من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

تورا چشم در راهم يا اباصالح ادركني
|خانه
اولین ها فرزند
ارسال شده در 1 مهر 1397 توسط سميرا صبوري در تربیت فرزند

همیشه در اولین های فرزندتان حضور داشته باشید

اولین روز مدرسه،
اولین مسابقه ورزشی،
فرزندتان تا آخر عمر این لحظه ها را بخاطر خواهد داشت.

 این مهم است.  

نظر دهید »
چند نکته حیاتی که باید در مورد بچه هاتون رعایت کنید.
ارسال شده در 31 شهریور 1397 توسط سميرا صبوري در تربیت فرزند

چند نکته حیاتی که باید در مورد بچه هاتون رعایت کنید:

اسم کوچیک خودش یا خودتون رو روی کیف یا وسایلش ننویسین، اینجوری غریبه ها می تونن با گفتن یه اسم اعتماد بچه رو جلب کنن، فقط یه آدرس و شماره تماس بذارین توی کیفش که اگه خدای ناکرده گم شد، باهاتون تماس بگیرند.

اگه یه ماشین بچه رو تعقیب کرد، بهش یاد بدین که باید در جهت خلاف ماشین بدوئه، اینجوری میتونه زمان بخره برای داد زدن و کمک خواستن

یه کلمه رمز خانوادگی داشته باشین، اسم یه بچه رو به راحتی میشه پیدا کرد اما رمز خونوادگی فقط بین اعضای خونواده ست، وقتی یه غریبه بگه من از طرف پدر مادرتم، باید بپرسه رمز رو بگو! اینجوری میتونه بفهمه الکیه و کمک بخواد و فرار کند.

رو گوشی بچه هاتون نرم افزار ردیاب بذارین که بدونین دقیقا کجاست.

بهش یاد بدین که اگه یه غریبه گرفتشون، باید ادب رو کنار بزنن! جیغ بزنن گاز بگیرن و لگد بزنن و از دیگران کمک بخوان

اگه یه غریبه باهاشون خواست حرف بزنه یه متر فاصله داشته باشن، با صدای بلند با هم حرف بزنن و اگه بیشتر از چند ثانیه طول کشید، مکالمه رو باید تموم کنن و برن

غریبه ها نباید بدونن که خونه تنها هستن، اگه یه غریبه زنگ در رو زد، نگن مامان بابا خونه نیستن یا اصلا در رو باز نکنن؛ بگن مثلا بابام دستشوییه بعد به بزرگترشون زنگ بزنن ولی در رو به هیچ قیمتی باز نکنن

به هیچ وجه با کسانی که تو فضای مجازی آشنا میشن قرار نذارن و تو فضای مجازی شماره و آدرس خونه رو ندن، یا عکسی برای یه غریبه نفرستن و هر اتفاقی افتاد باید سریع به شما خبر بدهند.
لیکن از ترساندن فرزندان خود در مواجهه با سایر افراد و‌فضای بیرون از خانه جدا خودداری کنید.

نظر دهید »
من زنده ام قسمت شصت و ششم
ارسال شده در 31 شهریور 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_شصت_و_ششم

بی انکه مصلحت اندیشی یا تقیه کنم از دیدن او خیلی خوشحال شدم. از مریم فاصله گرفتم و با شوق به سمت او رفتم و پرسیدم: از آن تکاور مجروح چه خبر؟
هنوز پاسخی نشنیده بودم که سنگینی سیلی دکتر سعدون بر صورتم، سرم را صد و هشتاد درجه چرخاند. فکر کردم مغزم از دهانم بیرون ریخته. دهانم پر از خون و لب هایم به رعشه افتاد. برادرهای مجروح ایرانی با شنیدن صدای سیلی همه نیم خیز دند اما کاری از دست کسی بر نمی امد. سربازها با گفتن مشتی اراجیف، ما را بیرون انداختند و بعد از مدتی ما را سوار خودرو به سمت مقصد نامعلوم حرکت دادند.
رد سیلی دکتر سعدون بر صورتم نقش بسته بود. مریم برای دلداری دادن به من با گوشه ی مقنعه اش دهان خون آلودم را پاک میکرد. اما دردناکتر از درد آن سیلی، این بود که برای اولین بار در عمرم یک دست غریبه و نامحرم را بر صورت احساس کرده بودم. این حس آنقدر برایم چندش آور بود که برای خلاصی از آن به ناچار از سرباز نگهبانی که در خودرو همراه ما بود تقاضای آب کردم شاید بتوانم رد دست های ناپاک و نامحرم دکتر سعدون را از صورتم تطهیر کنم.
مریم که از پرس و جو و کنجکاوی من به شدت عصبانی شده بود گفت: حالا فهمیدی میرظفرجویان کجاست؟
گفتم: نه، و با بغضی که گلویم را فشار می داد ادامه دادم: اما فهمیدم خودم کجا هستم.
دیدن چند مجروح ایرانی و فضای حاکم بر مرز ایران و عراق، حال و هوای در وطن بودن را برایم زنده نگه داشته بود اما مسیری که ماشین در آن حرکت میکرد بوی غربت و مرارت میداد. دلم میخواست بپرسم کجا میرویم اما هنوز بوی خون در دهانم میپیچید و لبانم خشک بود و راستش را بخواهید میترسیدم که طرف دیگر صورتمم هم نجس شود. بعد از یک ساعت به اردوگاهی رسیدیم که با سیم های خاردار محصور شده بود و در محوطه اش تعدادی اتاق وجود داشت. نمیدانستم انجا کجاست . دیگر برایم مهم نبود کجا هستم. وقتی در ایران نباشم، دیگر چه فرقی میکرد کجا باشم.
من از شهرم، خانه ام و خانواده ام دور شده بودم.
با توقف خودرو و پیاده شدن ما سربازهای نگهبان و هفت، هشت نفر از درجه داران نظامی دور من ومریم حلقه زدند. یکیشان جلو آمد.
گفت: بنت الخمینی شنو اسمچ( دختر خمینی اسمت چیه)؟
گفتم:معصومه
گفت: ها جنرال معصومه( /آهان ژنرال معصومه)
از مریم پرسید: بنت الخمینی انت شنو اسمچ؟(دختر خمینی اسم تو چیه)
-انتن خوات؟(خواهر هستید؟)
- بله خواهر هستیم
-الخمینی ایدی بناته للمعرکه لیقاتلن له؟(خمینی دخترهایش را هم میفرستد جبهه برایش بجنگد؟)
گفتم: نه ما امدادگر هلال احمر هستیم.
گفت:باوعی ذاک الصوب( به آن طرف نگاه کن)
اشاره کرد به یکی از اتاق ها یی که در پانصد متری محوطه قرار داشت. دختری را دیدم که با نگاه نگران و روسری بلند مشکی از پنجره یکی از اتاق ها به بیرون نگاه میکند. از آن فاصله چیز بیشتری نمیتوانستم ببینم و بفهمم.
گفت: نفس البدله و نفس اللون لابسین، هی هم من حرس الخمینی.( لباس های یک شکل و یک رنگ به تن دارید. او هم پاسدار خمینی است).

ادامه دارد… ✒

نظر دهید »
من زنده ام قسمت شصت و پنجم
ارسال شده در 31 شهریور 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_شصت_و_پنجم

-بله
-وین کنتن مشغولات؟(کجا کار میکردید؟)
-هرجا که به ما احتیاج باشد.
-انتن حاضرات تشتغلن بالمستشی العراقی و اتراقبن جرحانا؟(حاضرید در بیمارستان عراقی ها کار کنید و از زخمی های ما پرستاری کنید)
گفتم: کار ما انسانی است . نجات جان انسا ها حد و مرز ندارد.
گفت: بنات الخمینی المحتالات المجوسیات!(ای دختران حیله گر مجوس خمینی!)
من ومریم رو را به سمت سالنی هدایت کردند که در آن چند ردیف تخت و تعدادی مجروح که از نواحی مختلف اسیب دیده بودند وجود داشت. او گفت:
-کل هذول عراقیین. انتن ادگومن ابتمریضهم(همه ی اینها عراقی هستند. شما از اینها پرستاری کنید.)مرد میانسالی که لباس سفید به تن داشت خودش را دکتر سعدون معرفی کرد. ظاهر مضحکی داشت. وقتی به لباس و چهره اش نگاه میکردم تصویر خودم را در لباس دکتر با جارو میدیدم. انگار اشتباها لباس یکی دیگر را تن او کرده بودند اما جارو را از دستش گرفته بودند.
مثل رژه ی صبحگاهی نظامیان، بی توجه به وضعیت مجروحین جلو میرفت و ما پشت سر او میرفتیم و چهار سرباز هم پشت سر ما بودند. از بی توجهی او به ناله های مجروحین پیدا بود که حرفه اش پزشکی نیست.
تخت های ملحفه دار که پتوهای تمیزی در کنارشان بود. کنار تختها، میزهای کوچکی بود که روی هرکدام چند کمپوت ایرانی قرار داشت. مجروحین عراقی همگی در وضعیت چرت یا خواب یا استراحت بودند. به همه ی انها سرم وصل بود اما اخر سالن چند ردیف تخت با رو کش پلاستیکی و بدون هیچ گونه ملحفه ای و پتو دیده میشد. مجروحینی روی این تختها خوابیده بودند که از سرما و درد خود مچاله شده و پانسمان زخم هایشان از شدت خونریزی خیس بود. بوی تعفن و ادرار در ان قسمت از حوطه ی سالن بیداد میکرد. صدایی که با درد وناله از سید عباس کمک میطلبید و استغاثه میکرد به گوشم رسید. هربار که او سید عباس را صدا میزد، من و مریم نگاهی بهم میکردیم که یعنی او ایرانی است؟ منظورش سید عباس خودمان است؟ فهمیدم ردیف اخر مربوط به اسرای مجروح ایرانی است.
هنوز رد خونریزیهای کهنه روی بدنشان پیدا بود. از میز و پاتختی و کمپوت و سرم هم خبری نبود. نگاههای بی رمق و لب های خشک و ترک خوردشلن حاکی از ظلمی بود که طی ان مدت بر انها رفته بود.
به هرکدام که میرسیدم بی اختیار سری تکان میدادند. نگاه مظلومانه و غریبانه شان که مملو از درد بود برما خیره میماند. در میان این اسرای زخمی و بیحال بی اختیار چشمانم دکترهادی عظیمی و میرظفرجویان را جست و جو میکرد..
به ردیف آخر که رسیدیم، دکتر سعدون سرعتش را بیشتر کرده و پشت سر هم میگفت: یا الله، سرعه سرعه!
اما با دیدن نگه ها و شنیدن صداهای آنها پاهایمان سست و قدم هایمان آهسته شده بود. از این همه دردی که می کشیدند، احساس خفگی میکردم. دلم میخواست فریاد بزنم: مجروح که ایرانی و عراقی ندارد.
تمام مقنعه و سر آستین ها و پایین مانتوام هنوز به خون میرظفرجویان آغشته بود. لکه های خون مثل گلبرگ های خشکیده به سیاهی می رفتند. مقنعه ام قهوای بودو فقط بوی خون را استشمام میکردم. چشم هایم در میان زخمی ها نگاهی آشنا را می جست که یکباره به تصویر خالکوبی رستم و مار زنگی روی بازویی برخوردم. یادم آمد این همان جوانی است که سید تکاور را به او سپرده بودم و سفارش کرد بودم زخمش را محکم فشار دهد. هنوز دستش با کمربندش به گردنش آویزان بود.

ادامه دارد…✒️

1 نظر »
من زنده ام قسمت شصت و چهارم
ارسال شده در 31 شهریور 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_شصت_و_چهارم

همین قدر که در انتظار صبح بمانم کافی است.
گفتم: دکتر افکار اینها کثیف و شیطانی است. نظر شما چیست؟
گفت: شما فقط نماز صبر و شکر بخوانید. شب تمام میشود.
ما نماز میخواندیم و آنها تماشا میکردند تا اینکه آرام آرام پرده روشنی بر سیاهی شب شب کشیده شد که نوید نافله ی صبح را میداد اما هنوز تا صبح فاصله بود. آنقدر آذوقه و مواد خوراکی و تنقلات توی دست و بالشان بود که انگار به ضیافت دعوت شده بودند. برای اینکه اشتهای ما را تحریک کنند و از آنها چیزی درخواست کنیم نمایش نشخوار برگزار کرده بودند. پوست پسته هایشان را به سمت ما پرتاب میکردند. باد زباله هایشان را جابه جا میکرد.متوجه شدم قوطی های کنسرو و جعبه ها مال ایران است
شدم قوطی های کنسرو و جعبه ها مال ایران است. با آنکه از صبح روز قبل تا آن لحظه چیزی نخورده بودیم، میلی به خوردن و آشامیدن نداشتیم.
گفتم: دکتر اینجا چه خبره؟ این قوطی ها و جعبه ها ایرانی اند.
دکتر گفت: حتما بار بعضی از ماشین هایی که تو جاده میگیرن تدارکات و و آذوقه برای جبهه بوده.
صبحدم بیست و چهارم مهر همزمان شد با سرو صدای خودروهای بعثی و هجوم دوباره گروه گروه نیروهایی که از شمال خرمشهر به سمت همین جاده سرازیر بودند.روز قبل، از صبح علی الطلوع تا غروب شاهد اسارت گروهای مختلف بودیم. من و مریم را به گودالی انتقال دادند که دیروز برادران در آن بودند. دکتر عظیمی تنها گوشه ی دیوار نشسته و منتظر اعزام به بیمارستان بود.
ساعت هشت صبح یک گروه شش نفره از برادران سپاه پاسداران بدون اینکه فرصت تعویض لباس داشته باشند با همان لباس سبز سپاه اسیر شدند. از برخوردشان کاملا پیدا بود غافلگیر شده اند.آنها را مثل توپ به سمت ما پرتاب کردند. بعد از مدتی که بین ما اعتماد حاکم شد، اطلاعتمان را دست و پا شکسته رد و بدل کریدم.
از آنها پرسیدم: از کجا اعزام شدید؟
سپاه امیدیه-
ما نیروهای هلال احنریم و ممکن است آزاد شویم.-
بلافاصله دو نفر از آنها که متاهل بودند، حلقه ازدواجشان را در آورده و به ما دادند و گفتند: اگر آزاد شدید این حلقه ها را به سپاه امیدیه بدهید
خانواده هایمان از این حلقه ها ما را شناسایی خواهند کرد.
به امید اینکه آزاد میشویم یکی از حلقه ها را مریم و دیگری را من گرفتم. شدت درگیری و اسیرگیری، بیشتر از روز قبل بود. اما هیچ کدام از کسانی که اسیر میشدند ناراحت نبودند؛ گویی فکر میکردند ، سفری موقت و کوتاه در پیش دارند.
تعدادمان ساعت به ساعت بیشتر میشد. برادران سپاه و بسیج را در آن گودال کنار ما می¬اوردند و بقیه را گوشه ی دیوار نگه میداشتند. ساعت ده صبح جوانی با قامتی باریک و بلند و محاسنی قهوه ای مثل تیری که از دور شلیک شودبه جمع ما پرتاب شد. لب و دهانی پر خون و ظاهری روستایی اما چهره ای گشاده و لبانی مثل پسته خندان داشت. هیچ کدام دستمالی نداشتیم که به او بدهیم. با سر استین لب و دهان خونی اش را پاک کرد و نشست. پنجاه راس گوشفند با صدای زنگوله هایشان او را همراهی میکردند و عراقی ها گوسفندها را هم با او داخل گودال انداختند. به هر طرف که سر میچرخاندیم، صورت گوسفندها توی صورتمان بود و روی دست و پایمان فضله میریختند و یکسر بع بع میکردند.
بعد از سی ساعت گرسنگی و تشنگی یک لیوان آب آوردند که همه باهم در معیت آن همه گوسفند ، یک جرعه از آن را بنوشیم. هر گوسفندی که سرو صدا میکرد به محض اینکه آن جوان دستی به سرش میکشید آرام میشد. یکی از برادرها ی سپاه پرسید : اسمت چیه برادر؟ شغلت چیه؟
با سادگی و صداقت تمام گفت: اسمم عزیزه و چوپونم. کاشی هستم. دیروز از کاشان راه افتادم.

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 85
  • 86
  • 87
  • ...
  • 88
  • ...
  • 89
  • 90
  • 91
  • ...
  • 92
  • ...
  • 93
  • 94
  • 95
  • ...
  • 146

آخرین مطالب

  • پیوند بی کرانه
  • مرگ آرام مغزی کودکان با موبایل
  • غروب دریا
  • خانواده همسر
  • بیت المال ...
  • دعای هر روز ماه صفر 
  • ​با ترس فرزندمون از تاریکی چه کنیم؟
  • التماس دعای فرج
  • ​مشهدی های مهمان نواز 
  • مهمان نوازی...

آخرین نظرات

  • لاله  
    • https://nbookcity.com/book/%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8-%d8%af%d8%ae%d8%aa%d8%b1-%d8%b4%db%8c%d9%86%d8%a7-pdf>
    در دختر شینا قسمت صدوبیستم
  • یاس در جایگاه پدر ومادر 
  • یاس در شهیدی که حاج قاسم عاشقش بود
  • یا کاشف الکروب  
    • ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)
    در پیشنهاد معنوی..‌.
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در نجات از پیک ا میکرون....
  • یاس در الگوی ما حضرت زهرا سلام الله علیها...
  • سربازی از تبار سادات  
    • سربازی از تبار سادات
    در مکث کردن 
  • یاس در همدیگر رو دور نزنیم...
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در برای زیبایی ها...
  • منتظر در علائم سندروم اضطراب کرونا
  • یاس در ☕ عوارض مصرف نوشیدن بیش از اندازه چای
  • مطهر در کاش امسال جشن میلادت به میزبانی پسرت باشد...
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)  
    • مبتلایِ حسین (علیه السلام)
    در تقویت‌کننده‌های ایمنی بدن رو بشناسید.
  • یاس در دلتنگی....
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در میوه =بانک خون
  • نور در ​بیایید با باورهای سمی خداحافظی کنیم
  • یاس در میوه =بانک خون
  • یاس در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در انسان باشیم...

موتور جستجوی امین

موتور جستجوی امین
تیر 1404
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

اللهم عجل لوليك الفرج.....الهي آمين

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آستان مقدس شهدای گمنام
  • امام زمان
    • محرم 1400 به نیت ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
  • اهل بیت
    • فاطمیه
  • بانو اسلامی
  • بدون شرح
  • بماند به یادگار
  • تربیت فرزند
  • تلنگر
  • تولیدی خودم «عکس، فیلم، متن»
  • جملات ناب
  • حکایت
  • سخن بزرگان
  • شهید
  • شهید گمنام
  • صرفا جهت اطلاع
  • صرفا جهت خنده
  • صرفا جهت سلامتی
  • عمومی
  • محرم حسینی
  • محرم ۱۴۰۲
  • معرفی کتاب
  • من حسینی شده دست امام حسن ام
  • نکات اخلاقی
  • همسرانه ، عاشقانه
  • همه چیز در مورد کرونا
  • ولایت
  • چهارشنبه های امام رضایی
  • کتاب دخترشینا
  • کتاب من زنده ام
  • کلام قرآنی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 13
  • رتبه مدرسه دیروز: 5
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 28
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 5
  • رتبه 90 روز گذشته: 44
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 7
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان