای که نور رابه مهمانی ما می آورد وارسی کرد.
سپس فاطمه خم شد واین بار من هم وارسی کردم؛هیچ چیز نبود.بر روی کاشی های قهوه ای دیوار یادگاری های ارزشمند اسیران جنگی,خلبان ها وافسران نظامی مثل محمدکیانی,ابراهیم باباجانی,عبدالمجید فنودی,حسین مصری,حبیب کلانتری,کرامت شفیعی ،نصرت دهخوار قانی,اکبرفراهانی,حاجی سفیدپی,احمدوزیری,غلامرضا مکری,حیدری,هوشنگ ازهاری,علی بصیرت،یدالله عبدوس،ابو الفضل مهراسبی،جواد پویانفر،حسن لقمانی نژاد حک شده بود.پس احتمالا آن هاهم درآن حوالی بودند.اسامی آن هارا به خاطر سپردیم و تکرار می کردیم.هرقدرکه اسامی برادران جدیدتری را پیدا می کردیم بر محیط مسلط تر می شدیم وبا احساس امنیت بیشتری سرمان رابه زمین سرد سلول می گذاشتیم تابتوانیم پلک برهم بگذاریم.بعداز آن روز ها وساعت ها درباره ی دیداربا خورشید وآن روز آفتابی وآنچه بر دیوارها نوشته شده بود وساختمان وبسیاری از جزئیاتی که می توانستند مثل یک پازل به هم وصل شوند وتصویر روشنی را بسازند،صحبت می کردیم.دیگر می دانستیم درآن جا افراد در طبقات وشرایط مختلف نگهداری می شوند.بعضی ازآن هاعراقی اند وزندانی سیاسی وبعضی اسیر جنگی وایرانی هستند.بعضی را روزانه به دیدن آفتاب می برند وبعضی را هردوسال یکبار.یک روز بعداز نماز ظهر وعصر ودعای همیشگی"امّن یجیب و وحدت"،دوباره صدای وزیر نفت را شنیدیم که قرآن می خواند ومارا به خاطر دعا خواندن تحسین می کرد.این بارصدا به ما نزدیک تر بود.صدای اذان رااز چند سلول دورتر می شنیدیم…

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوششم
ارسال شده در 4 آبان 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوششم

بعداز روزها انتظار یک روز صبح همگی دور کاسه ی شوربا نشسته بودیم وسخت ومشغول تماشای بازی موش ها وجست وخیزآن ها بودیم که بکباره یکی از سربازان عراقی به نام خلف که البته مابه او ناخلف می گفتیم,در سلولمان راباز کرد ومثل همیشه باحنجره ی بلندگو قورت داده ,دادکشید وبا لگدبه در زد وباکابل به دیوار کوبید وبا فریادهایی که بیشتربه پارس سگ شباهت داشت گفت:لبسن النظارات وبسرعه طلعن.(عینک هارا روی چشم بگذارید وسریع بیاید بیرون)کفش هایمان را به سرعت پوشیدیم وعینک هارا روی چشم گذاشتیم.هنوز از افتادن وسقوط ازبلندی ترس داشتم,دوباره کورمال کورمال وتلوتلو خوران به پشت یک دربزرگ رسیدیم.درتمام طول مسیربه سنجاقم فکر می کردم که برایم حکم یک چرخ خیاطی پیشرفته را داشت وآن را کنار دریچه ودور چراغ مخفی کرده بودم.فرصتی برای برداشتن آن نداشتم.درباز شد ویک عالمه نور وگرما برتنمان تابید.هفده سال خورشید را دیده بودم اما انگار آن را حتی درگرمای پنجاه درجه ی آبادان حس نکرده بودم.اگرچه آفتاب سال هابر جسمم تابیده بود وصورتم را سوزانده بود,اما هرگز به ارزش آن پی نبرده بودم.آن روز اولین بار با تک تک سلول های بدنم نور خورشید را حس کردم واز آن لذت بردم.خورشید دامن طلایی اش را چنان فرش کرده بود که به همه چیز رنگ داده بود.تابش نور طلایی آفتاب بر پوستی که ماه ها در دخمه های بی نور,سرد وبی رمق شده بود,لذتی وصف ناشدنی داشت.چقدر این گرمارا دوست داشتم.نور آفتاب همراه با نسیم ملایم بهاری در تمام تنم می چرخید و چشم هایم رابیدار می کرد.گوش هایم زنگ می زد,دست وپای به خواب رفته ام تکان می خوردند.آن روز آفتاب تعارف می کردیم و نور تقسیم می کردیم.
به چشم های فاطمه نگاه کردم؛رنگ عسلی چشم هایش چقدر زیباتر از قبل بود.مویرگ های نازک زیر پوست صورتش,گونه هایش را گلگون کرده بود.سال هابود زیبایی را جور دیگری می دیدیم.از همان روزهایی که پای درس امام نشستم,فهمیدم زیبایی مفهومی عمیق تراز جلوه های ظاهری دارد.خواهرانم باهمه ی زردی,لاغری و ضعفشان زیبا شده بودند.چشم هایشان اگرچه غمگین بود اما درخشش عجیبی داشت.حلیمه که تلاش می کرد هوای بیشتری را در ریه های خود ذخیره کند؛می گفت:کاش می توانستیم کمی هوا در جیب هایمان بگذاریم وبرای روزهایی که درپیش داریم ذخیره کنیم.به انگشتان ظریف وکشیده اش که نگاه می کردم صدای تولد صدها نوزادی را می شنیدم که با محبت ومهربانی او به آغوش مادرانشان سپرده شده بودند.دست های اورابط بین خالق ومخلوق بود؛دست هایی که یکی از زیباترین کارهای دنیا یعنی کمک به تولد نوزادی که قرار است بیاید وباما زندگی کند,رسالت آنهابود.حلیمه بادست های مهربانش گونه هایم را نوازش کرد و گفت:پوستهایمان چقدر نرم ونازک شده اند.چشم های مریم مثل دو مهره ی یاقوت برپوست مهتابی اش می درخشید ولب های پرخون او وقتی حرف می زد چنان نازک شده بودند که احساس می کردم هرلحظه ممکن است از لب هایش خون بچکد.خواهرانم یکی ازدیگری دیدنی تر شده بودند.در تاریکی آن سلول های لعنتی چهره ی زیبای خواهرانم را فراموش کرده بودم.آن روز بودکه متوجه خورشید زیبایی آن شدم؛حتی اگرآن را از یک حصارمشبک ببینم.درهوا چند پرنده درحال پرواز بودند که لذت آزادی را به رخمان می کشیدند.دلم می خواست زیر آفتاب بدوم.آنچنان بدوم وبالا وپایین بپرم که همه ی خاطرات کودکی ام زنده شوند.دلتنگ روزهایی بودم که راه مدرسه تاخانه را باپاهای کودکانه با احمد وعلی به شوق دیدار آقا می دویدم.دلم می خواست این لحظه هارا در ذهن وقلبم جاودانه کنم.دلم برای نوشتن تنگ بود.ذوق نوشتن درمن زبانه می کشید.کاش من آن روز تکه کاغذ وقلمی داشتم تا احساسم را روی کاغذ ثبت می کردم.حتی بدون این هاهم میل به نوشتن در من زبانه می کشید.مثل پرنده ای که اگر بال هایش را بگیری بازهم تازنده است میل پرواز دارد.سنجاقم را که حالا حکم یک خودنویس نوک طلا داشت نتوانستم با خودم بیاورم.یک تکه سنگ سیمانی برداشتم,نمی شد همه ی آنچه رادر ذهن دارم بنویسم.باید به جمله ای راضی می شدم؛جمله ای که احساس وآرمان وآرزویم در آن خلاصه شده باشد.باتمام سعی واستعداد وهنرم باخطی زیبا نوشتم:"لا شرقیه لاغربیه جمهوری اسلامیه".فاطمه,حلیمه ومریم دور وبرم را گرفته بودند که مبادا نگهبان مرا ببیند,پشت هم می گفتند:سریع تر,سریع تر.
-آجی دایرة المعارف می نویسی؟
-مگه داری با انگشت می نویسی؟
توانستم جمله ام را کامل کنم.ازشادی بالا وپایین می پریدم ومی خندیدم.وسط این بالا وپایین پریدن ها متوجه چندقاصدک شدم که در اطرافمان درچرخش بودند؛پس ما میهمان داشتیم.آن هم نه یک نفر,بلکه چند نفر!شاید آن قاصدک ها ازآبادان آمده اند.بچه که بودم فکر می کردم فقط شهر من قاصدک دارد.باخودم گفتم قاصدک ها معمولا ازجایی می آیند که خبری باشد.اینها اینجا چه می کنند؟یکی از آن هارا به آرامی در دست گرفتم.مراقب بودم به آن آسیبی نرسانم چون
می دانستم اگر پرپروازش در دست های من بشکند نمی تواند خبر مرا تا آبادان ببرد.حس می کردم قاصدک هم ترسیده.می خواستم بفرستمش به سمت دوستانش اما دلم نیامدتااینکه چشمم به قاصدک بزرگتری افتاد که دور سرم می چرخید ومی رقصید.آرام وبا لبخند؛اورا بریک دست نشاندم ودست دیگرم را تکیه گاهش کردم وگفتم:تئ تنهاکسی هستی که می تونه بره پیش مادرم وبهش بگه حال من خوبه.می تونی بری,مگه نه؟می دونم خیلی راهه,ولی تولابد را رو بلدی که تا اینجا اومدی؟اصلا شماها ازکجا اومدین؟نکنه ازپیش مادرم میاین؟قاصدک ها مارا تنها نمی گذاشتند.احساس می کردم دارند دم گوشم پچ پچ می کنند وبامن حرف می زنند,اما افسوس که زبانشان را نمی فهمیدم.به قاصدک گفتم:الآن نمی دانم خانه مان کجاست.اگر راه خیلی طولانی است سوار باد شو وبا باد به خانه مان برو.راستش خانه مان را گم کرده ام وآدرس هیچ کس وهیچ خانه ای را ندارم.فقط آدرس ایران را دارم.همین که وارد ایران شدی شروع کن به رقصیدن تا گوششان زنگ بزند.آخه بی بی می گفت:هروقت گوشتون زنگ بزنه یعنی اینکه یکی داره درباره شما حرف بزنه…

ادامه دارد….

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 75
  • 76
  • 77
  • ...
  • 78
  • ...
  • 79
  • 80
  • 81
  • ...
  • 82
  • ...
  • 83
  • 84
  • 85
  • ...
  • 146

آخرین مطالب

  • مرگ آرام مغزی کودکان با موبایل
  • غروب دریا
  • خانواده همسر
  • بیت المال ...
  • دعای هر روز ماه صفر 
  • ​با ترس فرزندمون از تاریکی چه کنیم؟
  • التماس دعای فرج
  • ​مشهدی های مهمان نواز 
  • مهمان نوازی...
  • مهمان امام رضا جان....

آخرین نظرات

  • لاله  
    • https://nbookcity.com/book/%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8-%d8%af%d8%ae%d8%aa%d8%b1-%d8%b4%db%8c%d9%86%d8%a7-pdf>
    در دختر شینا قسمت صدوبیستم
  • یاس در جایگاه پدر ومادر 
  • یاس در شهیدی که حاج قاسم عاشقش بود
  • یا کاشف الکروب  
    • ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)
    در پیشنهاد معنوی..‌.
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در نجات از پیک ا میکرون....
  • یاس در الگوی ما حضرت زهرا سلام الله علیها...
  • سربازی از تبار سادات  
    • سربازی از تبار سادات
    در مکث کردن 
  • یاس در همدیگر رو دور نزنیم...
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در برای زیبایی ها...
  • منتظر در علائم سندروم اضطراب کرونا
  • یاس در ☕ عوارض مصرف نوشیدن بیش از اندازه چای
  • مطهر در کاش امسال جشن میلادت به میزبانی پسرت باشد...
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)  
    • مبتلایِ حسین (علیه السلام)
    در تقویت‌کننده‌های ایمنی بدن رو بشناسید.
  • یاس در دلتنگی....
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در میوه =بانک خون
  • نور در ​بیایید با باورهای سمی خداحافظی کنیم
  • یاس در میوه =بانک خون
  • یاس در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در انسان باشیم...

موتور جستجوی امین

موتور جستجوی امین
اردیبهشت 1404
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

اللهم عجل لوليك الفرج.....الهي آمين

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آستان مقدس شهدای گمنام
  • امام زمان
    • محرم 1400 به نیت ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
  • اهل بیت
    • فاطمیه
  • بانو اسلامی
  • بدون شرح
  • بماند به یادگار
  • تربیت فرزند
  • تلنگر
  • تولیدی خودم «عکس، فیلم، متن»
  • جملات ناب
  • حکایت
  • سخن بزرگان
  • شهید
  • شهید گمنام
  • صرفا جهت اطلاع
  • صرفا جهت خنده
  • صرفا جهت سلامتی
  • عمومی
  • محرم حسینی
  • محرم ۱۴۰۲
  • معرفی کتاب
  • من حسینی شده دست امام حسن ام
  • نکات اخلاقی
  • همسرانه ، عاشقانه
  • همه چیز در مورد کرونا
  • ولایت
  • چهارشنبه های امام رضایی
  • کتاب دخترشینا
  • کتاب من زنده ام
  • کلام قرآنی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 16
  • رتبه مدرسه دیروز: 4
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 32
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 6
  • رتبه 90 روز گذشته: 44
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 5
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان