من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

تورا چشم در راهم يا اباصالح ادركني
|خانه
من زنده ام قسمت صدوششم
ارسال شده در 4 آبان 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوششم

بعداز روزها انتظار یک روز صبح همگی دور کاسه ی شوربا نشسته بودیم وسخت ومشغول تماشای بازی موش ها وجست وخیزآن ها بودیم که بکباره یکی از سربازان عراقی به نام خلف که البته مابه او ناخلف می گفتیم,در سلولمان راباز کرد ومثل همیشه باحنجره ی بلندگو قورت داده ,دادکشید وبا لگدبه در زد وباکابل به دیوار کوبید وبا فریادهایی که بیشتربه پارس سگ شباهت داشت گفت:لبسن النظارات وبسرعه طلعن.(عینک هارا روی چشم بگذارید وسریع بیاید بیرون)کفش هایمان را به سرعت پوشیدیم وعینک هارا روی چشم گذاشتیم.هنوز از افتادن وسقوط ازبلندی ترس داشتم,دوباره کورمال کورمال وتلوتلو خوران به پشت یک دربزرگ رسیدیم.درتمام طول مسیربه سنجاقم فکر می کردم که برایم حکم یک چرخ خیاطی پیشرفته را داشت وآن را کنار دریچه ودور چراغ مخفی کرده بودم.فرصتی برای برداشتن آن نداشتم.درباز شد ویک عالمه نور وگرما برتنمان تابید.هفده سال خورشید را دیده بودم اما انگار آن را حتی درگرمای پنجاه درجه ی آبادان حس نکرده بودم.اگرچه آفتاب سال هابر جسمم تابیده بود وصورتم را سوزانده بود,اما هرگز به ارزش آن پی نبرده بودم.آن روز اولین بار با تک تک سلول های بدنم نور خورشید را حس کردم واز آن لذت بردم.خورشید دامن طلایی اش را چنان فرش کرده بود که به همه چیز رنگ داده بود.تابش نور طلایی آفتاب بر پوستی که ماه ها در دخمه های بی نور,سرد وبی رمق شده بود,لذتی وصف ناشدنی داشت.چقدر این گرمارا دوست داشتم.نور آفتاب همراه با نسیم ملایم بهاری در تمام تنم می چرخید و چشم هایم رابیدار می کرد.گوش هایم زنگ می زد,دست وپای به خواب رفته ام تکان می خوردند.آن روز آفتاب تعارف می کردیم و نور تقسیم می کردیم.
به چشم های فاطمه نگاه کردم؛رنگ عسلی چشم هایش چقدر زیباتر از قبل بود.مویرگ های نازک زیر پوست صورتش,گونه هایش را گلگون کرده بود.سال هابود زیبایی را جور دیگری می دیدیم.از همان روزهایی که پای درس امام نشستم,فهمیدم زیبایی مفهومی عمیق تراز جلوه های ظاهری دارد.خواهرانم باهمه ی زردی,لاغری و ضعفشان زیبا شده بودند.چشم هایشان اگرچه غمگین بود اما درخشش عجیبی داشت.حلیمه که تلاش می کرد هوای بیشتری را در ریه های خود ذخیره کند؛می گفت:کاش می توانستیم کمی هوا در جیب هایمان بگذاریم وبرای روزهایی که درپیش داریم ذخیره کنیم.به انگشتان ظریف وکشیده اش که نگاه می کردم صدای تولد صدها نوزادی را می شنیدم که با محبت ومهربانی او به آغوش مادرانشان سپرده شده بودند.دست های اورابط بین خالق ومخلوق بود؛دست هایی که یکی از زیباترین کارهای دنیا یعنی کمک به تولد نوزادی که قرار است بیاید وباما زندگی کند,رسالت آنهابود.حلیمه بادست های مهربانش گونه هایم را نوازش کرد و گفت:پوستهایمان چقدر نرم ونازک شده اند.چشم های مریم مثل دو مهره ی یاقوت برپوست مهتابی اش می درخشید ولب های پرخون او وقتی حرف می زد چنان نازک شده بودند که احساس می کردم هرلحظه ممکن است از لب هایش خون بچکد.خواهرانم یکی ازدیگری دیدنی تر شده بودند.در تاریکی آن سلول های لعنتی چهره ی زیبای خواهرانم را فراموش کرده بودم.آن روز بودکه متوجه خورشید زیبایی آن شدم؛حتی اگرآن را از یک حصارمشبک ببینم.درهوا چند پرنده درحال پرواز بودند که لذت آزادی را به رخمان می کشیدند.دلم می خواست زیر آفتاب بدوم.آنچنان بدوم وبالا وپایین بپرم که همه ی خاطرات کودکی ام زنده شوند.دلتنگ روزهایی بودم که راه مدرسه تاخانه را باپاهای کودکانه با احمد وعلی به شوق دیدار آقا می دویدم.دلم می خواست این لحظه هارا در ذهن وقلبم جاودانه کنم.دلم برای نوشتن تنگ بود.ذوق نوشتن درمن زبانه می کشید.کاش من آن روز تکه کاغذ وقلمی داشتم تا احساسم را روی کاغذ ثبت می کردم.حتی بدون این هاهم میل به نوشتن در من زبانه می کشید.مثل پرنده ای که اگر بال هایش را بگیری بازهم تازنده است میل پرواز دارد.سنجاقم را که حالا حکم یک خودنویس نوک طلا داشت نتوانستم با خودم بیاورم.یک تکه سنگ سیمانی برداشتم,نمی شد همه ی آنچه رادر ذهن دارم بنویسم.باید به جمله ای راضی می شدم؛جمله ای که احساس وآرمان وآرزویم در آن خلاصه شده باشد.باتمام سعی واستعداد وهنرم باخطی زیبا نوشتم:"لا شرقیه لاغربیه جمهوری اسلامیه".فاطمه,حلیمه ومریم دور وبرم را گرفته بودند که مبادا نگهبان مرا ببیند,پشت هم می گفتند:سریع تر,سریع تر.
-آجی دایرة المعارف می نویسی؟
-مگه داری با انگشت می نویسی؟
توانستم جمله ام را کامل کنم.ازشادی بالا وپایین می پریدم ومی خندیدم.وسط این بالا وپایین پریدن ها متوجه چندقاصدک شدم که در اطرافمان درچرخش بودند؛پس ما میهمان داشتیم.آن هم نه یک نفر,بلکه چند نفر!شاید آن قاصدک ها ازآبادان آمده اند.بچه که بودم فکر می کردم فقط شهر من قاصدک دارد.باخودم گفتم قاصدک ها معمولا ازجایی می آیند که خبری باشد.اینها اینجا چه می کنند؟یکی از آن هارا به آرامی در دست گرفتم.مراقب بودم به آن آسیبی نرسانم چون
می دانستم اگر پرپروازش در دست های من بشکند نمی تواند خبر مرا تا آبادان ببرد.حس می کردم قاصدک هم ترسیده.می خواستم بفرستمش به سمت دوستانش اما دلم نیامدتااینکه چشمم به قاصدک بزرگتری افتاد که دور سرم می چرخید ومی رقصید.آرام وبا لبخند؛اورا بریک دست نشاندم ودست دیگرم را تکیه گاهش کردم وگفتم:تئ تنهاکسی هستی که می تونه بره پیش مادرم وبهش بگه حال من خوبه.می تونی بری,مگه نه؟می دونم خیلی راهه,ولی تولابد را رو بلدی که تا اینجا اومدی؟اصلا شماها ازکجا اومدین؟نکنه ازپیش مادرم میاین؟قاصدک ها مارا تنها نمی گذاشتند.احساس می کردم دارند دم گوشم پچ پچ می کنند وبامن حرف می زنند,اما افسوس که زبانشان را نمی فهمیدم.به قاصدک گفتم:الآن نمی دانم خانه مان کجاست.اگر راه خیلی طولانی است سوار باد شو وبا باد به خانه مان برو.راستش خانه مان را گم کرده ام وآدرس هیچ کس وهیچ خانه ای را ندارم.فقط آدرس ایران را دارم.همین که وارد ایران شدی شروع کن به رقصیدن تا گوششان زنگ بزند.آخه بی بی می گفت:هروقت گوشتون زنگ بزنه یعنی اینکه یکی داره درباره شما حرف بزنه…

ادامه دارد….

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوپنجم
ارسال شده در 4 آبان 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوپنجم

نتیجه ی بازدید رئیس زندان این شدکه یک هفته بعد نگهبان ها باماسک هایی که به بینی زده بودند مقداری مواد ضدعفونی کننده به همه ی سلول ها دادند.ازکنار سلول هاکه رد می شدند در یادریچه های سلول راباز می کردند قیافه می گرفتند,با دستمال جلوی بینی خودرا می گرفتند وناسزا می گفتند وبالگد درهارا می کوبیدند.هر دری که می کوبیدند اسم حیوانی را می آوردند.می خواستند تمام عقده های فرو خورده ی زندگیشان را سرما خالی کنند.دلم برای آن هاهم می سوخت.ازدست رفتن انسانیت واخلاق,حتی اگر آن رادر وجود دشمنت ببینی غم انگیز است.طبیعی ترین نیازهای ما برای نگهبانان عراقی,سوژه ی خنده وتمسخر می شد.ازهیچ توهین وتحقیری در حق ما دریغ نمی کردند.تحمل درد غربت وسرما وگرما وکتک وگرسنگی وتشنگی به اندازه ی کافی سخت بود.اما وقتی علاوه برهمه ی این ها مارا تاحد مرگ تحقیر می کردند,دچار عذابی می شدیم که برای تحملش باید کوه می بودیم.هر روز که می گذشت نفرتم ازبعثی ها بیشتر وبیشتر می شد.می دیدم وآب می شدم.شاهد بودم وذره ذره ی وجودم در آتش خشم می سوخت.می دیدم که برادران اسیرم زیرچکمه های ظلم وجور سربازانی تحقیر می شوند که آب دماغشان را هم نمی توانستند بالا بکشند.برادرانی که هرکدام می توانستند یک کشور را اداره کنند,بی هیچ جرم وگناهی اسیر مردمی ناپاک وپلشت شده بودند.رنج اسارت جسم وجان آن هارا ضعیف کرده بود.
ازدرد به خود می پیچیدند اما آن دونفر آدم بی اصل ونسبی که به اسم دکتر روپوش سفید تنشان کرده بودند,باخونسردی براین همه درد کشیدن ها چشم می بستند ومی گفتند:آب بخورید.استراحت کنید.هیستریک هستید!
اگر باهزار خواهش وتمنا والتماس به یکی از اسرا قرص می دادند,مجبورش می کردند همان جا وهمان لحظه قرص را قئرت بدهد وبعد چهل بار دهانش را وارسی می کردند تامظمئن شوند که قرص را بلعیده.دیدن چنین رفتاری با پزشکان ومهندسان ونظامیان کشورم غیرقابل تحمل بود.گاهی به این همه نادانی وسفاهت این جماعت خنده ام میگرفت,واقعا مابا یک قرص بی مقدار می خواستیم چه کنیم؟شاید همه ی این تحقیرها ورنج هارا باید تحمل می کردیم تااین سخن یکی از بزرگان را دریابیم که فرمود:"زندگی هیچ چیز جز جهاد کردن برای عقده نیست."یک روز صبح آماده برای مورس زدن به سلول دکترها بودم که یکباره صدای بازشدن در سلول آن ها وسروصدا وهمهمه شمس,شمس وسرعه سرعه ی نگهبان ها شنیده شد.ترسیدم از اینکه شاید مریم راشناسایی کرده وبه دنبال شمسی می گردند.همه ی دکترها را بیرون بردند.دیواری که دائما درحال وعظ وخطابه وتوصیه های پزشکی بود,ناگهان در سکوتی عمیق فرو رفت.منتظر آمدن همسایه ی جدید بودیم.بااین تصور که احتمالا سروصدای به دیوارکوبیدن مارا شنیده اند یک ساعت ازکوبیدن به دیوار پرهیز کردیم تاآب ها از آسیاب بیفتد.بعداز یک ساعت سروصدای بازشدن مجدد آن سلول شنیده شد.فکرکردیم زندانی جدید آورده اند وباز از زدن به دیوار امتناع کردیم.این بار درسلول مهندسین را باز کردند وآن هارا هم بیرون بردند ودوباره همین کلمات شمس شمس,سرعه سرعه.به نگرانی ام اضافه شد اما نمی توانستم به کسی چیزی بگویم.از فکراینکه دوباره تنها شده ایم دلتنگ بودیم.دیوارها ساکت شده بودند.تنها پل ارتباطی ما بادنیای بیرون قطع شده بود.
می ترسیدیم شرایط جنگ عوض شده باشد اما ایمان داشتیم هراتفاقی که بیفتد,بازهم خون اسلام در رگ های مردم جاری است وآن هاایستادگی می کنند.این احتمال هم بین مامطرح شد که ممکن است عراقی ها درحال مبادله ی اسرا باشند.گرم بحث وگفت وگو بودیم که دیوار دکترها به صدا درآمد:"اللّه اکبر,خمینی رهبر,مارا به زیارت شمس بردند."این جمله برایمان بسیار زیبا وشنیدنی بود.گفتیم:چی؟شمس!شمس کجاست؟گویی جای شمس وگرمای آن را فراموش کرده بودیم.احتمال دادیم مهندس هارا هم به زیارت شمس برده باشند.درست بود آن هاهم به زیارت شمس رفته بودند واتفاقا بیشتراز دکترها اطلاعات آورده بودند.آن روز هاهمه از خورشید وآسمان وآفتاب می گفتند.ازمسیری که ازآن عبور کرده بودند.از صداهایی که دربین راه شنیده بودند واز سلامتی مهندس تندگویان وهمراهانش.جالب اینکه مهندس ها فضاراهم اندازه گرفته بودند ومی گفتند اتاق آفتاب در طبقه ی بالا قرار دارد,یک اتاق چهل متری درارتفاع سه متر باسقفی مشبک ودیوارهای سیمانی است که در آنجا فاصله درسلول ها ازهم زیاد است واین نشان می داد سلول های طبقه ی بالا بزرگتر از طبقه ی پایین هستند.ماروز هارا درانتظار دیدن روی ماه آفتاب سپری می کردیم.گویی آفتاب رااز یاد برده ونور راگم گرده بودیم.درفراق آفتاب می سوختیم.فکر می کردیم حتما اسم ما در لیست قلم خورده ها وبداخلاق هاست که ازآفتاب محروم شده ایم اما خوشحال بودیم ازاینکه بقیه ی دوستانمان ازاین لذت محروم نشده اند..

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوچهارم
ارسال شده در 2 آبان 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوچهارم

به سلول دکترها مورس زدیم.ما موش داریم ،شما هم دارید؟
_نه
به سلول مهندسین هم مورس زدیم گفتند:نه.
ماجرا رابرایشان تعریف کردیم.گفتند:
-موش ها معمولا نقب میزنند.سوراخ انها را پیدا کنید و به وسیله ای بپوشانید این طوری مسیر حرکتشان به سمت شما مسدود می شود و سر از سلول ما در می اورند.ان وقت ما می دانیم و انها!انهایی را هم که بیرون از سوراخ می مانند محاصره هی اقتصادی کنید.
-چه طوری؟
-هر چیزی را که می تواند غذای انها باشد از دسترس شان دور کنید.حتی صابون و کفش هایتان را توی دست بگیرید.
سوراخ آنها را پیدا کردیم و با خمیر نان آن را پر کردیم اما فایده ای نداشت.نان را جویدند اما پیش مهندسان نرفتند.در فاصله ی کوتاهی انقدر زاد و ولد کرده بودند و تعدادشان زیاد و ریز چندش اور بود که آسایش مان سلب شده بود.چند روزی سرگرم آنها بودیم؛موقع خواب بیرون می امدندو روی پتو و سر و کله مان رژه میرفتند.تصمیم گرفتیم برای رئیس زندان هدیه بفرستیم.تکه نانی را طعمه کنیم و ان را داخل یک لنگه کفش که روی پتو قرار داده ایم بگذاریم سپس هر گوشه پتو را یک نفر بگیرد،به محض اینکه یکی از موش ها سراغ طعمه امد،چهار گوشه پتو را به هم برسانیم و موش را به دام بیندازیم.
از شانس ما یک موش چاق و چله بیرون امد.بعد از گشت و گذاری در سلول،سراغ طعمه رفت.سخت گرم جویدن بود که نقشه را عملی کردیم.با چنان خشمو غضبی ان کفش و پتو را به دیوار دکترها کوبیدیم که دکتر ها نگران شدند و مورس زدند:چه خبر شده است؟
جواب دادیم:موش کشان است.
از بس موش و کفش و پتو را به دیوار کوبیدیم از کت وکول افتادیم .مطمئن بودیم موش را ضربه مغزی کرده ایم.
ساکنان همه سلول ها فهمیده بودند که در این چند وقت با نگهبان ها مشغول جر و بحث سر این موش هاهستیم .هر بار که در میزدیم همه می امدند زیر در و فالگوش می ایستادند تا بفهمند پایان قصه موش ها چی میشه.وقتی در زدیم،کشیک نکبت بود.دریچه را که باز کرد فاطمه بلافاصله موش مرده ای را که در دست داشت به بیرون پرت کرد و گفت:
-این هم موشی که میخواستید.
حکمت با ان هیکل گنده اش ناگهان شش متر بالا پرید و جیغش به هوا رفت و صدای خنده از ته دل بچه ها به هوا رفت.راهرو خیلی شلوغ شده بود.فکر می کردند برای مچل کردن آن هابرنامه ریزی و هماهنگی کرده ایم.آن روز به مانه ناهار و نه شام دادند.غول گرمارا هم از دریچه های جهنمی به داخل سلول فرستادند.شب هنگام دکترهم آمد وسهمیه ی بهداشتی ماهم قطع شد وگفتند:ممنوعه.مشغول نماز مغرب وعشابودیم که دوباره صدای دلخراش چرخش کلیدها درقفل آهنی به صدا درآمد ودرباز شد.سلول هایمان آنقدر تاریک بودکه باید مدتی به داخل خیره می ماندند تابتوانند مارا ببینند.همچنان ایستاده بودند ونماز مارا تماشا می کردند.بعداز نماز متوجه شدیم رئیس زندان ومعاون زندان(داوود)وچند سرباز ونگهبان بالای سرما ایستاده اند.رئیس زندان پرسید:لیش کتلتن الجریدی؟(چرا موش را کشتید؟) داوود معاون زندان هم گفت:لیش شمرتنه ابوجه الحارس؟(چرا آن رابه صورت نگهبان پرتاب کردید؟)جواب دادیم:خود شما گفتید موش را نشانمان بدهید. باچند فحش وبد وبیراه ازسلول بیرون رفتند.بدون هیچ دستور واقدامی وضع به همان منوال که بود ادامه یافت.ازآن به بعد تصمیم گرفتیم دوستی مسالمت آمیزی را با موش ها آغاز کنیم.بخشی ازنان را می خوردیم وخمیرش را برای موش ها می گذاشتیم.باخودم می گفتم فرض کن موش ها هم زندانی وهم بند توهستند.مبارزه باموش هابه بازی تبدیل شده بود.قطعا آسیب وآزار موش هااز زندانبان ها کمتر بود.

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوسوم
ارسال شده در 2 آبان 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوسوم

آگاهی سر در می آورد . ما را به ناحق و غیر قانونی در خاک خودمان دزدیده بودند و در جایی غیر قانونی نگهداری می کردند و خلاف قوانین بین المللی ما را پنهان کرده و به ما می گفتند مفقودالاثر .
بارها این کلمه را پیش خود تکرار می کردم و می گفتم چطور من مفقودالاثر شده ام ؟ پس با این حساب ما مدفون شده ایم . این واژه را چه کسی ابداع کرده ؟ از روی چه چیز آن را ساخته اند ؟ یعنی دیگر هیچ نشانی از من نیست ؟ یعنی شناسنامه ی من در حالی که زنده ام باطل شده است ؟ چگونه من را به خاک سپرده اند ، در خاک من چه کسی خفته است ؟ مرگ مرا چه کسی دیده ، چه کسی مرا شسته ، چگونه نشانی خود را از دست داده ام ؟ شاید من آدم دیگری شده ام ؟ آدمی که هیچ کس از او نشانی ندارد . ادامه این زندگی بدون هیچ اعتراض و حرکتی به معنای پذیرش ظلم و بی قانونی و مرگ تدریجی و تسلیم به مفقود و مدفون شدن بود .
ماه رمضان آن سال از راه رسیده بود . مقدار غذایی که دریافت می کردیم به اندازه ای بود که بتوانیم در فاصله افطار و سحر آن را تقسیم کنیم و روزه بگیریم .عموما غذای ظهر را برای سحر و غذای شام را برای افطار می گذاشتیم و طبق برنامه یک ساعت قبل از افطار دور کاسه آب گوجه فرنگی می نشستیم و هرکس به فراخور حالی که داشت دعا می خواند . دعا خواندنمان گاهی یک ساعت طول میکشید.آن روز نوبت حلیمه بود که دعا بخواند.توحال خودمان رفته بودیم و سر ودستمان روبه آسمان بود وبی توجه به ناله های معده از ته دل دعا کرده وحاجت میخواستیم .یک لحظه سرم را پایین انداختم .دیدم جانوری به اندازه ی دوبند انگشت ازمیان کاسه ی خورش بیرون پرید.دلم نیامد فضای روحانی خواهران را به هم بزنم .آنها چیزی ندیده بودند. موقع افطار هرچه اصرار کردند گفتم من الان میل ندارم کمی از ته اش را برای من بگذارید یکی دوساعت دیگه میخورم.اگرچه سر وته ای نداشت .
باخودم گفتم خورش که به ته برسد ردپای موش پیدا میشود به تنها چیزی که فکر نمیکردند این بود که ته ظرفشان فضله موش پیدا شود .هرطور بود از خوردن افطاری طفره رفتم و به تکه نانی که داشتم اکتفا کردم .بعد از افطار به خواهرانم گفتم :ما ازتنهایی درآمده ایم و چند مهمان به ما اضافه شده است .
-یعنی چی؟خواب نما شدی؟
-عراقی یا ایرانی ؟
-عراقی
-مرد یا زن ؟
-هم مرد هم زن
خلاصه شده بود سوژه ی بیست سوالی. وقتی قضیه را گفتم هرکدام چیزی گفتند:توبا چشمای خودت دیدی ؟
آخه موش تو تاریکی وجاهای ساکت عرض اندام می کنه ،نه اینجا.
شب شد و ما برای دیدن موش ها به کمین نشتیم. دیدیم به به ،نه یکی و نه دوتا ونه ده تا !پس اینجا خانه ی موش هاست .موش ها به حضور ما اهمیتی نمیدادند.همه یک اندازه و ریز بودند.بعضی گوشه ی پتو را می جویدند و بعضی خمیرهای نان داخل سطل را می خورند.بعضی هم گوشه ی کفش هایمان را به دندان گرفته بودند. بی وجدان ها طنابمان را هم جویده بودند. اینکه چطوری یکی از آنهادر کاسه ی خورش افتاده بود برایمان زنگ خطر جدی بود .روز بعد در را کوبیدیم و گفتیم اینجا موش داره .
نگهبان با نا باوری و تعجب گفت :إهنانه دائماً یُعَقّم (اینجامرتب ضد عفونی میشود )
در را محکم بست و رفت . دوباره در زدیم . گفت :بس انتن إتگولن فأکو جریّدیه ، لیش الباقین ما یگولون (فقط شما می گویید موش داریم چرا دیگران نمیگویند ).
این بار در را محکم تر زدیم و گفتیم :رئیس زندان را میخواهیم . گفتند :للاجریدی ما ایصیحون علی رئیس السجن (برای موش که رئیس زندان را خبر نمیکنند )
کمی نگذشت که دوباره خودش در را باز کرد و گفت :رئیس السجن گال ،لو چان اجریدی بالزنزانۀ کضّنه و راون ایاه (رئیس زندان گفته است ،اگر سلول موش دارد موش را بگیرید و به ما نشان دهید .)

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدودوم
ارسال شده در 2 آبان 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدودوم

بار سنگین اسارت بین ما تقسیم می شد.دیگر ازشمارش ثانیه های کمرشکن خلاص شده بودیم.خوشحال بودم ازاینکه دکتر عظیمی را پیدا کرده ام،چون اواز همان اول اسارت دریافت که شرافت گوهر ذی قیمتی است که آن رابه بهای آزادی هم نمی فروشیم.صبح جمعه بود.ازاینکه سلول های اطراف مارا اسرای ایرانی پر کرده بودند،شاد وراضی بودم.حضور آن ها خاطره ی برادرهایم را برایم تداعی می کرد که باحضورشان درامنیت کامل همه جا می رفتم.دراسارت هم این همه برادر داشتم.می خواستم به همه شان بگویم سپاس.برادران به جوانمردی تان احسنت که از وزیر و وکیل تا اسمال یخی،اینقدر بامرامید.میخواستم فریاد بزنم:بالأخره ما گم شده ها همدیگر را پیدا کردیم،خدایا خیلی ازت ممنونیم،خدایا شکر.یادصبح روزهای جمعه افتادم که آقا همه مان را ردیف می نشاند ورحل وقرآن هارا جلویمان می گذاشت ودرحالی که دست هایش رادر جیب گذاشته بود،درگوشه ای از میهمانخانه باصلابت وابهت،می ایستاد ولحن وصوت یکایکمان را می سنجید.هرکه قشنگ تر ورساتر می خواند،ازیک ریال تا پنج ریال کنار رحلش می گذاشت.چشم مابه جای اینکه به آیه های قرآن باشد،به دست های آقا بود که کی ازجیبش بیرون می آید وسهم ماچند سکه یک ریالی،دوریالی یا پنج ریالی می شود،چون تا پول را نمی داد باید می خواندیم وخدایی بدون جرزنی،همیشه پنج ریالی سهم رحمان وکریم بود.حزین ودلنشین قرآن می خواندند.تصمیم گرفتم با صدای بلند سوره ی حمد را تلاوت کنم.ابتدا کمی بحث شد که اصلا این کار از نظر شرعی ، اخلاقی ، امنیتی و … اشکال دارد یا نه ؟ اما چون توافق بر سر قرائت کلام خدا بود شروع کردم . احساس کردم عبدالباسط شده ام ؛ تا آنجا که نفسم جا و حنجره ام قدرت داشت سوره حمد را با صوت خواندم . در همین فاصله ابتدا نگهبان و سپس سرنگهبان که همان سربازی بود که احساس خوش تیپی می کرد و ما به او می گفتیم آلن چولن به سرعت سر رسیدند . آلن چولن دریچه را باز کرد و گفت :
- صایره عصفور ؟ سکتی ! ( بلبل شده ای ؟ ساکت شو ! )
دستپاچه شده بودند . در را باز کردند و با کابل هایشان به در و دیوار زدند تا رعب و وحشت ایجاد کنند ولی من از اینکه در باز شده بود و صدا واضح تر به بیرون می رفت خوشحال بودم . از هفته های بعد خواهرها بدون اینکه یک ریال کف دستم بگذارند برایشان سوره های درخواستی شان را می خواندم . اما قرآن نداشتیم و من فقط جزء سی را می توانستم از بر بخوانم .
از آن به بعد بعثی ها برای هرکداممان یک اسم گذاشته بودند . گاهی به جای اینکه اسمم را صدا بزنند می گفتند : عصفور ! ( بلبل )
وقتی مطمئن شدیم تمام بند متوجه حضور ما شده اند ، دیگه ادامه ندادم . صبح که بیدار می شدیم بعد از نماز و طناب زدن مثل اینکه پیچ رادیو را باز کنیم ، سراغ دیوار می رفتیم و از همه چیز و همه جا می گفتیم . از دیوار مهندس ها بیشتر اخبار سیاسی و امنیتی را می گرفتیم و از دیوار دکتر ها احادیث و روایاتی را که در وجودمان نهال امید را زنده نگه می داشت .عادت کرده بودیم آدم ها را فقط ازسر ، آنهم از دریچه کوچکی به عرض یک وجب ببینیم . آنهایی که صورت های درشتی داشتند ، فقط فاصله چشم تا دهانشان از دریچه پیدا بود . وقتی در باز می شد و هیکل آنها را کامل می دیدم یاد داستان غول و سرزمین عجایب می افتادم .حالا موقعیت مکانی خودمان را پیدا کرده بودیم . فهمیده بودیم در یکی از ساختمان های اداره ی امنیت و اطلاعات عراق نگهداری می شویم و تعداد زیادی از اسرا که عموما پاسدار (حرس الخمینی ) یا نظامی و درجه دار و خلبان یا از مهره های اصلی نظام هستند اینجا نگهداری میشوند . اما هنوز نمیدانستیم جنگ ادامه دارد یا خیر. نمیدانستیم همسایه ها مصلحت اندیشی می کنند یا واقعا نمیدانند . به همین جهت درباره ی اینکه شهرهای مرزی مثل خرمشهر و آبادان در چه وضعیتی هستند به ما چیزی نمی گفتند .حالا دیگه مثل یک خانواده ی بزرگ شده بودیم که حتی خواب هایمان را با جزئیات برای هم تعریف می کردیم .سرعتمان در تکنیک مورس آنقدر بالا رفته بود که از خبر به تحلیل رسیده بودیم . بعد از سلول مهندس های شرکت نفت سلول معاونین وزیر نفت آقای مهندس یحیوی و بوشهری قرار داشت . شبی که وزیر نفت را آوردند ما سلول یازده بودیم . احتمال می دادیم که مهندس تندگویان اگر جابجا نشده باشد در ردیف های رو به روی سلول یازده باشد .
تا سال 1360 صدای قرآن خواندن و شعار ها و فریادش را می شنیدیم . به دست آوردن این اطلاعات مسئولیت و تکلیف ما را بیشتر کرده بود . جهل مطلق سوال نمی آورد .

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 76
  • 77
  • 78
  • ...
  • 79
  • ...
  • 80
  • 81
  • 82
  • ...
  • 83
  • ...
  • 84
  • 85
  • 86
  • ...
  • 146

آخرین مطالب

  • پیوند بی کرانه
  • مرگ آرام مغزی کودکان با موبایل
  • غروب دریا
  • خانواده همسر
  • بیت المال ...
  • دعای هر روز ماه صفر 
  • ​با ترس فرزندمون از تاریکی چه کنیم؟
  • التماس دعای فرج
  • ​مشهدی های مهمان نواز 
  • مهمان نوازی...

آخرین نظرات

  • لاله  
    • https://nbookcity.com/book/%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8-%d8%af%d8%ae%d8%aa%d8%b1-%d8%b4%db%8c%d9%86%d8%a7-pdf>
    در دختر شینا قسمت صدوبیستم
  • یاس در جایگاه پدر ومادر 
  • یاس در شهیدی که حاج قاسم عاشقش بود
  • یا کاشف الکروب  
    • ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)
    در پیشنهاد معنوی..‌.
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در نجات از پیک ا میکرون....
  • یاس در الگوی ما حضرت زهرا سلام الله علیها...
  • سربازی از تبار سادات  
    • سربازی از تبار سادات
    در مکث کردن 
  • یاس در همدیگر رو دور نزنیم...
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در برای زیبایی ها...
  • منتظر در علائم سندروم اضطراب کرونا
  • یاس در ☕ عوارض مصرف نوشیدن بیش از اندازه چای
  • مطهر در کاش امسال جشن میلادت به میزبانی پسرت باشد...
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)  
    • مبتلایِ حسین (علیه السلام)
    در تقویت‌کننده‌های ایمنی بدن رو بشناسید.
  • یاس در دلتنگی....
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در میوه =بانک خون
  • نور در ​بیایید با باورهای سمی خداحافظی کنیم
  • یاس در میوه =بانک خون
  • یاس در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در انسان باشیم...

موتور جستجوی امین

موتور جستجوی امین
تیر 1404
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

اللهم عجل لوليك الفرج.....الهي آمين

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آستان مقدس شهدای گمنام
  • امام زمان
    • محرم 1400 به نیت ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
  • اهل بیت
    • فاطمیه
  • بانو اسلامی
  • بدون شرح
  • بماند به یادگار
  • تربیت فرزند
  • تلنگر
  • تولیدی خودم «عکس، فیلم، متن»
  • جملات ناب
  • حکایت
  • سخن بزرگان
  • شهید
  • شهید گمنام
  • صرفا جهت اطلاع
  • صرفا جهت خنده
  • صرفا جهت سلامتی
  • عمومی
  • محرم حسینی
  • محرم ۱۴۰۲
  • معرفی کتاب
  • من حسینی شده دست امام حسن ام
  • نکات اخلاقی
  • همسرانه ، عاشقانه
  • همه چیز در مورد کرونا
  • ولایت
  • چهارشنبه های امام رضایی
  • کتاب دخترشینا
  • کتاب من زنده ام
  • کلام قرآنی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

رتبه

    کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان