#من_زنده_ام #قسمت_صدوسی_هشتم بگو ببینم ما بزرگیم یا کوچیک ؟ حالا خوبه اختیار چند تا مرده رو دادن دستت ، اگه زنده ها رو می سپردن دستت چیکار می کردی؟ البته مرده شور پوست کلفت تر از این حرف ها بود و با وجود کتکی که خورده بود نمی خواست در را باز کند اما… بیشتر »
آرشیو برای: "آذر 1397, 07"
#من_زنده_ام #قسمت_صدوسی_هفتم با تاریک شدن هوا یاد شبی افتادم که با دوستانت توی قبر خوابیدی تا دیگر از مرگ نترسی و من و سید صدای سگ در آوردیم و شما را ترساندیم. تو با مرگ شوخی می کردی و ما با تو.تو داشتی مرگ را مشق می کردی و ما مشق های تو را خط می زدیم.… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوسی_ششم مادر سجاده ی نمازش همیشه پهن بود و مرتب ختم قرآن نذرمی کرد. احمد برایش قرآن می خواند و علی و حمید هم دلداری اش می دادند و امید و آرزوهای تازه برایش می ساختند.بی بی و مادر و سه تا خاله ها جاده ی شیراز-ماهشهر را صاف کرده… بیشتر »
آخرین نظرات