من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

تورا چشم در راهم يا اباصالح ادركني
|خانه
من زنده ام قسمت پنجاه وششم
ارسال شده در 21 شهریور 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_پنجاه_و_ششم

به جواد گفتم:دست مردها که باز است چرا می خواهند دست های ما را ببندند…
ترجمه کرد و افسر عراقی گفت:نسوان الایرانیات اخطر من الرجال الاایرانیین(زن های ایرانی از مردهای ایرانی خطرناک ترند).
از اینکه دو دختر ایرانی در نظر آنها اینقدر با ابهت و خطر آفرین بودند احساس غرور و استقامت بیشتری کردم.بعد از اینکه در آن بیابان چیزی برای بستن دست هایمان پیدا نکردند یکی از سربازها بند پوتینش را باز کرد و با آن دست های ما را بست.
هم ما از دیدن آنها غافلگیر شده بودیم وهم آنها از دیدن ما هیحان زده بودند. انگار بمب اتم بودیم؛ با کوچک ترین حرکت سر یا دستمان ، اسلحه هایشان را آماده میکردند. همه ی ما شوکه و ناراحت بودیم.
دور تا دورمان حلقه زده بودند. از هر رده ای بین شان پیدا می شد. از افسر تا سرباز . برگشتم ببینم راننده ریو کجاست ، سرباز عراقی در حالی که میگفت: قف قف( ایست) ، محکم با قنداق تفنگ به شانه ام کوبید. هر یک از آنها با حالت های خاصی لوله ی اسلحه شان را به طرف ما گرفته بودند.، نشسته روی دو پا، حلقه ی اول ، حلقه ی دوم. نه ما درست حرف آنها را متوجه می شدیم ونه آنها حرف ما را.
مترجم را کلافه کرده بودند. هر کسی چیزی می پرسید و او نمی دانست حرف کدام یکی را ترجمه کند و ما هم نمیدانستیم باید به سوال کی جواب بدهیم.
افسری که چند ستاره بیشتر بر دوشش بود، به آنها نزدیک شد. همه با حالت احترام پا کوبیدند و خبر دار شدند. افسر لگدی زیر اسلحه ی یکی از سربازها زد. صف منسجم سرباز ها شکسته شدند و به سمت خودروهای تازه ای رفتند که وارد جاده می شدند. افسر به سمت ما آمد و پرسید:
انتی عسکریه؟
معنی عسکری را نفهمیدم
1_ ماشینهای بزرگ ارتش که مخصوص حمل صندوق های مهمات وجابه جایی تجهیزات نظامی است و شبیه کامیون است.
گفتم : لا
گفت: انتی مدنیه؟
باز معنی مدنی رانفهمیدم و گفتم : لا
آنقدر منگ شده بودم که معنی هیچ کلمه ای را نمی فهمیدم.
گفت: انتی شنهی؟( پس چی هستی؟)
گفتم: آباد
گفت : آباد شنو؟ لا، انتم حرس خمینی،( آباد چیه؟ نه شما پاسدار خمینی هستید)
برای اینکه تفهیم اتهام کند ، یکی از سربازان عراقی را که ملبس به فرم سپاه پاسداران بود نشان داد و گفت: هذا حرس الخمینی( این پاسدار است)
و اشاره کرد به گودالی که کمی دورتر بود. حدودا صد و پنجاه نفر از برادران را که تعدادی از آنها لباس نظامی به تن داشتند و تعدادی ملبس به لباس شخصی بودند و بعضی زیر پوش به تن داشتند، به ما نشان داد و گفت:
کلهم حرس الخمینی( همه شان پاسدار خمینی هستند)
به برادر ها نگاه کردم. آنها بی توجه به نگهبان های مسلح بالای سرشان، با چشمانی مضطرب به سمت ما برگشته و خیره شده بودند.
احساس کردم همه ی برادران در حالت خیز و آماده ی حمله اند.
بنت الخمینی، بنت الخمینی گویان ما را به گودالی که برادران در آن بودند هدایت کردند. با دیدن آنها دچار احساس دوگانه ای شده بودیم . هم حضورشان برای ما قوت قلب بود و هم از دیدن غیرت به زنجیر کشیده شده ی آنها و خنده ی مستانه ی عراقی ها شرمنده بودیم.

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت پنجاه وچهارم
ارسال شده در 21 شهریور 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_پنجاه_و_چهارم

نه راننده می خواست فرمان ماشین را ول کند و پیاده شود،نه سرنشین جلو و نه ما که عقب نشسته بودیم.نمی توانستم هیچ حرفی بزنیم.فقط دور و برمان را نگاه می کردیم.چقدر تانک! چقدر خودروی نظامی!خوب که دقت کردم آرم سپاه پاسداران را روی لباس شان دیدم اما انگار یادشان رفته بود کج کلاه قرمز نیروهای بعثی را از سرشان بردارند.از راننده پرسیدم:چی شد؟
گفت:اسیر شدیم.
_اسیر کی شدیم؟
_اسیر عراقی ها
_اینجا مگه آبادان نیست؟تو ما را دادی دست عراقی ها؟
_الله اکبر خواهر!همه مون اسیر شدیم.
سربازهای عراقی سریع خودشان را به ماشین ما رساندند.من که کنار پنجره بی حرکت نشسته بودم،شیشه ماشین را بالا کشیده،سریع قفل در ماشین را زدم اما آنها شیشه ی ماشین را با قنداق تفنگ شکستند.از ترس خودم را روی خواهر بهرامی انداختم.تعدادی از سربازهای عراقی شیشه ی پنجره ی سمت خواهر بهرامی را هم شکستند.راننده فرمان ماشین را رها کرد و پیاده شد.سرنشین هم نفر بعدی بود که پیاده شد،اما من و خواهر بهرامی مقاومت می کردیم و نمی خواستیم پیاده شویم.
رادیوی کوچکی که در دستم بود،از دستم پرتاب شد.هنوز نمی دانستم چه اتفاقی افتاده،با ضربه تفنگ سرباز عراقی که در ماشین را باز کرد،به خودم آمدم که می گفت:
گومی،گومی یالا بسرعه!(بلند شو،زود باش بلند شو)
وقتی پیاده شدیم مثل مور و ملخ از کمین گاه های خود در آمدند و دور ماشین جمع شدند و آن راننده و سرنشین را مثل کیسه ی شن به پایین جاده پرتاب کردند.
دو دختر هفده و بیست و یک ساله؛یکی خواهر بهرامی روپوش سرمه ای ومقنعه ی طوسی روشن و کفش های سفید پرستاری و من با روپوشی خاکی رنگ و مقنعه ی قهوه ای و پوتین کی کرز در مقابلشان ایستاده بودیم و آنها دور ما حلقه زده بودند.
یک نفر لباس شخصی که از عرب های خوزستان بود و زبان فارسی می دانست به نام جواد به عنوان مترجم،آنها را همراهی می کرد.یکی از آنها که لباس پلنگی تکاورها را پوشیده بود جلو آمد که ما را تفتیش بدنی کند.خودم را به شدت عقب کشیدم و فریاد زدم:به من دست نزنید،خودم جیب هایم را خالی می کنم
بعثی ها که از عکس العمل ناگهانی من جاخورده بودند،چند متر به عقب پریدند و در حالی که لوله ی تفنگ هایشان را به سمت ما نشانه گرفته بودند جواد را صدا زدند و خواستند ترجمه کند:
-اءش ما عدچ اسلحه سلمی ها(هر اسلحه ای که دارای تحویل بده).
-اسلحه ندارم
-سلمو کل ما عدکم.سلمو قنابلکم الیدویه(هر چه دارید بدهید.نارنجک هایتان را تحویل بدهید)
-نارنجک ندارم
دست هایم را روی لباس هایم کشیدم.مقنعه ام را تکاندم.به جیب هایم اشاره کردند.آستر جیب هایم را بیرون کشیدم.وقتی دست هایم را از جیبم در آوردم،در حالی که حکم ماموریت فرمانداری را در یک مشتم و یادداشت《 من زنده ام》 را در مشت دیگرم پنهان کرده بودم،شروع به تکاندم جیبم کردم.افسر عراقی متوجه کاغذها شد و اشاره کرد《مشتت را باز کن》.با خنده ای زیرکانه انگار که به کشف بزرگی رسیده است هر دو کاغذ را از من گرفت و مترجم را صدا کرد.جواد خواند:《من زنده ام》
با نگاهی مشکوک به من گفت:هذی شفره.(این یک رمز است)

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت پنجاه وسوم
ارسال شده در 17 شهریور 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_پنجاه_و_سوم

از مجموع چهل وچند نفر مسافر اتوبوس،فقط ده نفر پیاده شدند؛هشت تا از برادران،من و خواهر بهرامی.کنار جاده را گرفتیم و پیاده راه افتادیم.گاهی حلوی ماشین های عبوری را می گرفتیم و هر کدام جا داشتند تعدادی از ما را سوار می کردند.
برادرها جلوی یک ماشین را گرفتند و گعتند:شما دو تا خواهر سوار بشین و زودتر برین.ما پیاده هم میتونیم بیایم.
هر از گاهی یاد نامه ی سید می افتادم.هم از خودم عصبانی بودم بی آنکه بدانم چرا و هم در دل به سید آفرین می گفتم که چقدر این مرد شجاع است که در بدترین شرایط به مفهوم کلمه زندگی فکر می کند.من هرگز به خودم فرصت نداده بودم درباره ی این موضوع حتی فکر کنم.
راننده ای که سوار ماشینش شده بودیم بر خلاف راننده ی اتوبوس،جسورانه و بی توجه به آژیرها و انفجارها به سرعت در مسیر خود می رفت.چند کیلومتری از سر بندر دور شده بودیم.سرنشینی که به نظر می آمد از وضعیت جبهه خبر دارد با آب و تاب تعریف می کرد:عراقیا توی خواب هم نمی دیدن سه هفته با ایران بجنگن،امروز چهارشنبه بیست و سوم مهر قول می دم جشن پیروزی بگیریم.فقط باید از این سه هفته درس بگیرن که دیگه اسم کارون و خوزستان یادشون بره.
در حالی که به حرف های او گوش می دادم حواسم به صدای رادیوی کوچکی بود که آن را از زیر مقنعه روی گوشم گذاشته بودم تا بتوانم اخبار لحظه به لحظه جنگ را از روی موج رادیوی نفت دنبال کنم.فضای بیرون حکایت غم انگیزی داشت.مردم ناباورانه و بهت زده با دمپایی های لنگه به لنگه در حالی که بچه ها را قلم دوش گرفته یا کشان کشان به دنبال خود می کشیدند،راهی شهرهای دیگر بودند.با قیافه های خسته،گرسنه و پژمرده،با سرخوردگی از بیابان و شوره زارها عبور می کردند بی آنکه خبر از مقصد و میزبان داشته باشند.بی آنکه کسی در انتظار آنان باشد گاه ملتمسانه جلوی ماشین ها را می گرفتند یا با ظرفی تقاضای بنزین می کردند یا با همان پاهای تاول زده و کمرهای خمیده به راه خود ادامه می دادند.اغلب آنها پیرمرد و پیرزن یا کودکان خردسال بودند.دیدن این مردم آواره و خانه به دوش مرا به یاد دعوای حرم شاهچراغ می انداخت.به خواهرم بهرامی گفتم:ما در یک آزمون بزرگ الهی قرار گرفته ایم،جنگ برای همه ملت ایران حتی آنهایی که در مرزها نیستند،یک امتحان بزرگ است.
دوباره یاد نامه ی سید افتادم و در دلم گفتم بعد از پشت سر گذاشتن این امتحان حتما"به آینده و زندگی و سید فکر خواهم کرد.
سرعت ماشین آنقدر زیاد بود که گویی ما را باید سر ساعت به مقصد می رساند که به پروازمان برسیم و جا نمانیم.
کم کم به تابلوی راهنمای 12 کیلومتری آبادان نزدیک می شدیم.تعدادی سرباز در کنار جاده زیر لوله های نفت به حالتربه حالت سینه خیز دراز کشیده بودند و چند خودروی خودی متوقف شده توجهم را جلب کرد.
گفتم:خواهر بهرامی سرباز ها را بببن!خدا خیرشان دهد،زیر این آفتاب داغ،زیر این لوله های نفت،با چه زحمتی پاسداری می دهند…
هنوز جمله ام را تمام نکرده بودم که ناگهان خودروی ما با صدای انفجار مهیبی متوقف شد و همان سربازهای وظیفه شناس!با سرعت به سمت خودروی ما خیز برداشتند.با بهت و حیرت به آنهاخیره شده بودم.

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت پنجاه ودوم
ارسال شده در 17 شهریور 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_پنجاه_و_دوم

تا کسی جنگ ندیده باشه معنیشو نمی فهمه.
عده ای از شیرازی ها به دفاع از جنگ زده ها بلند شدند اما جنگ زده ها آنقدر دلشان پر بود که با همه ی ضعف و بی حالی و خستگی دست برادر آن چند جوان شیرازی که نسنجیده حرف زده بودند،نشدند.
دو نفر دیگر هم گوشه ی دیگر حرم دست به یقه شده بودند و می گفتند:اگر بیشتر حرف بزنی،طوری می زنمت که مثل عکس به دیوار بچسی!
_اگه شما غیرت و عرضه داشتین جنگ یک روزه رو بیست روزه نمی کردین و نمی اومدین حرم نشین بشین.
با خودم گفتم مگر امام نگفته مردم باید مقاومت و دفاع کنند؟
خلاصه کار داشت به جاهای باریک و فحش ها و ناسزای های کوچه خیابانی می کشید که به خواهربهرامی که او هم به زیارت شاهچراغ آمده بودم گفتم:من می رم هلال احمر تا از اونجا برگردم آبادان.شیرازی ها راست می گن.ما باید دفاع کنیم.باید کسی سر راه عراقی ها باشه،اونا که بدشون نمیاد تمام خوزستان رو بگیرن.کار ما اینجا چیه؟بچه ها رو می خواستیم تحویل بدیم که دادیم.
با خودم گفتم:جنگ مسئله ریاضی نیست که درباره اش فکر کنی و بعد حلش کنی،جنگ اصلا"منطقی ندارد که با منطق بخواهی با آن کنار بیایی.جنگ،کتاب نیست که آن را بخوانی.جنگ،جنگ است.جنگ حقیقتی عریان است که تا آن را نبینی و دست به آن نکشی،درکش نمی کنی.
آواراگی و غربت و مصیبت و هجران سهم یک یک کودکان و پیر زنان و پیر مردان جنگ زده بود.
در لابه لای جمعیت بعضی از شیرازی ها که به دفاع از جنگ زده ها وارد معرکه شده بودند دو تا خانواده را که بچه های کوچک داشتند با خود به منزلشان بردند.
دیدن این مشاجرات نگذاشتند بیشتر از یک ساعت میهمان شاهچراغ باشیم.با خواهر بهرامی به هلال احمر رفتیم.تعدادی از داوطلبان شیرازی آماده ی اعزام به آبادان بودند.همگی با یک اتوبوس هلال احمر راهی شدیم.در تمام مسیر همصدا با راننده سرودهای انقلابی و شعار وحدت می خواندیم و راننده با سرعت و هیجان رانندگی می کرد.نزدیکی های صبح به ماهشهر رسیدیم.با رسیدن به حدود خوزستان روی موج رادیوی نفت،صدای سید محمد صدر و غلامرضا رهبر شنیده می شد که اخبار جبهه و جنگ را با شعارهای تند و انرژی بخش اعلام می کردند.صدای انفجارهای پی در پی و عبور ماشین های مملو از جمعیت که از شهر خارج می شدند به گوش می رسید.رعب و وحشت ناشی از صدای انفجارها بعضی از داوطلبان داخل اتوبوس را وحشت زده و توان جنگیدن و ایستادگی را از آنها سلب کرده بود.اتوبوس هنوز وارد منطقه ی جنگی نشده بود.با آژیرهای ممتد حمله ی هوایی،راننده اتوبوس را متوقف می کرد و مسیر نیم ساعته دو ساعت طول کشید.راننده متوجه شد این راه،راه شعر و شعار نیست بلکه راه خون و شهادت است،اتوبوس را کنار جاده نگه داشت و با لهجه ی قشنگ شیرازی گفت:کاکو مو دارم بر می گردم شیراز.هر کی می خود با مو برگرده بشینه؛هر کی نمی خود پیاده بشه.راه بازه و جاده دراز،این راه شوخی بردار نیست.
بعد از کلی چک و چانه قرار شد چند کیلومتر ما را پیاده کند و برگردد.از سر بندر که عبور کرد، دیگر جرات جلوتر رفتن نداشت.هرچه گفتیم:این نامردیه که وسط راه ما رو پیاده کنی،ناسلامتی راننده ی ماشین هلال احمری! گفت:اینجا دیگه جای بازی و شوخی نیست.آره مو نامردم.هر کی نامرده بشینه.مردا پیاده شن برن جنگ،مگه نمی خواستین برین جبهه بجنگین؟جنگ از اینجا شروع می شه.

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت پنجاه ویکم
ارسال شده در 17 شهریور 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_پنجاه_و_یکم

سراغ نسیبه را از من گرفت. برایش تعریف کردم که بچه‌ها به شیراز انتقال پیدا کرده‌اند و حال نسیبه خوب است و آدرس پرورشگاه شیراز- شیشه گری را به او دادم. همین‌طور که حرف می‌زد با صورتی رنگ پریده و لبانی خشکیده اشک می‌ریخت و دستم را گرفته بود و می‌بوسید و به چشمانش می‌کشید. در حال گریه دعا می‌کرد: به حق این بارگاه شاهچراغ، به عدد موهای سر این بچه‌های یتیم، خدا برات خوش بخواد، خیر پیش پات باشه، ننه سبز بخت شی، بچه‌ها رو از زیر آتیش درآوردی.
بغض کرده بودم و جوابی برایش نداشتم و نمی‌توانستم حتی دلداری‌اش بدهم. انگار واژه‌ها نمی‌توانستند به احساساتم ادای دین کنند. موقعیت حزن انگیزی بود و کاری از دستم برنمی‌آمد.کودکانی را می‌دیدم که از سینه بی‌رمق مادرانشان شیر می‌مکیدند و پیرمرد و پیرزنانی را که به سختی خودشان را به این نقطه‌ی امن رسانده بودند و بچه هایی را که مانده از کلاس و درس و مدرسه حیران و سرگردان به اطراف خیره بودند.
کنار ضریح شاهچراغ رفتم و بغض فرو خورده ام را شکستم.در گوشه ای از ضریح شاهچراغ نو عروس و دامادی فارغ از جنگ و غوغای بیرون،تنگ دل هم نشسته بودند و دل می دادند و قلوه می گرفتند.انگار یادشان رفته بود که جز خودشان در این ضریح و در این شهر و در این دنیا دیگرانی هم وجود دارند.دیدن این دو مرا به یاد نامه ی سید انداخت.نامه را از جیبم در آوردم و خواندم:
》به نام خدایی که از روحش در ما دمید تا ما مثل او باشیم.به رنگ او،هم نفس او و هم پیمان رسالت او.می دانم که در روزهای خون و آتش و جنگ از صلح و از زندگی و از عشق گفتن از دید خیلی ها بی معنا و مفهوم باشد.اما از دید من درست امروز وقت گفتن است.امروز که مردن و زندگی ارزان است.امروز که جنگ دارد ما را به امتحان و بلا می کشاند.اگر ازدواج برای تکامل و تکمیل شدن است من برای طی این مسیر نیارمند کسی هستم که بال باشد برای پرواز،پا باشد برای رفتن.چشم باشد برای دیدن.
در رویا و واقعیت به دنبال کسی بودم که از نگاهش،رفتارش و صدایش خدا را ببینم.به دنبال هر چه بودم در تو یافتم.من نمی دانم باید از کجا شروع کنم و حتی باید چه بنویسم.من حتی شیوه ی خواستگاری کردن را هم نمی دانم.این اولین بار و قطعا"آخرین باری است که از دختری خواستگاری می کنم.این چند خط نیمه تمام را نوشتم تا از ارادتم به شما بگویم که جاودانگی من در ارادت به شماست》.
برایم منطقی نبود در شرایطی که زنده بودن مفهوم خود را از دست داده کسی به تشکیل زندگی و انتخاب شریک برای زندگی فکر کند.نامه ی سید را به داخل ضریح شاهچراغ انداختم. هنوز مشغول دعا و ثنا و نماز بودم که صدای داد و بیداد و هوا توجه همه را به صحن کشید.بیرون آمدم دیدم جنگ زده ها و شیرازی ها شاکی بودند و می گفتند شماها ترسیده اید و جنگ را رها کرده اید و فرار کرده اید و می خواهید مردم از جاهای دیگر بیایند برای شما بجنگند.آنها می خواستند جنگ زده ها را از حرم بیرون کنند.کار به جاهای باریک کشیده بود.
جنگ زده ها می گفتند:ما یه عمر سفره دار بودیم.مهمون نواز بودیم،مهمون پرست بودیم.حالا از بد روزگار ریزه خوار سفره ی شما شدیم.اگر یه تیر زیر گوش شما خالی کنن اون وقت می فهمید جنگ یعنی چی!
جنگ زده ها تمام رنج و سختی راه و چند روز گرسنگی و تشنگی را بر سر شیرازی ها خالی کردند،از هر گوشه ای یک صدایی و حرفی زده می شد:
صفای شهر به آدماشه نه به خشت و آجراش و ساختمونای چند طبقه
هر کی تو شهر خودش شهریاره و کاسب سر بازاره.

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 88
  • 89
  • 90
  • ...
  • 91
  • ...
  • 92
  • 93
  • 94
  • ...
  • 95
  • ...
  • 96
  • 97
  • 98
  • ...
  • 146

آخرین مطالب

  • پیوند بی کرانه
  • مرگ آرام مغزی کودکان با موبایل
  • غروب دریا
  • خانواده همسر
  • بیت المال ...
  • دعای هر روز ماه صفر 
  • ​با ترس فرزندمون از تاریکی چه کنیم؟
  • التماس دعای فرج
  • ​مشهدی های مهمان نواز 
  • مهمان نوازی...

آخرین نظرات

  • لاله  
    • https://nbookcity.com/book/%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8-%d8%af%d8%ae%d8%aa%d8%b1-%d8%b4%db%8c%d9%86%d8%a7-pdf>
    در دختر شینا قسمت صدوبیستم
  • یاس در جایگاه پدر ومادر 
  • یاس در شهیدی که حاج قاسم عاشقش بود
  • یا کاشف الکروب  
    • ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)
    در پیشنهاد معنوی..‌.
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در نجات از پیک ا میکرون....
  • یاس در الگوی ما حضرت زهرا سلام الله علیها...
  • سربازی از تبار سادات  
    • سربازی از تبار سادات
    در مکث کردن 
  • یاس در همدیگر رو دور نزنیم...
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در برای زیبایی ها...
  • منتظر در علائم سندروم اضطراب کرونا
  • یاس در ☕ عوارض مصرف نوشیدن بیش از اندازه چای
  • مطهر در کاش امسال جشن میلادت به میزبانی پسرت باشد...
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)  
    • مبتلایِ حسین (علیه السلام)
    در تقویت‌کننده‌های ایمنی بدن رو بشناسید.
  • یاس در دلتنگی....
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در میوه =بانک خون
  • نور در ​بیایید با باورهای سمی خداحافظی کنیم
  • یاس در میوه =بانک خون
  • یاس در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در انسان باشیم...

موتور جستجوی امین

موتور جستجوی امین
تیر 1404
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

اللهم عجل لوليك الفرج.....الهي آمين

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آستان مقدس شهدای گمنام
  • امام زمان
    • محرم 1400 به نیت ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
  • اهل بیت
    • فاطمیه
  • بانو اسلامی
  • بدون شرح
  • بماند به یادگار
  • تربیت فرزند
  • تلنگر
  • تولیدی خودم «عکس، فیلم، متن»
  • جملات ناب
  • حکایت
  • سخن بزرگان
  • شهید
  • شهید گمنام
  • صرفا جهت اطلاع
  • صرفا جهت خنده
  • صرفا جهت سلامتی
  • عمومی
  • محرم حسینی
  • محرم ۱۴۰۲
  • معرفی کتاب
  • من حسینی شده دست امام حسن ام
  • نکات اخلاقی
  • همسرانه ، عاشقانه
  • همه چیز در مورد کرونا
  • ولایت
  • چهارشنبه های امام رضایی
  • کتاب دخترشینا
  • کتاب من زنده ام
  • کلام قرآنی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 13
  • رتبه مدرسه دیروز: 5
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 28
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 5
  • رتبه 90 روز گذشته: 44
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 7
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان