من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

تورا چشم در راهم يا اباصالح ادركني
|خانه
من زنده ام قسمت پنجاهم
ارسال شده در 13 شهریور 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_پنجاهم

دیدن شهر بمباران شده و خمپاره خورده،سنگربندی های سر کوچه و خیابان ها و در و دیوارهای زخمی،مثل یک فیلم سینمایی جنگی بود.آنها هیجان زده صحنه ها را تماشا می کردند.بین راه دائما” یا لقمه ی نان و پنیر می گرفتند یا آب می خواستند یا دنبال سرویس بهداشتی می گشتند.شیطنت بچه ها آنقدر زیاد بود که آذوقه شام،جیره ی بین راه شد و شب برای شامشان دوباره مجبور شدیم نان داغ و چند قالب پنیر خریدیم.با هر دست انداز بیشتر از آنچه اتوبوس می توانست تکانشان بدهد،خودشان را روی هم می انداختند و کله هاشان دنگ صدا می کرد و صدای قهقهه شان به هوا می رفت.هر از گاهی از یک گوشه ی اتوبوس صدای حیوانی بلند می شد و می گفتند:با حیوان تور می ریم شیراز،نه لوان تور.
از ماهشهر که گذشتیم راننده که سرش از سر و صدا و شلوغی داغ کرده بود،کنار پمپ بنزین ایستاد تا نفسی تازه کند.در حین توفف یک گدا وارد اتوبوس شد و برای بچه ها دعا می کرد و می گفت:عاقبت به خیر شوید،بدهید در راه خدا.
به هر کدامشان که می رسید،می گفتند:برو بعدی!
گدا را دست انداخته بودند و شلوغ می کردند.هرکدامشان چیزی می گفت.یکی می گفت:گدا به گدا رحمت به خدا.
آن یکی می گفت:تا چیزی ندی چیزی نمی گیری.
آخر سر هم وقتی گدای بخت برگشته پایین رفت،متوجه شد یکی از بچه ها جیبش را زده است.یک ساعت درگیر دعوا با گدا…
شدیم. خلاصه سهراب را که خبره‌ی این کار بود قسم دادیم که دست از شوخی و بازی بردارد و پولش را بدهد. ما هم هزینه‌ی یک ساعت کاسبی گدایی‌اش را پرداختیم و راه افتادیم. صبح به شیراز رسیدیم. همه چیز برای بچه‌ها جدید بود. آب و هوا، قیافه‌ها، محیط، بچه‌ها و لهجه‌شان و…
پرورشگاه شیراز با آمادگی کامل بچه‌ها را پذیرفت و محلی را برای اسکان موقت آنها در نظر گرفت. لحظه به لحظه خبر جنگ و جبهه‌ی جنوب و غرب را رصد می‌کردم. تصمیم نداشتم بعد از استقرار بچه‌ها در شیراز بمانم. مشغول خداحافظی با بچه‌ها بودم که سید آمد و با کلی مِن و مِن گفت: معصومه خانم می‌تونم یه کاغذ خدمتتون بدم؟
گفتم: کاغذ چی؟
گفت: یه‌سری حرف بود که باید به شما می‌زدم اما نتونستم حضوری بگم.
نامه را گرفتم و از سید خداحافظی کردم. بچه‌ها را بغل کردم و بوسیدم. اما این خداحافظی برای همیشه نبود.
دلم می‌خواست یک شب حرم نشین شاهچراغ باشم. در آخرین لحظات نسیبه پرسید: دِدِ کی بر می‌گردی؟
گفتم: فقط می‌دونم دارم می‌رم شاهچراغ و احتمالاً تا فردا صبح در حرم شاهچراغ می‌مونم.
وارد حرم حضرت شاهچراغ که شدم تعداد زیادی از جنگ‌زده‌های آبادان و خرمشهر را دیدم با یک بقچه که تنها حاصلشان از یک عمر زندگی بود، با لباس‌های ژنده و چهره‌های ژولیده و درهم، گوشه و کنار صحن نشسته یا خوابیده بودند. ساعت به ساعت به تعداد این آوارگان اضافه می‌شد. مردمی که تا چندروز پیش همه چیز داشتند، امروز دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتند. دلم به حال همشهریانم، شهرم و خودم می‌سوخت. اینها خانواده‌هایی بودند که نه توان مالی داشتند و نه جا و مکانی و از روی ناچاری و غریبی به شاهچراغ پناه آورده و زانوی غم بغل گرفته بودند.
از لابه‌لای این جمعیت مادر نسیبه مرا شناخت. مادر نسیبه بعد از فوت همسرش، نسیبه را به پرورشگاه سپرده بود و در ازدواج مجددش با یک کاسب جزء صاحب سه فرزند دیگر شده بود. ولی گاهگاهی به نسیبه هم سر می‌زد.

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت چهل ونهم
ارسال شده در 13 شهریور 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_چهل_و_نهم

با این شرایط، تمام مدت روپوش‌ها تنشان بود و کفش‌ها پایشان و کیف روی دوششان و توی حیاط بدو بدو می‌کردند.
بودنشان در شهر و در آن موقعیت جز نگرانی و دلواپسی چیز دیگری به همراه نداشت.با سید صحبت کردم که چون فصل مدرسه است و بچه ها باید به مدرسه بروند،آنها را از شهر خارج کنید.ماندن بچه ها در بسبار خطرناک بود.تنها کسی که کنار بچه ها مانده بود عموسیدشان بود.هنوز به برکت هلال احمر و حضور سید چیزی برای خوردن گیر بچه ها می آمد.مردم عادی در هیولای جنگ دست و پا می زدند و همه درگیر دفاع بودند اما سید…
هنوز یاد بچه ها بود.به همراه سید برای طرح موضوع بچه های پرورشگاه سراغ برادر سلحشور در فرمانداری رفتیم.توی مسیر با هر گامی که بر می داشتم می دیدم جتگ چگونه یک باره به زندگی مردم هجوم آورده و همه را غافلگیر کرده است.هر روز که می گذشت یک مشکل به مشکلات مردم اضافه می شد؛ بی برقی،بی آبی،گرسنگی،ترس،مریضی،تنهایی و وحشت.مغازه های همه ی موجودیشان را یا مجانی می دادند یا به کمترین بها می فروختند.صف نان و بنزین امان مردم را بریده بود. وقتی رسیدیم فرمانداری آقای مهندس باتمانقلیچ که سخت مشغول ساماندهی و کنترل شهر بود گفت:در همین صحرای محشر،عده ای از خدا بی خبر،شبونه خونه ها و مغازه های مردم رو غارت می کنن
فرماندار تلاش می کرد تا پایان جنگ جان و مال مردم در امان بماند.شبانه روز کار می کرد.اومنتظر بود که جنگ زودتر تمام شود.می خواست شیشه های شکسته و دیوارهای فروریخته ی خانه های مردم را از نو بسازد.
برادر سلحشور که نگرانی و دلایل ما را شنید گفت:می دونید که رئیس آموزش و پرورش آبادان،آقای صالحی و تعدادی از همکاراش شهید شدن.بعضی مدارس هم که خراب شدن حتی اگه توی همین ماه جنگ تموم بشه،مدارس با تاخیر باز می شن.بهتره اول با شهرهای امن هماهنگی بشه تا پرورشگاه یا سازمانی مسئولیت این بچه ها رو قبول کند،بعد اونا رو اعزام کنیم.
بالاخره بعد از چندین تماس،موافقت پرورشگاه شیراز مشروط به اینکه مربیانشان هم با آنها همراه باشند،گرفته شد.چون قرار شده بود ماشین هایی که از شهر خارج می شوند،تحت کنترل و نظارت باشند،نامه هایی به عنوان حکم ماموریت به من و سید و دیگر همراهان داده شد.نامه ی ماموریت را توی جیبم گذاشتم.
بچه ها خوشحال با همان روپوش و کفش و کیف و یک پلاستیک که پیژامه پیراهنشان در آن بود و حکم ساک سفرشان را داشت،سوار اتوبوس شدند.از خواهران شمسی بهرامی،پروانه آقا نظری،فاطمه نجاتی،اشرف شکوهیان،سیده زینت صالحی و از برادران احمد رفیعی و علی صالح پور به عنوان مربی دائمی آنها در شبراز با ما همراه شدند.
از همان بسم الله بچه ها سر کنار پنجره نشستن دعوایشان شد.با وساطت عمو سید قرار شد تا ماهشهر نوبتی بنشینند و از آنجا به بعد شهر به شهر جایشان را با هم عوض کنند.بعضی پسر بچه ها تیرکمان هایشان را هم آورده بودند و می گفتند ما می خواهیم میگ های عراقی را با تیر کمان بزنیم!برادر سید و رفیعی کنار دوتا از بچه ها که مثل خروس جنگی بودند نشستند و ما هم کنار دخترها نشستیم و راه افتادیم.
بین راه سید گفت:ممکن است پلیس راه اجازه ی خروج ندهند.بهتر است اول برویم فرمانداری،هم نامه ی خروج ماشین به سمت شیراز را و هم مقداری پول و آذوقه برای شام بگیریم
بین راه،توپخانه عراق جاده را به شدت زیر آتش گرفته بود.به سختی از آن منطقه عبور کردیم.
با یک بقچه نان و چند قالب پنیر و صدوبیست بچه که آنها را در چهار اتوبوس تقسیم کرده بودیم،راه افتادیم.

