#من_زنده_ام #قسمت_صدوهشتادم هنوز به وقت باز شدن در فرصت باقی بود که یکباره حمزه و عبدالرحمن بیسر و صدا داخل قفس ظاهر شدند . غافلگیر شده بودیم . من حتی فرصت پیدا نکردم وضعیتم را تغییر بدهم . در آن شرایط بهترین کاری که میتوانستم انجام دهم این بود که در… بیشتر »
آرشیو برای: "دی 1397"
#من_زنده_ام #قسمت_صدوهفتادونهم برای اینکه به قولم وفا کرده باشم در پاسخ به نامه احمد نوشتم : باز هم می گویم من خوبم و ملالی نیست جز دوری شما عزیزانم ، اما باور کن من به قول کودکی هایمان وفادارم ، ما اینجا شکنجه ی جسمی نمی شویم و برای اینکه به تو حتی… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوهفتادوهشتم نامه های بی نام و نشان را یواشکی می خواندم و پنهان می کردم . چون بعضی از جملاتش طعم زندگی و لحن عاشقانه داشت ، حیا می کردم با کسی درباره آن نامه ها حرف بزنم . در پس ذهنم عذاب وجدان داشتم چون ما چهار نفر راز نگفته ای در دل… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوهفتادوهفتم در عید و بهار 1362 برادران افسر خلبان آن قدر به جاسم تمیمی باج داده بودند که راضی شده بود کاری خلاف دستور بعثی ها انجام دهد . همراه با سینی ناهار روز عید به سرعت به طرف ما آمد تا فاصله او با حاجی زیاد شود و بتواند از زیر… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوهفتادوششم وقتی او را با آن پالتوی بلند پشمی میدیدم احساس سرما می کردیم . با اشاره دست و سر، گوشه ای از راهرو را نشان می داد اما هرچه نگاہ می کردیم چیزی نمی دیدیم ، فهمیدیم چیزی را زبر پالتوی ورم کرده اش پنهان کرده و مترصد فرصت است… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوهفتادوپنجم آنچه ما را آزار می داد و برایمان عادی نمی شد این بود که حمام عمومی محل شکنجه و فلک کردن برادر ها بود و دائما از این دیوار صدای فریاد و التماس و ناله اسیران جنگی پیر و جوان و مجروح و سالم بلند بود . به او گفتیم : - الان… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوهفتادوچهارم از میان نامه هائی که برایم می رسید ، فقط نامه های مادرم بود که بی اعتنا به محدودیت کاغذ و سطر و ستون نامه ، پر از کلمه بود ، مادر از خاطره های کودکی ام و آرزو های جوانی ام و امید های آینده می نوشت . برایم سؤال شده بود که… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوهفتادوسوم یک باره صدای لگد و کابل توأم با نعره های گوش خراش محمودی و نوچه هایش که قبل و بعد از آمدن صلیب سرخ چند روزی به ما و خودش استراحت داده بود ، مارا از دنیای زیبای رقص نقطه و خط به دنیای سیاه واقعیت پرت کرد . او مثل هیولایی… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوهفتادودوم اما من بی ملاحظه کاغذ را سیاه می کردم و می دانستم این کلمات در جان مادر، پدر، برادرها و خواهرام ریخته می شود و آنها با این کلمات زندگی می کنند پس هر چه بیشتر بهتر، چقدر سرگرم این کلمات می شدیم ، سهم ما دو تا برگه کاغذ بود… بیشتر »
کربلای 4 فکر میکردیم پیروز میدانیم! آخر نیرو و امکانات فراوانی داشتیم. برنامهریزی هم کرده بودیم. عملیات کربلای 4 شروع شد. در حین عملیات فهمیدیم عملیات لو رفته! بااینکه غواصان و رزمندگان از جان و دل مایه گذاشتند، اما در همان روز اول شکست خوردیم و تلفات… بیشتر »
مسلمان شدن دختر مسیحی به سبب آشنایی با شهید ابراهیم هادی. راوی: خواهر شهید مهمان برادر خانم جوانی با من ارتباط گرفت و گفت: باید ماجرایی برای شما نقل کنم. ابراهیم نگاه من را به دنیا و آخرت تغییر دادو… تغییری در روند زندگیش ایجاد شده و… اما… بیشتر »
مرگ آرام مغزی کودکان با موبایل بافت مغزی کودکان به خاطر داشتن رطوبت بیشتر یک رسانای عالی برای اشعه تلفن همراه بوده و به نسبت مغز افراد بزرگسال در مواجهه با این اشعه بسیار گرمتر میشود. این تئوری اخیرا همراه شده است با یک مطالعه در کشور نیوزلند. ⭕️ نزدیک… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوهفتادویکم هر چند رفتار عراقی ها نسبت به اسیرانی که زیر چتر قانون حمایتی صلیب سرخ جهانی بودند با آنهایی که در زندان های مخوف پنهان کرده بود ، تفاوت زیادی نداشت با وجود این تنها حسن اسرای ثبت نام شده ، نامه هایی بود که قبل از رسیدن به… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوهفتادم حالا مالک چهار پتو و چهار لیوان و یک ظرف غذا و چند دینار و چهار کیسه انفرادی و یک نگهبان به نام خمیس شدیم . البته درباره این قلم آخری نمی دانم ما مالک خمیس شده بودیم یا خمیس مالک ما شده بود که البته در هر دو صورت نفرت انگیز… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدو_شصت_ونهم یقین داشتم همه جنگ ها یک روز شروع و یک روز تمام می شوند و این روزها و لحظه ها ابدی نیستند و بر این لحظه ها پیروز خواهیم شد ، بچه هارا وادار می کرد به ما فحش بدهند . گلوی آنها باد می کرد اما حرفی نمی زدند ؛ مثل اینکه لب… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدو_شصت_وهشتم خوشبختانه عیدی همراه آنها نبود که بداند این مواد غذایی از کجا آمده و اینها خرید ما از حانوت نیست . چیزی که محمودی و نگهبان ها را غافلگیر کرد تکه لباس پاره ای بود که مواد غذایی را در آن پیچیده بودند و فرستاده بودند .… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدو_شصت_وهفتم آنها در را بستند و رفتند ، ما که نگران برادرها بودیم با صدای شلیک گلوله محکم به در می زدیم و اللّه اکبر می گفتیم . یکباره ناجی فرمانده اردوگاه که هیچ وقت از او رفتار زننده ای ندیده بودیم و خیلی توی باغ دین و دیانت… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدو_شصت_وششم و میلی به پایان برنامه همیشگی نداشتیم . شام هم درگوشه ای از ذهن افتاده بود و انتظار می کشید . هرکدام به فراخور حالش از ته دل مرثیه ای سوزناک می خواند و به سر و سینه می زدیم . از شام غریبان کربلا و شام گذشتیم تا به رمادیه و… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدو_شصت_وپنجم نمی دانم در سینه محمودی به جای قلب چه چیزی در تپش بود . برادر ها با تنی مجروح با سینه ای ستبر صبورانه منتظر فرود آمدن شلاق های خمیس و رسوایی محمودی بودند . هر وقت دست خمیس بالا می رفت قلبمان از جا کنده می شد و ذره دره… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدو_شصت_وچهارم چندین بار درخواست رفتن به خیاط خانه برای دوختن چادرهایمان را مطرح کرده بودیم اما هربار طفره می رفت و اجازه رفتن به خیاط خانه را نمی داد اما این بار گفت : - برای چادر باید از بغداد اجازه داشته باشیم . صلیب سرخ بدون… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدو_شصت_وسوم اگرچه دلمان نمی خواست با لباس های نو و رنگ به رنگ با محمودی و اعوانش به حانوت برویم اما این تنها راه برای رفع شر او بود . فکر می کردیم هیچ کس منتظر عبور ما نیست اما از کنار پنجره برادرها که رد می شدیم یکی پس از دیگری به… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدو_شصت_ودوم و این داستان ، داستان دنباله داری هبوط انسانیت در کسانی بود که خود را به خواب زده بودند تا وجدانشان آنها را آزار ندهد و به خیال خود قهرمان جنگ باشند . نخستین باری که شاهد این ماجرا بودیم ،از آن همه رنج و دردی که دیدیم ،… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدو_شصت_ویکم وقت آمار لعنتی ، برادر ها در گرمای پنجاه درجه که خورشید وسط آسمان بود ِ روی دو پا می نشستند و مشتی سرباز بی سواد که شمارش عدد یک تا صد و جمع هفت وهشت را نمی دانستند ، آنها را با ضربه های کابل می شمردند . ضربه ها با شدت هر… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدو_شصتم به هر تقدیر پای ما به خیاط خانه باز شد . بعد از دوخت و دوز لباس های جدید ، روپوش و شلوار و مقنعه ای را که دو سال امانتدار تن و بدنمان و نگهدار آبرو و حیثیتمان بودند بوسیدیم و به کوله پشتی اسارت سپردیم البته با وجود گذشت دوسال… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدو_پنجاه_نهم لوسینا که همچنان بی قرار باز کردن چمدانش بود گفت : - دیدن شما در این لباس ها برای من رنج آور است . تا آنجا که توانستم لباس های مختلف در سایز و رنگ های مختلف آورده ام . هرکدام را هرجا که دوست دارید بپوشید . اگربازهم چیزی… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوپنجاه_هشتم آقای هیومن به دقت و شمرده شمرده صحبت می کرد و آقای لبیبی صمن اینکه نامه های ما در دستش بود ترجمه می کرد من هم مثل شاگردی که از زیر دست معلم به دنبال جواب سوال می گردد تمام حواسم به دست آقای لبیبی و نامه ها بود که یک باره… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوپنجاه_هفتم برخلاف موصل که عدنان دست و پا چلفتی ، نگهبان ما بود ، دو سرباز دوش به دوش ، تمام حرکات و نگاه های ما را تا سرویس های بهداشتی تحت نظر و کنترل داشتند ، وقتی به سرویس بهداشتی رسیدیم دیدیم چهار عدد قوطی شیر خشک نیدو، دو بسته… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوپنجاه_ششم اما نه خاطره برق نگاه برادران اسیرمان که ازچشم های گود رفته آنها از پشت پنجره های اردوگاه موصل برخاسته بود به ما قدرت و جراتی مثال زدنی می داد . سرم را مثل باد بزن تکان می دادم تا از شر هیولایی که افکار مرا به بیغوله ها می… بیشتر »
آخرین نظرات