من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

تورا چشم در راهم يا اباصالح ادركني
|خانه
من زنده ام قسمت صدم
ارسال شده در 2 آبان 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدم

چندین بار با این عبارت دریچه را باز و بسته کرد.فکر کردیم بالاخره یک نفر پیدا شد چهار کلمه انگلیسى بلد باشد و لابد دنیایى پر از خبر و اطلاعات به رویمان باز شده و شاید او بتواند مارا از این بى خبرى مطلق و فشار روانى خلاص کند.تردید داشتیم که جلو برویم و از او چیزى بپرسیم.تصمیم گرفتیم هر چهار نفرى جلوى در برویم اما فاطمه از او سوال بپرسد.سوال هاى ما خیلى زیاد بود اما بعد از مدتى بحث و گفتگو چند سؤال اساسى و مهم را دسته بندى کردیم.قرار شد سؤالات اول در مورد جنگ نباشد و ابتدا درباره ى ساختمان و محیط و موقعیت خودمان و بعد در مورد وضعیت جنگ بپرسیم.
فاطمه پرسید:
-Wher are we?
-yes
-who else is kept here?
-yes.yes
-where di they keep other women?
-No.No
-where is Mr.Tondgooyan?
_No.No
-where are this companions?
-Yes.Yes
خلاصه جواب همه ى سوالات یا Yes بود یا No. مریم که همیشه مرا با تکیه کلام هاى قشنگش یاد مادرم مى انداخت.یواشکى گفت: yesو no بخوره تو اون شکمت و صورتش را برگرداند و رفت یک گوشه.حلیمه گفت:به این پروفسور بگید بره غلط هاى دیکشنرى آکسفورد رو اصلاح کنه!!
فاطمه گفت:ولش کنید و بیاید کناراو هنوز میخواست به مکالمه اش ادامه دهد اما ما از جلوی دریچه عقب رفتیم .البته باز از رو نرفت ودر حالیکه نیشش باز بود گفت:
Bye bye
از اینکه فهمیده بودیم ساکنان سلول سمت چپیمان ایرانی هستند خوشحال بودیم.باید این دیوارهای قطور را به حرف زدن وادار میکردیم و آن ها را با خودمان دوست و همراه میکردیم .باید سکوت را میشکستیم.ساعت های متمادی گوش هایمان به دیوار بود.تنها چیزی که شنیده میشد همهمه ای بود که مشخص میکرد تعداد آن ها زیاد است.
به دیوارسمت راست مشت زدیم:"الله اکبر،خمینی رهبر”
میدانستیم اگر ایرانی باشند ریتم این ضرب را میشناسند و جواب میدهند.بعد از چند بار به دیوار کوبیدن بالاخره جواب گرفتیم و خوشحال همدیگر را بغل کردیم.دیوار را بغل میگرفتیم و میبوسیدیم.تا چند روز فقط به همین ریتم و رمز دل خوش بودیم. یک روز بعد از نماز و دعا رو به روی دیوار نشستیم.حالا دیگر دیوار قبله دوممان شده بود. سی و دو ضربه به دیوار زدیم تا آن ها را متوجه حروف الفبا کنیم. آن ها هم متقابلا سی و دو ضربه به دیوار کوبیدند .نه بیشتر و نه کمتر. خوشحال شدیم که آن ها منظور مارا فهمیدند پس حالا ضربه بزنیم؛پانزده ضربه “س"،بیست وهفت ضربه “ل"،یک ضربه “ا” بیست وهشت ضربه “م"یعنی سلام.هر چه نشستیم جوابی دریافت نکردیم .حتی اگر لکنت زبان هم با تاخیر میتوانست جواب دهداما خبری نشد.مجددا بار دوم و سوم تکرار کردیم اما نه ،خبری نشد.
مجددا بار دوم و سوم تکرار کردیم اما نه ،خبری نشد.هرچه تعداد ضربات را تغییر میدادیم آن ها فقط همان ضرب الله اکبر،خمینی رهبر را میزدند.نا امید و گوش به زنگ گوشمان را به دیوار چسبانده بودیم و منتظر یک سلام بودیم که یکباره به جای دیوار سمت چپ از دیوار سمت راست با همان ریتم الله اکبر خمینی رهبر جواب سلام ما را دادند.بیشتر هیجان زده شدیم.چقدراحساس خوشحالی و خوشبختی میکردیم!دیوارها از هر دو طرف به صدا در آمده بودند.با همان روش و ضربات ،بدون آموزش قبلی و هماهنگی با حروف الفبا با یکدیگر مرتبط شدیم .حس یک معجزه ی پیامبرگونه در ما متجلی شده بود؛مثل کوری بودیم که چشمانش روشن شده باشد.بدون رودربایستی گریه میکردیم و به دیوارضربه میزدیم مشغول ضربه به دیوار سمت چپ شده بودیم که دوباره ضرب الله اکبر خمینی رهبر از دیوار سمت راست ،ما را به خود خواند.باز هم سلام دادیم اما جواب نگرفتیم
سلول سمت چپ به دریوه زدند و نگهبان را صدا زدند .دریچه که باز شد بلافاصله زیر در رفتیم .از زیر در شنیدیم که با صدای بلندگفتند ما ترتیب الفبارا نمیدانیم.فکر کردیم شاید از همرطنان عرب ما هستند چون دکتر که می آمد عربی را خوب صحبت میکرد .حدس دیگرمان این بود شاید سواد کافی ندارند.کار خلاقانه آن برادری که به بهانه ترانه خواندن اسامی دوستانش را با شعر وآهنگ برایمان گفته بود به یادمان آمد.

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت نودونهم
ارسال شده در 2 آبان 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_نود_و_نهم

انجا متوجه شدیم ساکنان سلول مجاور ما باید ایرانی باشند اگر چه همیشه وقتی از زیر در به صحبت هایشان گوش می دادیم می شنیدیم که عربی را خیلی خوب اما با لهجه حرف می زنند برای همین احتمال نمی دادیم ایرانی باشند.زندانی های سلول سمت چپ هم مرتب عوض می شدند و در ان همیشه باز و بسته می شدبه هر حال دکتر بعد از اینکه متوجه نیاز ما شد پذیرفت که ماهانه مقدار محدودی نوار بهداشتی در اختیار ما قرار دهدبه شرط این که نوار مستعمل را به جای نو تحویل بگیرد. شرایط بسیار سختی بود جوراب هایمان در حکم وسیله ی بهداشتی دیگر کارکردشان را از دست داده بودند گفتیم: لعنت بر شما که یک جو حیا و مردانگی ندارید.به ناچار پذیرفتیم ماه های اول از لابه لای آنها پلاستیک و مقداری پنبه و گاهی رویه را بیرون می کشیدیم و می شستیم و بقیه را تحویل میدادیم و یک عدد نوار نو تحویل می گرفتیم با جمع اوری مقداری پلاستیک و پنبه از این طریق همراه با مقداری از موهایی که مثل برگ های پاییزی از سر ما می ریخت با گره زدن انها به هم توانستیم طناب بلندی درست کنیم روزانه طناب می زدیم تا وضع جسمی و حرکتی مان بهتر شود خوشبختی انقدر رنگ باخته بود که وقتی موفق میشدیم به جای سه نوار مستعمل دو تا تحویل دهیم و صاحب یک نوار مستعمل باشیم انگار شانس بزرگی نصیبمان شده از ته دل خوشحال می شدیم بالا و پایین می پریدیم و گاهی جایزه هم برای هم می گذاشتیم. از همان روز اول لباس های راحتی زنانه ی انهارا نمی خواستیم هنوز لباس های روز اول را به تن داشتیم انهارا تکه تکه می شستیم و خیس خیس می پوشیدیم. درزهای آنها پوسیده و پاره شده بود و یک نگرانى دیگر به نگرانى هاى ما اضافه شده بود.
تن پوشى که مارا از نگاه عراقى ها محفوظ مى داشت و به ما ابهت میداد و مارا در نظر دشمن بزرگ اما زشت و بى ریخت جلوه مى داد؛نازک و کاغذى شده بود.
براى رفع این مشکل نیاز به سوزن داشتیم ولى وقتى مسواک و خمیر دندان از اقلام ممنوعه بود قطعأ نخ و سوزن آلت قتاله حساب مى آمد.
باید چاره اى مى اندیشیدیم. هرچند شلوارم را همان سنجاقى که به قیمت جانم مى ارزید بر پایم ثابت نگه داشته بود اما آن را در اوردم و آن سنجاق تنها وسیله ى حفظ حیثیت و آبرویمان شد.نخ هاى کناره ى پتو را کشیدیم و با قسمت نازک رویه پوشک هاى بهداشتى که شانس نصیبمان کرده بود از بالا تا پایین لباس هایمان را دوختیم.
به فاطمه گفتم:حالا تکلیف شلوارم که فقط با این سنجاق به کمرم بند شده بود چه مى شود؟ خندید و گفت:دختر نگران نباش،شلوارت را اندازه ى کمرت مى کنم.
من خیاطى بلد بودم اما فاطمه بهتر و ظریف تر از من مى دوخت.رویه ى پوشک ها کنى از دستمال کاغذى ضخیم تر بود و باید با دقت بیشترى دوخته مى شد. اینجا بود که دوره هاى خیاطى خانم دروانسیان حسابى به دادم رسید.سر سنجاق قفلى را کج کرده بودیم و مثل قلاب با آن دوخت و دوز میکردیم.حالا براى لباس هاى چهارنفرمان یک آسترى درست شده بود.این آستر ها کمى از اضطراب ما کم کرد.از سر دیگر سنجاق براى نوشتن و یادگارى گذاشتن روى دیوارهاى سلول استفاده مى کردیم. این نقش مى توانست سند رسوایى رژیم بعث باشد.روى همه ى دیوار هاى سیاه سلول نام و نشان خودمان را به یادگار مى نوشتیم؛اگرچه گاهى ثبت این نقش مثل هر حادثه ى کوچک دیگرى براى ما مصیبت بار بود.غم بار ترین نقش دیوار هر سلولى نام و نشان چهار دختر ایرانى بود که در مهر ماه ١٣٥٩ به اسارت نیروهاى عراقى در آمده بودند.
این سنجاق قفلى به سلاح چند منظورت اى تبدیل شده بود که به همه کارى مى آمد.یاد آن روز افتادم که آقا گفت:
جون تو به اندازه ى یک سنجاق قفلى هم ارزش نداره؟
حالا این سنجاق تنها دارایى و ثروت من بود که مرا به خاطرات گذشته ام وصل مى کرد.وقتى روز اول با وجود تمام دقت آن خانم بعثى،تفتیش بدنى شدم،فهمیدم نباید دیگر هیچ وسیله اى مرا با دنیاى بیرون پیوند دهد.
چند روز بود نگهبان جدیدى آمده بود و على رغم اینکه از نگهبان تا رئیس زندان همه میدانستند دریچه ى سلول ما در حد لزوم باز و بسته مى شود و قیس گفته بود دریچه ى سلول ما از طریق دوربین مدار بسته تحت کنترل رئیس زندان است،این نگهبان جدید با قیافه اى کاملا آراسته و ادکلنى خفه کن و لباس هاى اتو مشیده و قیافه اى موقر دریچه را باز مى کرد و مؤدبانه سلام مى کرد و مى گفت:مو محتاجات شى؟ (چیزى احتیاج ندارید؟)
ماهم بى آنکه قدمى جلو برویم پاسخ منفى مى دادیم.ایندفعه دریچه را باز کرد و پرسید:
Can you speak English?

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت نودوهشتم
ارسال شده در 29 مهر 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_نود_و_هشتم

با آمدن بهار سال 1360 و سال نو صداهای مختلفی از گوشه گوشه ی راهرو می شنیدیم که خبر از حلول سال نو و تغییر فصل می داد.بهار توانسته بود از همه ی این روزنه ها و در و دیوارسنگی و سخت عبور کند و حال ما را منقلب کند. هر سلولی به بهانه‌ای در می‌زدند و سال نو را به یکدیگر تبریک می‌گفتند. می‌خواستیم بدانیم سرنوشت جنگ به کجا کشیده و آیا سرنوشت ما به سرنوشت جنگ گره خورده؟ بی‌خبری به معنای مرگ تدریجی بود.
خودمان را راضی کردیم تا از قیس بپرسیم جنگ تمام شده یا ادامه دارد؟
پاسخ داد: ممنوعه.
گفتیم: یعنی چی؟ یعنی ما نباید خبری از جایی داشته باشیم؟
جمله‌ی «حرب خلص لو بعد» (جنگ تمام شده یا ادامه دارد) تنها جمله‌ای بود که می‌پرسیدیم و جوابی نمی‌گرفتیم. مطمئن بودیم جنگ تمام شده است و این‌ها از همان شکنجه‌های هیتلری در بازداشتگاه کلدیتس استفاده می‌کنند و با خبرهای منفی باعث تضعیف روحیه‌ی زندانیان می‌شوند تا با دروغ‌پردازی و شایعه‌پراکنی در میان زندانیان، باعث خودکشی آن‌ها شوند. برای من که لحظه‌ای آرام و قرار نداشتم و همیشه از همه جا و برای همه خبری داشتم در بی‌خبری مطلق دست و پا زدن بسیار سخت و عذاب‌آور بود.
یکی از روزهای عید در زدیم‌. خوشبختانه نگهبان کشیک احمد بود که به او حمد می‌گفتند. او کلمه‌ای فارسی نمی‌دانست. برای اینکه صدا بیرون برود با صدای بلند گفتیم: عید ما پیروزی ماست.
احمد متوجه نشد. گفت: شنو؟ (چی؟)
برای رد گم کردن و انتقال خواسته‌مان به اشاره، نشانش دادیم
که مسواک میخواهیم .
گفت : ممنوعه
بعد از چندروز فاطمه گفت : دوباره تقاضای مسواک کنیم و از دریچه صدا بزنیم برادرها چه خبر؟ شاید صدای مارا کسی بشنود .
شاید کسی از جنگ خبری داشته باشد .
حلیمه گفت : دفعه ی پیش تقاضای مسواک کردیم و گفت ممنوعه .
دندان هایمان به پوسیدگی میرفت و دندان درد هم به دردهای دیگرمان اضافه شده بود . هنوز گاهی صدای چرخ دکتر آبکی و دکتر راحتی را از توی راهرو میشنیدیم . ما هم به جمع بیماران اضافه شدیم .وقتی فهمید که از دندان درد نیاز به مسواک و خمیر دندان داریم به قیس گفت : مسواک واحد لاربعتهن . (یک عدد مسواک برای چهار نفر)
قیس هم لطف کرد و مسواک خودش را که نمیدانم از توی کدام جوی آب یا فاضلاب در آورده بود برایمان آورد . با دیدن آن مسواک درجا آن را به خودش برگرداندیم . برای رفع این مشکل هر کس از موهایش ، بافت های ریز و قشنگی مثل مسواک درست کرد و با همان دندانهایمان را مسواک میزدیم و مرتب مسواک جدید را جایگزین مسواک قبلی میکردیم . از موهایمان به عنوان نخ دندان هم استفاده میکردیم .
چندروز بعد باز برای اینکه خبری بگیریم ، تقاضای خمیر دندان کردیم . بعد از تقاضای خمیر دندان و شنیدن ممنوع ، جمله ی خودمانرا گفتیم: برادر ها از جنگ چه خبر ؟ باز هم خبری نشد سر انجام بعد از چندین بار تقاضای خمیر دندان یک مشت پودر لباسشویی به جای خمیر دندان دادند که به عنوان دهان شو از پودر لباسشویی استفاده کنیم.چند هفته از عید 1360 گذشته بود.شرایط جسمی مان بسیار تحلیل رفته و رمقی در بدنمان نمانده بود انچه مارا سر پا نگه داشته بود قدرت و انرژی درونی و روحیه مان بود.بدنمان از اندوخته ها و ذخیره های ایران برداشت می کرد.این ضعف و بی رمقی و قرار داشتن در شرایط غیر بهداشتی گاهی دوره ی ماهانه را چندین هفته طولانی میکرد. به ناچار تقاضای دیدن دکتر راحتی و ابکی را کردیم. دکتر ادعا می کرد که میتواند انگلیسی صحبت کند اما فاطمه که از همه ی ما بهتر انگلیسی صحبت می کرد هر چه تلاش کرد نتوانست چیزی به او حالی کند. از همان اول خواستیم نگهبان, همراه او نباشد تا بتوانین با او خصوصی صحبت کنیم و او پذیرفت اما متاسفانه تقاضای ما را برای تامین وسایل بهداشتی نمی فهمید.کاغذ و قلمی به ما داد و اشاره کرد روی این کاغذ بنویسید و بعد کاغذ را به سلول مجاور نشان داد.

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت نودوهفتم
ارسال شده در 29 مهر 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_نود_و_هفتم

.آن وقت همه چیز تغییر می کرد،آقا را می دیدم که گل می چید و مادرم را که کریم و رحیم و فاطمه رحمان و سلمان و محمد و احمد و علی و حمید و مریم را با بوی دمپختکش دور سفره ی پارچه ای جمع می کرد.صدای فیدوس پالایشگاه را می شنیدم که از هر صدایی دلنشین تر بود.چند خانه آن طرف تر ،خاله توران را می دیدم که از انجیر های باغ حیاطش سهم همسایه ها را می داد و دور ترها پسر بچه ها بودند که نوبتی دوچرخه بازی می کردند و مشت می انداختند.
تنها خواب بود که یادآور همه گذشته ها بود تا خاطرات باقی بمانند .خوشحال بودیم که در خواب روز های بهتری را می بینیم.خواب هایمان شبیه خاطراتمان شده بود.دیگر مرز خواب و بیداری برایمان روشن نبود.نمی دانستیم آنچه را میگوییم در خواب دیده ایم یا در بیداری!
یک روزملکه می شدیم ،یک روز در آسمان راه می رفتیم ،یک روز با خواهران اسیرم به دیدار همدیگر می رفتیم .ما فریب خواب هایمان را می خوردیم.مریم خواب گذار اعظم شده بود.دایما در حال تعبیر خواب بود.
البته در بسیاری موارد سردی و سختی سنگ های زندان بدون زیر انداز و رو انداز ،اجازه نمی داد این خواب های شیرین و رویا ها دوامی داشته باشند اما از شدت سرما ،گرما یا استخوان درد بی خواب می شدیم.
بعد آن شب؛همه ی خواب هایم به کابوس تبدیل شده بود.همان قدری که در بیداری می ترسیدم در خواب هم میترسیدم.
حالا دیگر نکبت و گروهبان قراضه و سعدون و ده ها چهره ی خبیث دیگر را هم در خواب می دیدم و دائما از آن ها فرار می کردم.در انتظار بلاهای نیامده انتظار مرگ می کشیدم.یک مرگ انتخابی،یک مرگ افتخار آمیز و آگاهانه در اسارتی که آنرا ثانیه به ثانیه می شمردم و می ترسیدم که آن بی ناموس ها…
“سلام بر تو ای زینب که صبر و شکیبایی با تو معنا شد.”
چه خوب بود اگر هیچ وقت اسیر شدنم را در خواب نمی دیدم با نکبت و گروهبان های قراضه و یا هرکدام از آن نگهبان های خبیث به خواب هایم قدم نمی گذاشتند.
بعد از دیدن آن صحنه های سخیف و چندش آور و بلاهایی که بر سر مجاهدین عراقی آوردند که همه نشان از رذالت و مرگ انسانیت بود،مفهوم خواب و خواب دیدن هم تغییر کرد.یک هفته پلک هایم اصلا بر هم ننشست،خواب به معنای عدم توانایی در باز نگه داشتن پلک هایم بود.به سختی به خواب می رفتم و با کوچکترین صدا و حرکتی همان خواب های سبک بریده بریده می شد.تازه فهمیدم چرا آدم بزرگ ها جیب هایشان پر از چرت های تکه پاره است.تصویر ها و صداها و به خصوص ناله و التماس بچه های کوچک ک شاهد شکنجه و بی حرمتی به پدران و مادرانشان بودند لحظه ای از برابر چشمانم دور نمی شد.
برای رهایی از ترس و رنجی که با دیدن آن صحنه ها بر ما مستولی شده بود،باهم عهد بستیم.قرار شد اگر با خطری مواجه شدیم خودمان را نابود کنیم اما چون هیچ وسیله ای نداشتیم؛تصمیم گرفتیم همدیگر را خفه کنیم.مردن به مراتب بهتر و زیباتر از بودن در دنیای کثیفی بود که این ناجوانمردان بی ناموس ساخته بودند.
شب هایی که به سختی با خواب کلنجار می رفتم با آقا حرف می زدم.یادم می آمد که می گفت:شما خوب بندگی کنید،خدا هم خوب خدایی می کند. وقتی به خدا توکل کردید،نگران نباشید،تا لب پرتگاه می روید اما پرت نمی شوید،تا اعماق دریا می روید اما غرق نمی شوید،در شعله های آتش می افتید اما نمی سوزید.فقط به راه رفته تان یقین داشته باشید.
گاهی برای اینکه از خشم نگهبان ها و سردی دیوار ها و سوزش زخم های روح و تنمان کم کنیم،دور هم می نشستیم و از خانواده هایمان می گفتیم.از گذشته ها ویژگی های تک تک خواهرها،برادر ها و پدر و مادرهایمان.گاهی تمام جزئیات حوادث و خصوصیات و خاطرات کودکی را چندین بار می شنیدیم و مرور می کردیم اما باز هم مشتاق تکرار و شنیدن بودیم.باهمه ی بستگان و خویشاوندان دور و همسایه های یکدیگر آشنا شده بودیم.حتی یواشکی قرار بله برون وخواستگاری برای هم ردیف می کردیم و با هم خویشاوند می شدیم.وقتی فاطمه مرا برای برادرش علیرضا خواستگاری کرد با مهریه ی یک جلد کلام الله مجید به او بله گفتم و وقتی مرا زن داداش صدا می کرد خوشحال می شدم.

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت نودوششم
ارسال شده در 29 مهر 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_نود_و_ششم

پس انسانیت کجا رفته بود. زندان خود رنجی است که هیچ درمانی جز آزادی ندارد پس چرا باید با این انسان های زندانی چ
نین رفتار می‌شد. ای کاش هرگز این سوراخ کوچک وجود نداشت تا من این همه رذالت را به چشم ببینم. ای کاش می‌توانستم ذره‌ای انسانیت در آنها پیدا کنم تا بگویم اشتباه شده است. در این هیاهوی بی‌رحم، اضطرابی وحشی در وجودم ریخته شد و در این طوفان مثل قایق شکسته در امواج متلاطم اقیانوس رها شده بودم. سکوت و وحشتی عجیب بر فضای سلول حاکم شده بود. هیچ‌کدام حرفی نمی‌زدیم که هر حرف نشانه‌ای از جنون بود. صحنه آنقدر رقت‌آور بود که حتی از مرورش در ذهن شرم داشتیم. با این همه دنائت و سبعیت دشمن، زنده و سالم بودن ما یک معجزه بود. این صحنه‌ها پرده از بسیاری از سوالات ما که اصلا اینجا کجاست؟ اینها کی هستند؟ و ما چه می‌شویم؟ برمی‌داشت. شاید ما هم در نوبت مرگ ایستاده بودیم. چگونه روحم را از آن خشونت بی‌رحم خلاص کنم؟ اینجا هیچ‌کس نمی‌تواند از سرنوشت تلخ خود بگریزد. تکه‌تکه‌های تصاویری را که دیده بودم مثل پازل به هم وصل کردم اما چه تصویر زشت و وقیحی از بعثی‌ها درست شده‌بود.
هر شب فکر می‌کردم این سخت‌ترین شبی بود که گذشت اما دیگر سختی از اندازه رد شده بود. دلم می‌خواست چشمانم را همان جا بگذارم تا شاید آنچه دیده‌ام از من دور شود و فراموش کنم اما هرچه می‌گذشت، اوضاع از شب پیش سخت‌تر می‌شد. از خدا طلب صبر می‌کردم. صبری جمیل؛ صبری که فقط خریدارش خداست؛
این تنها نسخه‌ی آرام‌بخش بود و در تمام لحظات آیه “واستعینوا بالصبر و الصلاه، ان‌الله مع الصابرین” را می‌خواندم و امیدوار به لطف خدا سختی‌ها را از سر می‌گذراندم.
دنیایی از سوالات بی‌جواب به مغزم هجوم آورده‌بود. اصلا جنگ در چه وضعیتی است؟ فکر می‌کردم قطعا جنگ تمام شده که صدام در حال تصفیه حساب داخلی با مجاهدین و مردم است. بعد از دیدن این صحنه قصه‌ی خودمان را تلخ‌تر از آنچه می‌پنداشتم تصور کردم. با هم به بحث‌وگفتگو نشستیم:
اینها که به مردم خودشان رحم نمی‌کنند با ما چه خواهند کرد؟
آنها نمی‌توانند به ما تعرض کنند، اینها زندانیان امنیتی هستند.
اینجا ما را پنهان کرده‌اند و از چشم همه دوریم. کسی می‌داند ما کجا هستیم؟
کسانی که از حریم انسانی عبور می‌کنند، به حیوانیت می‌رسند و دیگر برای آنها اسیر بیگانه و زندانی خودی چه فرقی می کند.
تعداد زیادی از برادرها می‌دانند ما چهار نفر اینجا هستیم، ما محفوظ خواهیم ماند.
ما امشب واقعیتی را که وحشت داشتیم از ذهن بگذرانیم به چشم دیدیم.
پایان قصه‌ی ما زنده به گور شدن است.
اینها اگر در مقابل ما مسئولیت قانونی نداشتند ما وضع دیگری داشتیم.
اصلا هیچ خبری نه از داخل به بیرون می رود و نه از بیرون به داخل می آید.هجوم سوال و جواب های ضد و نقیض ،افکارمان را مشوش کرده بود پلک چشمم می پرید.فاطمه شانه هایش را بی اختیار بالا و پایین می داد.مریم پشت لب هایش دچار لرزش مداوم شده بود و حلیمه ناخن ها و گوشت سر انگشتانش را می جوید.کاملا پیدا یود که اعصابمان به هم ریخته اما در عین حال هم دیگر را به صبر و استقامت سفارش می کردیم.حال و احوال درونی بقیه را نمی دانم اما من…
((الهی رضا برضاک و تسلیما لامرک و لا معبودا سواک یا غیاث المستغیثین))
با خود می گفتم با این شرایط سخت و این وحشیگری دشمن ،تا این جا ما در پناه خدا بوده ایم و باید از این به یعد را هم به خدا واگذار کنیم.
قدم به دنیای خواب برای زندانی ،کلید گنجی است که می تواند همه ی واقعیت ها را خرد و خمیر کند.پیش از آن واقعه خواب مرا با خود به روز های شیرینی می برد که در کنار مادرم با بوی عطرگل های یاس خشک که در سینه اش بود مست خواب می شدم.

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 77
  • 78
  • 79
  • ...
  • 80
  • ...
  • 81
  • 82
  • 83
  • ...
  • 84
  • ...
  • 85
  • 86
  • 87
  • ...
  • 146

آخرین مطالب

  • مرگ آرام مغزی کودکان با موبایل
  • غروب دریا
  • خانواده همسر
  • بیت المال ...
  • دعای هر روز ماه صفر 
  • ​با ترس فرزندمون از تاریکی چه کنیم؟
  • التماس دعای فرج
  • ​مشهدی های مهمان نواز 
  • مهمان نوازی...
  • مهمان امام رضا جان....

آخرین نظرات

  • لاله  
    • https://nbookcity.com/book/%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8-%d8%af%d8%ae%d8%aa%d8%b1-%d8%b4%db%8c%d9%86%d8%a7-pdf>
    در دختر شینا قسمت صدوبیستم
  • یاس در جایگاه پدر ومادر 
  • یاس در شهیدی که حاج قاسم عاشقش بود
  • یا کاشف الکروب  
    • ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)
    در پیشنهاد معنوی..‌.
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در نجات از پیک ا میکرون....
  • یاس در الگوی ما حضرت زهرا سلام الله علیها...
  • سربازی از تبار سادات  
    • سربازی از تبار سادات
    در مکث کردن 
  • یاس در همدیگر رو دور نزنیم...
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در برای زیبایی ها...
  • منتظر در علائم سندروم اضطراب کرونا
  • یاس در ☕ عوارض مصرف نوشیدن بیش از اندازه چای
  • مطهر در کاش امسال جشن میلادت به میزبانی پسرت باشد...
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)  
    • مبتلایِ حسین (علیه السلام)
    در تقویت‌کننده‌های ایمنی بدن رو بشناسید.
  • یاس در دلتنگی....
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در میوه =بانک خون
  • نور در ​بیایید با باورهای سمی خداحافظی کنیم
  • یاس در میوه =بانک خون
  • یاس در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در انسان باشیم...

موتور جستجوی امین

موتور جستجوی امین
اردیبهشت 1404
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

اللهم عجل لوليك الفرج.....الهي آمين

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آستان مقدس شهدای گمنام
  • امام زمان
    • محرم 1400 به نیت ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
  • اهل بیت
    • فاطمیه
  • بانو اسلامی
  • بدون شرح
  • بماند به یادگار
  • تربیت فرزند
  • تلنگر
  • تولیدی خودم «عکس، فیلم، متن»
  • جملات ناب
  • حکایت
  • سخن بزرگان
  • شهید
  • شهید گمنام
  • صرفا جهت اطلاع
  • صرفا جهت خنده
  • صرفا جهت سلامتی
  • عمومی
  • محرم حسینی
  • محرم ۱۴۰۲
  • معرفی کتاب
  • من حسینی شده دست امام حسن ام
  • نکات اخلاقی
  • همسرانه ، عاشقانه
  • همه چیز در مورد کرونا
  • ولایت
  • چهارشنبه های امام رضایی
  • کتاب دخترشینا
  • کتاب من زنده ام
  • کلام قرآنی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 16
  • رتبه مدرسه دیروز: 4
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 32
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 6
  • رتبه 90 روز گذشته: 44
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 5
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان