انجا متوجه شدیم ساکنان سلول مجاور ما باید ایرانی باشند اگر چه همیشه وقتی از زیر در به صحبت هایشان گوش می دادیم می شنیدیم که عربی را خیلی خوب اما با لهجه حرف می زنند برای همین احتمال نمی دادیم ایرانی باشند.زندانی های سلول سمت چپ هم مرتب عوض می شدند و در ان همیشه باز و بسته می شدبه هر حال دکتر بعد از اینکه متوجه نیاز ما شد پذیرفت که ماهانه مقدار محدودی نوار بهداشتی در اختیار ما قرار دهدبه شرط این که نوار مستعمل را به جای نو تحویل بگیرد. شرایط بسیار سختی بود جوراب هایمان در حکم وسیله ی بهداشتی دیگر کارکردشان را از دست داده بودند گفتیم: لعنت بر شما که یک جو حیا و مردانگی ندارید.به ناچار پذیرفتیم ماه های اول از لابه لای آنها پلاستیک و مقداری پنبه و گاهی رویه را بیرون می کشیدیم و می شستیم و بقیه را تحویل میدادیم و یک عدد نوار نو تحویل می گرفتیم با جمع اوری مقداری پلاستیک و پنبه از این طریق همراه با مقداری از موهایی که مثل برگ های پاییزی از سر ما می ریخت با گره زدن انها به هم توانستیم طناب بلندی درست کنیم روزانه طناب می زدیم تا وضع جسمی و حرکتی مان بهتر شود خوشبختی انقدر رنگ باخته بود که وقتی موفق میشدیم به جای سه نوار مستعمل دو تا تحویل دهیم و صاحب یک نوار مستعمل باشیم انگار شانس بزرگی نصیبمان شده از ته دل خوشحال می شدیم بالا و پایین می پریدیم و گاهی جایزه هم برای هم می گذاشتیم. از همان روز اول لباس های راحتی زنانه ی انهارا نمی خواستیم هنوز لباس های روز اول را به تن داشتیم انهارا تکه تکه می شستیم و خیس خیس می پوشیدیم. درزهای آنها پوسیده و پاره شده بود و یک نگرانى دیگر به نگرانى هاى ما اضافه شده بود.
تن پوشى که مارا از نگاه عراقى ها محفوظ مى داشت و به ما ابهت میداد و مارا در نظر دشمن بزرگ اما زشت و بى ریخت جلوه مى داد؛نازک و کاغذى شده بود.
براى رفع این مشکل نیاز به سوزن داشتیم ولى وقتى مسواک و خمیر دندان از اقلام ممنوعه بود قطعأ نخ و سوزن آلت قتاله حساب مى آمد.
باید چاره اى مى اندیشیدیم. هرچند شلوارم را همان سنجاقى که به قیمت جانم مى ارزید بر پایم ثابت نگه داشته بود اما آن را در اوردم و آن سنجاق تنها وسیله ى حفظ حیثیت و آبرویمان شد.نخ هاى کناره ى پتو را کشیدیم و با قسمت نازک رویه پوشک هاى بهداشتى که شانس نصیبمان کرده بود از بالا تا پایین لباس هایمان را دوختیم.
به فاطمه گفتم:حالا تکلیف شلوارم که فقط با این سنجاق به کمرم بند شده بود چه مى شود؟ خندید و گفت:دختر نگران نباش،شلوارت را اندازه ى کمرت مى کنم.
من خیاطى بلد بودم اما فاطمه بهتر و ظریف تر از من مى دوخت.رویه ى پوشک ها کنى از دستمال کاغذى ضخیم تر بود و باید با دقت بیشترى دوخته مى شد. اینجا بود که دوره هاى خیاطى خانم دروانسیان حسابى به دادم رسید.سر سنجاق قفلى را کج کرده بودیم و مثل قلاب با آن دوخت و دوز میکردیم.حالا براى لباس هاى چهارنفرمان یک آسترى درست شده بود.این آستر ها کمى از اضطراب ما کم کرد.از سر دیگر سنجاق براى نوشتن و یادگارى گذاشتن روى دیوارهاى سلول استفاده مى کردیم. این نقش مى توانست سند رسوایى رژیم بعث باشد.روى همه ى دیوار هاى سیاه سلول نام و نشان خودمان را به یادگار مى نوشتیم؛اگرچه گاهى ثبت این نقش مثل هر حادثه ى کوچک دیگرى براى ما مصیبت بار بود.غم بار ترین نقش دیوار هر سلولى نام و نشان چهار دختر ایرانى بود که در مهر ماه ١٣٥٩ به اسارت نیروهاى عراقى در آمده بودند.
این سنجاق قفلى به سلاح چند منظورت اى تبدیل شده بود که به همه کارى مى آمد.یاد آن روز افتادم که آقا گفت:
جون تو به اندازه ى یک سنجاق قفلى هم ارزش نداره؟
حالا این سنجاق تنها دارایى و ثروت من بود که مرا به خاطرات گذشته ام وصل مى کرد.وقتى روز اول با وجود تمام دقت آن خانم بعثى،تفتیش بدنى شدم،فهمیدم نباید دیگر هیچ وسیله اى مرا با دنیاى بیرون پیوند دهد.
چند روز بود نگهبان جدیدى آمده بود و على رغم اینکه از نگهبان تا رئیس زندان همه میدانستند دریچه ى سلول ما در حد لزوم باز و بسته مى شود و قیس گفته بود دریچه ى سلول ما از طریق دوربین مدار بسته تحت کنترل رئیس زندان است،این نگهبان جدید با قیافه اى کاملا آراسته و ادکلنى خفه کن و لباس هاى اتو مشیده و قیافه اى موقر دریچه را باز مى کرد و مؤدبانه سلام مى کرد و مى گفت:مو محتاجات شى؟ (چیزى احتیاج ندارید؟)
ماهم بى آنکه قدمى جلو برویم پاسخ منفى مى دادیم.ایندفعه دریچه را باز کرد و پرسید:
Can you speak English?
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات