از زمین و آسمان مرگ بر شهر میبارید.
کودکانی که مادرهایشان را در بمباران دست داده بودند سرگردان و تنها در شهر رها شده بودند. مردم بلد نبودند بجنگند.
برای اینکه بتوانم در بخش بمانم هرکاری از دستم بر میآمد انجام میدادم. جاهایی را که خون میریخت فوراً تی میکشیدم. به هرکس از حال میرفت، آب میدادم. هم گریه میکردم و هم آرام میکردم. آنقدر آدم دست و پا قطع شده دیده بودم که هرچند لحظه یک بار پاهایم را لمس میکردم. میترسیدم جنگ پاهایم را از من بدزدد. توی همین شلوغیها آقایی با ابهت و جذبه با روپوش سفید شتاب زده به اورژانس آمد و با سر و صدا و داد و بیداد، بدون استثنا همه را به جز مجروحان بیرون کرد. تنها کاری که برای ماندن به ذهنم رسید این بود که روپوش مردانه سفیدی را که در ایستگاه پرستاری آویزان بود بپوشم. بدون اینکه به اسم روی روپوش توجه کنم تی را برداشتم و جاهایی را که خون ریخته بود، به سرعت زمین را نظافت کردم و بعد با همان جارویی که دستم بود با روپوش سفید از جلو چشم او دور شدم تا در حاشیهی امن داخل بیمارستان باقی بمانم. آموزشی که در دورهی امداد دیده بودم تنها شامل کمکهای اولیه و تزریقات و پانسمان بود که کفایت این حجم از فاجعه را نمیداد. به بهانهی جارو زدن، کنار پرستارانی که زخمهای مجروحین را برای انتقال به اتاق عمل شستوشو میدادند، میایستادم و با التماس به آنها میگفتم: تورو خدا، من میتونم این کار رو انجام بدم. شما کارای مهمتری دارید. در عین حال حاضر نبودم جاروی دسته دارم را از خود جدا کنم چون همین جارو مجوز ورود و ماندنم در بیمارستان بود. با جارویی که در دست داشتم همراه یک مجروح تا اتاق عمل رفتم که یک باره پرستار اتاق عمل جیغ کشید و گفت: این جارو رو چرا آوردی اتاق عمل؟ برو بیرون. روپوش آقای دکتر تن تو چیکار میکنه؟
تازه فهمیدم چه کار کردهام؛ با رو پوش یک پزشک، تمام اورژانس را تی کشیده بودم.
تا صبح روز بیست و یکم هنوز فرصت مناسبی برای دیدن بچههای پرورشگاه پیش نیامده بود. میترسیدم از جلو چشم کادر پرستاری دور شوم و قیافهی مرا فراموش کنند و نتوانم دوباره وارد بخش شوم.
جنگ فرصت مغتنمی برای کارکنان بیمارستان فراهم کرده بود؛ هم میتوانستند چشمشان را بر همهی آنچه می گذشت ببندند و انگشتشان را تا نیمه در گوشهایشان فرو کنند تا نالهها را نشنوند و فرار را بر قرار ترجیح دهند و توجیهی برای وجدان خود بتراشند اما بعضی از آنها همچون فرشته با
همان بلوز و دامن و کلاه بربالین زخمی ها مانده و مرهم زخمهای آنان شده بودند!
فاطمه نجاتی آمد و چند ضربه به شیشهی بخش زد و گفت: نمی خوای بچهها رو ببینی، نسیبه خیلی سراغت رو میگیره.
در یک فرصت کوتاه از بخش بیرون آمدم و خودم را به جمع بچهها رساندم. آنجا تنها جایی بود که بچه ها حال و هوای دیگری داشتند و توی عالم خودشان بودند. همهی مردم با شنیدن آژیر قرمز حملهی هوایی توی سنگرها و پستوها میرفتند ولی این بچهها برعکس میریختند توی حیاط و با تیرکمانهای دستیشان آسمان را نشانه میرفتند و هورا میکشیدند. مرگ و زندگی برایشان یک رنگ داشت. چند نفرشان کمی گرفته و دمغ بودند. فکر کردم لابد نگران خانوادهشان هستند، با این حال علت دمغ بودنشان را پرسیدم. یکی از آنها گفت: از شانس بدمون امسال که روپوش و کفش و کتاب و دفترمون روبهر
اه بود و میخواستیم مثل بچههای پدر و مادر دار بریم مدرسه و کفشای نو و لباسای اتو کشیدهمون رو تن کنیم و تو گوش بچه پولدارا بزنیم و براشون قیافه بگیریم، از آسمون و زمین سنگ و آتیش میباره.
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات