#من_زنده_ام #قسمت_صدوسی_دوم سید گیج و مات و من من کنان گفت : والله از ساعتی که ما بچه هاروتحویل شیرازدادیم درگیر کارای اداری و سازماندهی بچه ها بودم اما دریغ از کمترین نشانه! هیچ و هیچ . راه شیراز به آبادان ، سعی صفا و مروه شده بود . تشنه می رفتیم ،… بیشتر »
آرشیو برای: "آبان 1397"
#من_زنده_ام #قسمت_صدوسی_یکم وقتی متوجه نگرانی ما شد ، آراممان کرد و گفت : و دیگر ندیدمش . اونقدر ازش بی خبرم که اگه بچه ها همراهمون نبودن و نمی گفتن با ما بوده شک می کردم که به شیراز اومده باشه . مطمئن باشید شیراز نیست . صد درصد برگشته آبادان . - ما از… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوسی گفت:به برادری ات قسم اینجا نیست . برو بیمارستان O.P.D شاید آنجا باشه. - لقمه نان و حلوا توی مشتم بود و توی شهر می چرخیدم ، هیچ فکری به مغزم خطور نمی کرد . اولش تنها نگرانی ام نان و حلوایی بود که قول داده بودم به تو برسانم . رفتم… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوبیست_و_نهم این برگ آبی ، نامه فوری است که ظرف 24ساعت به خانواده شما داده می شود و هیچ گونه کنترل امنیتی بر آن نیست ولی فقط می توانید در این نامه دو کلمه بنویسید و مرتبا روی این موضوع تاکید می کرد : - Just two words . بعثی ها هم می… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوبیست_و_هشتم با وجودی که سرم غذایی دوم هم داشت وارد بدنمان می شد ، اما هنوز توان بحث کردن با او را نداشتم . - آیا شما می خواهید فعل حرام انجام دهید . با سر و نگاه به او فهماندم که احمق خودتی ، امام قلابی هیبت و لباسش را عوض کرده بود… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوبیست_و_هفتم من از این که در نوبت همآغوشی با مرگ نشسته بودم خوشحال بودم اما نمی خواستم اخرین نفر باشم، صدای ضربه های پی درپی همسایه ها (دکترها و مهندسی ها) را بر دیوار سلول همگی شنیدم که بانگرانی می پرسیدند: «چرا جواب نمی دهید»… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوبیست_و_ششم میخواستیم دست های یکدیگر را فشار دهیم اما توانی برای این کار در ما نمانده بود. با نگاه از هم می پرسیدیم و جواب می دادیمو همین قدر کافی بود چرا فاطمه تنهاست؟حلیمه کجاست؟ نکند حلیمه… یعنی زودتر از ما به مقصد رسیده،… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوبیست_و_پنجم بعد از مدتی با این زندانبان ، نسبت خویشاوندی و دوستی پیدا خواهید کرد. بستگانتان را به فراموشی می سپارید و آرزوهایتان کوچک و ناچیز می شود و بزرگترین آرزویتان این می شود که خورشید را چند لحظه ای ببینید یا یک ملاقه شوربا… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوبیست_و_چهارم مریم گفت از دایره ی قول خارج نشو،قول دادیم فقط به هدف اعتصاب فکر کنیم و زیاد حرف نزنیمم تا از این دخمه بیرون بریم. - اما باید بدونیم اینهاکی هستند. - بازم داری عجله می کنی و دخترشجاع شدی، اصلاً شاید این یک دام باشه.… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوبیست_و_سوم مریم آرام آرام در حالی که دستش را به دیوار تکیه داده بود. به طرف دستشویی رفت تا آماده نماز شود. ناگاه رهبر ارکستر همه را جمع کرد و دست از قابلمه برداشتند و نفسی تاره کردند و همه از جا بلند شدند. نگران شدم نکنه همگی با هم… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوبیست_و_دوم درها همه شبیه هم و راهرو پرنور بود.من و مریم را پشت یک در نگه داشتند.به عقب نگاه کردم و دیدم حلیمه را به فاصله چند سلول جلوتر پشت در دیگری نگه داشتند .اولین بار بود که از هم جدا می شدیم.منتظر باز شدن در صندوقچه ای جدید… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوبیست_و_یکم روز هفتم عراقی ها برای اطمینان از اینکه ما از قبل غذایی با نانی ذخیره نکرده باشیم وارد سلول شدند.یادشان رفته بود آن سلول آنقدر موش دارد که فرصت ذخیره ی یک تکه نان را به هیچ کس نمی دهند سلول را تفتیش کردند ولی چیزی پیدا… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوبیستم بعداز یک ساعت بحث و گفت و گوی بی نتیجه به سلول برگشتیم .اما یک سوال بزرگ مرا به دیوارهای سلول می کوباند:یعنی چی؟«بودن شما در این زندان هیچ ارتباطی به سرنوشت جنگ ندارد».با خودم گفتم ،یعنی ما حبس ابد هستیم.در کدام دادگاه محاکمه… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدونوزدهم -خب حالا هر آرزویی دارید بگویید. برای اینکه جملات و کلمات را درست بفهمد و ترجمه کند سعی کردیم بیشتر از کلماتی که او به کارمی برد استفاده کنیم،مثلا به جای تقاضا می گفتیم آرزو! -ما قبول داریم که اسیر جنگی هستیم،آیا ایشان هم… بیشتر »
#یااباصالح_المهدی چشمهای دل من در پی دلداری نیست درفراق توبجز گریه مرا کاری نیست سوختن درطلب یوسف زهراعشق ست بنازم به چنین عشق که تکراری نیست اللهم عجل لولیک الفرج… بیشتر »
امیرالمومنین علی عليه السلام: عذر برادرت را بپذير و اگر عذرى نداشت برايش عذرى بتراش اِقبَلْ عُذرَ أخيكَ، و إن لَم يَكُن لَهُ عُذرٌ فَالتَمِسْ لَهُ عُذرا ميزان الحكمه جلد7 صفحه 130 بیشتر »
با وجود تو حس آرامشی دارم که تمام غصه های دنیا پیش چشمم اندک است محو می شود… و ترسی از تنهایی در دنیا ندارم وقتی تو رو دارم… میدانم که همیشه هستی… بیشتر »
عجیب ولی واقعی: چند سال قبل که یکی از شهدای مدافع حرم را به معراج شهدای تهران آورده بودند به خانواده اش اطلاع دادند که برای دیدن شهید می تونند به معراج شهدا مراجعه کنند. وقتی خانواده شهید به معراج شهدا مراجعه کردند مسئولین معراج شهدا بهشون اعلام کردند… بیشتر »
بزرگترین اشتباه پدر و مادرها این است که بچه شان را از کار بیندازند: یعنی، کارهایی را که فرزندشان قرار است انجام دهند پدر و مادر انجام دهند، با این عمل خیانت به فرزندشان میکنند. به عنوان مثال، به جای او حرف بزنند، به جای او مشق بنویسند، به جای او کار… بیشتر »
افزایش پرخاشگری کودکان با بازیهای کامپیوتری: در بازیهای فیزیکی چون «لیلی کردن»، «گرگم به هوا» و «گل کوچک» بچهها هیجانهای مثبت پیدا میکنند که به دنبال آن سیستمهای قلبی عروقی و ایمنی آنها فعالیت بهتری خواهد داشت. همچنین این بازیها قدرت حرکتی،… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوهیجدهم صدای کابل سربازها را بر تن و بدن برادرانمان می شنیدیم.آنها را حتی جلوی در سلول هایشان با ضربات کابل بدرقه می کردند.صدای ناله ی دکترها که همگی مسن بودند جگرمان را پاره پاره می کرد.به هیچ کس رحم نکرده بودند.هر چه آن ها فشار و… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوهفدهم اما من او را برای دفاع از خودمان و رضای خدا زدم یعنی آنها هم که ما رابه قصد کشتن می زدند برای رضای خدا بود و از عمل خودشان راضی اند.اگر چه همه صداها و ناله هایی که می شنیدم نشانگر این بود که اسیر تنهاانسانی است که مرگ او دلیل… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوشانزدهم گویی همه ی این فریادها طی این یک سال و اندی در گلویمان حبس شده بود.ما تمام درد و رنجمان را فریاد می کردیم. روح خسته مان دلتنگ امام بود.برای ایران بی تاب بودیم.چندین ماه اسارت و حقارت و آزار تن،روحمان را آزرده کرده بود و به… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوپانزدهم سلول تنگ و تاریک ما ،ماتمکده شده بود.پس بذل و بخشش های دشمن بی سبب نبود و آن تخم مرغ اضافی و هواخوری و دکتر استرسی … معنای دیگر داشت. اینها نشانه های پیروزی و خوشحالی دشمن بود.کاش ما را آنقدر گرسنگی می دادند که می… بیشتر »
پدر مادر سالم به بچه میگن درس بخون تا فهم تو و نگرش و حال و احساس تو رشد پیدا کنه و زندگی بهتری داشته باشی. از دنیا و کارت لذت بیشتری ببری و به انسانهای دیگه هم بتونی کمک کنی. والدین نادان میگن درس نخون خاک بر سرت بزرگ میشی هیشکی زنت نمیشه بدبخت میشی.… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوچهاردهم هنوز مشغول رد و بدل کردن ضربات بودیم که ناگهان دریچه ای که با صدای نعره و فریادنگهبان و ضربه های کابل باز می شد ،آرام و بی صداباز شد آن هم در حالی که ما چهارنفر همچنان گوشمان را به دیوار چسبیده بود.آنقدر شتابزده به آنطرف… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوسیزدهم تازه بعداز یک ماه که فهمید مسواک چیه،مسواک کهنه و کثیف خودش را از داخل زباله دانی برایمان آورد که شریکی استفاده کنیم. اما مودب است و هیچ وقت رفتار بدی از او ندیده ایم. من که همه اش تو فکر سرقت بودم گفتم: ما که نمی خواهیم سرقت… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدودوازدهم صبح ها گاهی هنوز چشم هایمان را باز نکرده بودیم ،مریم از من میپرسید: -آجی مگه به جان آقا قسم نخوردی ما فردا آزاد میشیم،پس چرا آزاد نشدیم. من درحالی که سرم را روی بازوهاش می گذاشتم می گفتم: من گفتم فردا آزاد می شیم،حالا که… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدویازدهم وقتی فهمیدند چند طبقه پایین تر،بدون ملاقات بادکتر بایک کپسول همیشگی کار تشخیص ودرمانم تمام شده همه خندیدند،اما خنده دارتر وقتی بود که جیب هایم را خالی کردم.از تعجب شاخ درآورده بودند.نمی دانستیم از آن ها چگونه وبرای چه منظوری… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدودهم خدای من! تازه فهمیدم که اینها دکترها هستند که جارو به دستشان داده اند… نگهبان بلا فاصله گفت:لِبسی النظارات وابسرعه عبری.(عینکت را بزن و زود دور شو) عینکم بیشتر از آنکه چشم هایم را بپوشاند پیشانی ام را پوشانده بود.سوار… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدونهم هر بار که نفس می کشیدم گویی وزنه ای سنگین را روی قفسه ی سینه ام بالا وپایین میکنند.حتی مهره های کمرم تیر می کشید.با هر نفس لخته های خون بر دهانم هجوم می آوردند.نفس نمی کشیدم;خون بالا می آوردم.قفسه ی سینه ام متورم ودردناک شده بود… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوهشتم صدایی که نشان می داد ماهنوز درمنطقه ی اسیران جنگی هستیم.براساس میزان توقف چرخ غذا وبسته شدن دریچه حدس زدیم سلول سمت چپ وراستمان سلول های انفرادی باشند که درسلول سمت چپ یک ایرانی ودرسمت راست یک عراقی ساکن هستند.از آنجاکه می… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوهفتم فاطمه با لبخندگفت:معصومه جون!حواست باشه دیوونگی شاخ ودم نداره.بلندشو دوباره دور این اتاق بدویم.الآنه که سر و کله شون پیدا می شه وباید برگردیم.جمله ی فاطمه که تمام شد,می خواستم بگم نقطه,که یکباره ناخلف آمد وگفت:لبسن النظارات… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوششم بعداز روزها انتظار یک روز صبح همگی دور کاسه ی شوربا نشسته بودیم وسخت ومشغول تماشای بازی موش ها وجست وخیزآن ها بودیم که بکباره یکی از سربازان عراقی به نام خلف که البته مابه او ناخلف می گفتیم,در سلولمان راباز کرد ومثل همیشه… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوپنجم نتیجه ی بازدید رئیس زندان این شدکه یک هفته بعد نگهبان ها باماسک هایی که به بینی زده بودند مقداری مواد ضدعفونی کننده به همه ی سلول ها دادند.ازکنار سلول هاکه رد می شدند در یادریچه های سلول راباز می کردند قیافه می گرفتند,با دستمال… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوچهارم به سلول دکترها مورس زدیم.ما موش داریم ،شما هم دارید؟ _نه به سلول مهندسین هم مورس زدیم گفتند:نه. ماجرا رابرایشان تعریف کردیم.گفتند: -موش ها معمولا نقب میزنند.سوراخ انها را پیدا کنید و به وسیله ای بپوشانید این طوری مسیر حرکتشان… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوسوم آگاهی سر در می آورد . ما را به ناحق و غیر قانونی در خاک خودمان دزدیده بودند و در جایی غیر قانونی نگهداری می کردند و خلاف قوانین بین المللی ما را پنهان کرده و به ما می گفتند مفقودالاثر . بارها این کلمه را پیش خود تکرار می کردم و… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدودوم بار سنگین اسارت بین ما تقسیم می شد.دیگر ازشمارش ثانیه های کمرشکن خلاص شده بودیم.خوشحال بودم ازاینکه دکتر عظیمی را پیدا کرده ام،چون اواز همان اول اسارت دریافت که شرافت گوهر ذی قیمتی است که آن رابه بهای آزادی هم نمی فروشیم.صبح… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدویکم از آنجا که نگهبان به دعای بعد از نماز ما در سه وعده نماز یومیه عادت کرده و آن را پذیرفته بودند، شروع به خواندن دعای “امن یجیب” کردیم، البته با همان لحن و صوت همیشگی به جای دعا حروف الفبا را شمرده شمرده میخواندیم. چون… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدم چندین بار با این عبارت دریچه را باز و بسته کرد.فکر کردیم بالاخره یک نفر پیدا شد چهار کلمه انگلیسى بلد باشد و لابد دنیایى پر از خبر و اطلاعات به رویمان باز شده و شاید او بتواند مارا از این بى خبرى مطلق و فشار روانى خلاص کند.تردید… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_نود_و_نهم انجا متوجه شدیم ساکنان سلول مجاور ما باید ایرانی باشند اگر چه همیشه وقتی از زیر در به صحبت هایشان گوش می دادیم می شنیدیم که عربی را خیلی خوب اما با لهجه حرف می زنند برای همین احتمال نمی دادیم ایرانی باشند.زندانی های سلول سمت… بیشتر »
آخرین نظرات