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت چهل وهشتم
ارسال شده در 13 شهریور 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_چهل_و_هشتم

از زمین و آسمان مرگ بر شهر می‌بارید.
کودکانی که مادرهایشان را در بمباران دست داده بودند سرگردان و تنها در شهر رها شده بودند. مردم بلد نبودند بجنگند.
برای اینکه بتوانم در بخش بمانم هرکاری از دستم بر می‌آمد انجام می‌دادم. جاهایی را که خون می‌ریخت فوراً تی می‌کشیدم. به هرکس از حال می‌رفت، آب می‌دادم. هم گریه می‌کردم و هم آرام می‌کردم. آنقدر آدم دست و پا قطع شده دیده بودم که هرچند لحظه یک بار پاهایم را لمس می‌کردم. می‌ترسیدم جنگ پاهایم را از من بدزدد. توی همین شلوغی‌ها آقایی با ابهت و جذبه با روپوش سفید شتاب زده به اورژانس آمد و با سر و صدا و داد و بیداد، بدون استثنا همه را به جز مجروحان بیرون کرد. تنها کاری که برای ماندن به ذهنم رسید این بود که روپوش مردانه سفیدی را که در ایستگاه پرستاری آویزان بود بپوشم. بدون اینکه به اسم روی روپوش توجه کنم تی را برداشتم و جاهایی را که خون ریخته بود، به سرعت زمین را نظافت کردم و بعد با همان جارویی که دستم بود با روپوش سفید از جلو چشم او دور شدم تا در حاشیه‌ی امن داخل بیمارستان باقی بمانم. آموزشی که در دوره‌ی امداد دیده بودم تنها شامل کمک‌های اولیه و تزریقات و پانسمان بود که کفایت این حجم از فاجعه را نمی‌داد. به بهانه‌ی جارو زدن، کنار پرستارانی که زخم‌های مجروحین را برای انتقال به اتاق عمل شست‌وشو می‌دادند، می‌ایستادم و با التماس به آنها میگفتم: تورو خدا، من می‌تونم این کار رو انجام بدم. شما کارای مهم‌تری دارید. در عین حال حاضر نبودم جاروی دسته دارم را از خود جدا کنم چون همین جارو مجوز ورود و ماندنم در بیمارستان بود. با جارویی که در دست داشتم همراه یک مجروح تا اتاق عمل رفتم که یک باره پرستار اتاق عمل جیغ کشید و گفت: این جارو رو چرا آوردی اتاق عمل؟ برو بیرون. روپوش آقای دکتر تن تو چیکار می‌کنه؟
تازه فهمیدم چه کار کرده‌ام؛ با رو پوش یک پزشک، تمام اورژانس را تی کشیده بودم.
تا صبح روز بیست و یکم هنوز فرصت مناسبی برای دیدن بچه‌های پرورشگاه پیش نیامده بود. می‌ترسیدم از جلو چشم کادر پرستاری دور شوم و قیافه‌ی مرا فراموش کنند و نتوانم دوباره وارد بخش شوم.
جنگ فرصت مغتنمی برای کارکنان بیمارستان فراهم کرده بود؛ هم می‌توانستند چشم‌شان را بر همه‌ی آنچه می گذشت ببندند و انگشت‌شان را تا نیمه در گوش‌هایشان فرو کنند تا ناله‌ها را نشنوند و فرار را بر قرار ترجیح دهند و توجیهی برای وجدان خود بتراشند اما بعضی از آنها همچون فرشته با
همان بلوز و دامن و کلاه بربالین زخمی ها مانده و مرهم زخم‌های آنان شده بودند!
فاطمه نجاتی آمد و چند ضربه به شیشه‌ی بخش زد و گفت: نمی‌ خوای بچه‌ها رو ببینی، نسیبه خیلی سراغت رو می‌گیره.
در یک فرصت کوتاه از بخش بیرون آمدم و خودم را به جمع بچه‌ها رساندم. آنجا تنها جایی بود که بچه ها حال و هوای دیگری داشتند و توی عالم خودشان بودند. همه‌ی مردم با شنیدن آژیر قرمز حمله‌ی هوایی توی سنگرها و پستوها می‌رفتند ولی این بچه‌ها برعکس می‌ریختند توی حیاط و با تیرکمان‌های دستی‌شان آسمان را نشانه می‌رفتند و هورا می‌کشیدند. مرگ و زندگی برایشان یک رنگ داشت. چند نفرشان کمی گرفته و دمغ بودند. فکر کردم لابد نگران خانواده‌شان هستند، با این حال علت دمغ بودنشان را پرسیدم. یکی از آنها گفت: از شانس بدمون امسال که روپوش و کفش و کتاب و دفترمون روبه‌ر
اه بود و میخواستیم مثل بچه‌های پدر و مادر دار بریم مدرسه و کفشای نو و لباسای اتو کشیده‌مون رو تن کنیم و تو گوش بچه پولدارا بزنیم و براشون قیافه بگیریم، از آسمون و زمین سنگ و آتیش می‌باره.

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
فقر فرهنگی؟؟؟
ارسال شده در 11 شهریور 1397 توسط سميرا صبوري در تربیت فرزند

فقر فرهنگی یعنی :
به جای اینکه کمک کنیم
بچه ها “بازی، تحرک و بچگی کنند”
یه تبلت بدیم دستشون و
به حال خودشون رهاشون کنیم !

این یعنی فاجعه فرهنگی..
مواظب باشید…

نظر دهید »
من زنده ام قسمت چهل وهفتم
ارسال شده در 11 شهریور 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_چهل_و_هفتم

با همان ماشینی که سید را آورده بود همراه با پروانه‌ی آقانظری به امداد جبهه رفتیم. همه داروها مثل آبنبات توی گونی ریخته شده بود. من و پروانه که از داروها فقط قرص آسپرین و سرما خوردگی رو می شناختیم هاج و واج به داروها نگاه میکردیم. خانم عباسی که داروساز بود اسم و خاصیت همه‌ی داروها را به ما یاد داد. یکی یکی داروهای اساسی جبهه و آنتی بیوتیک‌ها و سرنگ‌ها و بانداژها را جدا کردیم. ظرف دو روز کلی اسم دارو و کاربرد آنها را یاد گرفتم. قرار شد داروهایی که اورژانسی نیستند به بیمارستان هلال احمر (شیر و خورشید) که بعدها به بیمارستان《امدادگران》تغییر نام پیدا کرد، تحویل داده شود.
در بیمارستان امدادگران وقتی اسم و کاربرد بعضی از داروها را برای خانم مقدم که سرپرستار بخش بود توضیح دادم، مغرورانه نگاهی به سر تا پایم انداخت و من هم بیشتر از آنچه حالی‌ام بود قیافه گرفتم. به من گفت بهت نمی‌آد نرس باشی.
گفتم: چرا، فقط چون مثل شما کلاه و دامن ندارم؟
- اسم داروها رو از کجا یاد گرفتی؟
این بار با تواضع گفتم: از شما یاد گرفتم.
شنیده بودم در بیمارستان به بچه‌های نماینده‌ی فرماندار، به چشم جاسوس یا اعضای گروه‌های پاکسازی نگاه می‌کنند. هیچ چاره‌ای جز تواضع و شیرین زبانی نداشتم. با شیرین زبانی خودم را داخل بغلش جا دادم، بوسیدمش و التماس کردم که اجازه بده وارد بخش بشم و گفتم: هرکاری از من بخواهید انجام میدم فقط بذارید کنار شما باشم، جارو هم می‌کشم. نه من کاری به کلاه و دامن شما دارم، نه شما کاری به مقنعه و روپوش من داشته باش.
از اینکه به بیمارستان آمده بودم، راضی بودم. در بیمارستان به پرورشگاه هم نزدیکتر بودم. می‌توانستم در فرصتی مناسب به بچه ها سربزنم. خیلی دلم برایشان تنگ شده بود. پیغام و پسغام بچه ها از طریق سید می‌رسید.
خانم مقدم کسی را به بخش راه نمی‌داد و می‌گفت: بخش باید ضدعفونی باشه، با این مقنعه و مانتو و شلوار، عفونت رو وارد بخش می‌کنی. با این حال قبول کرد در پذیرش مجروح کمک کنم. ابتدا مجروحینی را که وارد اورژانس می‌شدند شناسایی و بعد مشخصات‌شان را ثبت میکردم. برای این کار لباس‌های مجروحین را با قیچی از تنشان بیرون می‌آوردم تا آماده‌ی شست‌وشو و پانسمان شوند.
بیمارستان به همه چیز شبیه بود جز بیمارستان. غلغله بود. من که خودم را به زور راه داده بودند، بقیه را بیرون میکردم. مردم، مجروحین را با هر وسیله‌ای به بیمارستان می‌رساندند، شیون می‌کردند و به سر و سینه می‌زدند و بعضی که تاب دیدن نداشتند، از حال می‌رفتند. خون‌های ریخته شده بر زمین بیمارستان و تن و بدن‌های تکه پاره‌ی مجروحین، دل همه را به درد آورده بود. ازدحام مردم برای اهدای خون و کمک‌رسانی همه‌ی کارکنان بیمارستان را کلافه کرده بود و کنترل بیمارستان از دست رئیس و مدیر و پرستار و نگهبان خارج شده بود. صدای آژیر آمبولانس‌ها و صدای آژیر حمله هوایی در هم آمیخته بود.قطع برق هنگام حمله هوایی،بیمارستان را ناچار به استفاده از برق اضطراری می کرد.تخت ها کفاف مجروحین را نمی داد.حتی فرصت نمی شد جنازه ی شهدا را به سردخانه منتقل کنند.حتما"باید بالای سر افرادی که در راهرو خوابانده شده بودند می رفتی تا تشخیص می دادی زنده اند یا مرده.گورستان شهر،گنجایش این همه جنازه را نداشت.
حتی برای بردن اجساد، ماشین نداشتیم و آمبولانس‌ها ترجیح می‌دادند مجروحین را جابه‌جا کنند.

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 89
  • 90
  • 91
  • ...
  • 92
  • ...
  • 93
  • 94
  • 95
  • ...
  • 96
  • ...
  • 97
  • 98
  • 99
  • ...
  • 146

آخرین مطالب

  • پیوند بی کرانه
  • مرگ آرام مغزی کودکان با موبایل
  • غروب دریا
  • خانواده همسر
  • بیت المال ...
  • دعای هر روز ماه صفر 
  • ​با ترس فرزندمون از تاریکی چه کنیم؟
  • التماس دعای فرج
  • ​مشهدی های مهمان نواز 
  • مهمان نوازی...

آخرین نظرات

  • لاله  
    • https://nbookcity.com/book/%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8-%d8%af%d8%ae%d8%aa%d8%b1-%d8%b4%db%8c%d9%86%d8%a7-pdf>
    در دختر شینا قسمت صدوبیستم
  • یاس در جایگاه پدر ومادر 
  • یاس در شهیدی که حاج قاسم عاشقش بود
  • یا کاشف الکروب  
    • ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)
    در پیشنهاد معنوی..‌.
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در نجات از پیک ا میکرون....
  • یاس در الگوی ما حضرت زهرا سلام الله علیها...
  • سربازی از تبار سادات  
    • سربازی از تبار سادات
    در مکث کردن 
  • یاس در همدیگر رو دور نزنیم...
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در برای زیبایی ها...
  • منتظر در علائم سندروم اضطراب کرونا
  • یاس در ☕ عوارض مصرف نوشیدن بیش از اندازه چای
  • مطهر در کاش امسال جشن میلادت به میزبانی پسرت باشد...
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)  
    • مبتلایِ حسین (علیه السلام)
    در تقویت‌کننده‌های ایمنی بدن رو بشناسید.
  • یاس در دلتنگی....
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در میوه =بانک خون
  • نور در ​بیایید با باورهای سمی خداحافظی کنیم
  • یاس در میوه =بانک خون
  • یاس در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در انسان باشیم...

موتور جستجوی امین

موتور جستجوی امین
تیر 1404
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

اللهم عجل لوليك الفرج.....الهي آمين

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آستان مقدس شهدای گمنام
  • امام زمان
    • محرم 1400 به نیت ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
  • اهل بیت
    • فاطمیه
  • بانو اسلامی
  • بدون شرح
  • بماند به یادگار
  • تربیت فرزند
  • تلنگر
  • تولیدی خودم «عکس، فیلم، متن»
  • جملات ناب
  • حکایت
  • سخن بزرگان
  • شهید
  • شهید گمنام
  • صرفا جهت اطلاع
  • صرفا جهت خنده
  • صرفا جهت سلامتی
  • عمومی
  • محرم حسینی
  • محرم ۱۴۰۲
  • معرفی کتاب
  • من حسینی شده دست امام حسن ام
  • نکات اخلاقی
  • همسرانه ، عاشقانه
  • همه چیز در مورد کرونا
  • ولایت
  • چهارشنبه های امام رضایی
  • کتاب دخترشینا
  • کتاب من زنده ام
  • کلام قرآنی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 13
  • رتبه مدرسه دیروز: 5
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 28
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 5
  • رتبه 90 روز گذشته: 44
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 7
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان