من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

تورا چشم در راهم يا اباصالح ادركني
|خانه
من زنده ام قسمت نودوپنجم
ارسال شده در 29 مهر 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_نود_و_پنجم

از زیر در همه ی سلول ها صدای خنده های ریز شنیده شد . بعد از شش ماه ، اولین بار بود که هر چهارتایی به چشم های هم نگاه کردیم و از ته دل خندیدیم . به چهره های هر کدامشان ( فاطمه ، مریم ، حلیمه ) ، که نگاه می کردم ، چهره های متبسم هر کدام زیباتر از دیگری بود . در برابر آن همه فشار و رنج و محرومیت ، خنده زیباترین تصویری بود که می توانست بر چهره های ما نقش ببندد و ما را متوجه قدرت و توانایی هایمان کند . هر چند در کنار صدای خنده ها گاهی ناله ای هم سرک می کشید .تا بگوید اینجا زندان است .
گردش طبیعت خبر از به شکوفه نشستن نهال ها را می داد و من به دنبال بوی گل های باغ حیاط خانه مان بودم . زمستان تمام زور خودش را در روزهای آخر سال زده بود . صدای بادهای بهاری توانسته بود سکوت سلول ما را بشکند و ما را از در به دیواری که به فضای بیرون صندوقچه یعنی خیابان اصلی منتهی می شد ، ببرد . چند روزی می شد که دوباره راهرو شلوغ شده بود . دائم صدای چرخاندن کلیدها در قفل درها و صدای ضربه های پی در پی کابل ها بر تن و بدن زندانیان شنیده می شد . به دنبال آن ناله ها ، به هر سلولی که می رفتیم بی توجه به حضور عراقی ها و جابجایی ها دعای ” ام من یجیب ” و دعای توسل می خواندیم . همه ی واژه ها برای اولین بار در ما تجربه می شد . نه جنگ دیده بودیم نه صدای کاتیوشا شنیده بودیم نه صدای ضدهوایی را می شناختیم و نه اصلا معنی اسارت را می فهمیدیم و آن جا همه را با هم تجربه و مشق می کردیم . فقط انقلاب را تجربه کرده بودیم . گوشم را محکم به دیوار مشرف به
خیابان چسباندم و آن یکی انگشتم را در گوش دیگرم فشردم تا هیچ گونه صدایی را از داخل نشنوم . چشم هایم را بستم که بتوانم بهتر تمرکز کنم . هر آنچه در تظاهرات خیابانی انقلاب خودمان می شنیدم در گوشم صدا میداد : بچه ها گوش کنید ! صدای انقلاب و تظاهرات و شعار و الله اکبر …
صداها نزدیک تر و نزدیک تر می شد . آنچه از پشت دیوار و آنچه از پشت در می شنیدیم به خیالاتمان رنگ واقعیت می داد . امیدوار به این که مجاهدین و مردم عراق در حال نزدیک شدن به زندان ها هستند و الان در زندان ها شکسته می شود و همه چیز تمام می شود و آن فردایی که منتظرش بودیم از راه خواهد رسید ، ماموریت استراق سمع را به مریم می سپردیم . حالا من و فاطمه از آن سوراخ دانه عدسی زیر در ، حوادث راهرو و زندان را رصد می کردیم و حلیمه و مریم فالگوش به دیوار بیرون خیابان چسبیده بودند . از زیر در همه نوع صدا و ناله ای شنیده می شد .
آنچه می دیدم گزارش می کردم . تعدادی زن و مرد و بچه و جوان را که همه عرب زبان بودند در قسمت راست راهرو پشت درهای ما به خط کرده بودند . مردها را جدا کرده بودند و زن ها و فرزندانشان را آن طرف تر نزیک میز نگهبانی برده بودند . بعثی ها پیراهن مجاهدان را در آوردند . آن ها با زیرپوش گوشه ای ایستادند و هر کدام از نگهبان ها که می آمد تکه لباس دیگری را از تن مجاهدان می کند . در حضور زن و بچه هایشان خجالت می کشیدند و حیا میکردند ، التماس می کردند ، امتناع می کردند ، اما پاسخ آنها جزشلاق چیز دیگری نبود .
زندانیان مرد را لخت مادرزاد دولا کرده بودند . آن بیچاره ها در حالی که دست هایشان را به زانو زده بودند ، به یک صف قطار شده بودند و نکبت ، گوربان قراضه ، و بقیه به جز قیس و حسن از آنها سواری می گرفتند و تعدادی دیگر با کابل آن ها را هُش می کردند و در مقابل چشم زن و بچه هایشان دور میچرخاندند . از کنار میز نگهبان صدای زن هایشان را می شنیدیم که می گفتند : والله هذاالعمل عیب ، عیب ، حرام . ( ولله این کار زشت است ، عیب است ، حرام است ) .
شرم داشتم که چشم هایم را باز بگذارم و بببینم . تا آنجا که زور داشتم پلک هایم را فشار می دادم که باز نشوند . نمی توانستم به چشم هایم اطمینان کنم . چیزی که می دیدم صحت داشت ؟ وحشتزده چشم های فاطمه را به شهادت گرفتم ، فاطمه بگذار فریاد بزنیم چه ابتذالی ! این ها چه بی حیا و بی شرف اند . چوب حراج بر حیا و انسانیت زده اند .
فاطمه گفت : به خودت مسلط باش ، اینجا زندان امنیتیه .
چون فاصله ی ما از زن ها زیاد بود درست متوجه موضوع نمی شدیم .
هیچ دلیلی در دنیا نمی توانست این همه وحشیگری و رذالت را توجیه کند . چه گناهی می توانست چنین مجازاتی در پی داشته باشد .

ادامه دارد… ✒

نظر دهید »
من زنده ام قسمت نودوچهارم
ارسال شده در 26 مهر 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_نود_و_چهارم

جالب این بود که بعضی وقت ها ماموران و نگهبان ها به داخل سلول می آمدند و تمام دیوار ها را بر انداز می کردند ولی چیزی نمی دیدند.اما برای ما همه چیز خوانا بود.حالا دیگر ما تنها نبودیم.خیال اینکه برادرهای دیگری هم اینجا هستند، به ما قوت و قدرت بیشتری می داد.هر روز همه ی درز و دیوار صندوقچه را وارسی می کردیم تا شاید اسم آشنای دیگری پیدا کنیم و خبری به ما برسد و ما هم بتوانیم نقشی و نامی بر دیوار بگذاریم.برای وارسی دریچه نور،به نوبت دولا میشدیم و حلیمه که از ما سبکتر بود بالا می رفت و آن بالا را جست و جو میکرد.بالاخره به فتحی بزرگ رسیدیم.حلیمه دست پر پایین آمد.او یک مداد آبی پیدا کرده بود.
خدا را خیلی شکر کردیم.احتمال میدادیم که آن مداد آبی جزو اموال پنهانی داخل صندوقچه باشد که زندانیان برای یکدیگر به ارث می گذارند.حالا ما صاحب یک قلم به بلندی یک بند انگشت شده بودیم.سلول ها مرتب تفتیش و زندانیان جا به جا میشدند.ما چقدر برای آنها،موجودات خطرناکی بودیم.چرا آنها اینطور ما را تفتیش میکردند.مگر روز اول همه چیزمان را از ما نگرفته بودند؟
در اینجا یعنی سلول شماره سیزده با آمدن زمستان، غول سرما چرت میزد و به ما فرصت نفس کشیدن می داد.آنجا متوجه شدیم سرما و حرارت در همه ی سلول ها یکسان نیست.تفاوت دیگراین صندوقچه با صندوقچه قبلی این بودکه زیر در،جایی که میله آهنی ،شکم در را میشکافت و به زمین فرو میرفت درزی به اندازه یک عدس پیدا بود که از آنجا می توانستیم چکمه ی سربازان را ببینیم.
در یکی از روز های پایانی زمستان سرد ،باد از راهی دور صدای مبهم مردی گمنام که از ته دل ترانه ای عاشقانه می خواندرا برایمان به ارمغان آورد.صدایی که می خواست عشق و ارادت قلبی خودش را در آخرین لحظات دیدار با همسرش نه تنها بگوید بلکه فریاد بزند.مثل ققنوسی که در قفس گرفتار شده و می خواند تا فراموش نشود.هم ترانه آشنا بود و هم آهنگ ترانه.هر چهار نفر از زیر در گوش می دادیم.بالاخره بعد از چند ماه صدایی که برای زنده ماندن تلاش میکرد به گوش ما رسید.باد تند تر می شد و صدای ققنوس واضحتر.تنها چیزی که مزاحم وضوح صدای او بود خس خس نفس هایمان بود.این سور و سات، نگهبان ها را هم مست کرده بود.آنروز نگهبان کسی بود که ما به او گوربان قراضه می گفتیم.مثل اینکه او هم مست صدای آن زندانی انفرادی شده بود.انعکاس صدایش حکایت از تنهایی او داشت و گویی خودش هم فهمیده بود که صدایش همه را به زیر در گشانده.این صدا مرا یاد رحمان انداخت.همیشه حمام برایش استودیوی پخش زنده بود.وقتی حمام می رفت،همه پشت در حمام می نشستیم و به کنسرت زنده حمومی گوش میدادیم.
یکباره حسی گم در درونم بیدار شد.آرام آرام آوایی که با بغض می خواندبه ناله تبدیل شد؛ ناله هایی جگرسوز که از اعماق وجودش برمی خاست.تحمل شنیدن ناله ی یک مرد را نداشتم.دیدن مردی که اشک می ریزد رقت بار ترین صحنه ی زندگی ام بود.همیشه فکر میکردم مردها غده ی اشکی ندارند و چشم هایشان هرگز خیس نمیشود.هیچ وقت صدای هق هق یک مرد را نشینده بودم.
هیچ وقت گریه ی پدرم را ندیده بودم . حتی وقتی برادرهایم با هم کشتی می گرفتند و من داور کشتی می شدم ؛ این من بودم که قبل از اینکه سوت پایان را بزنم برای کسی که شکست خورده بود هق هق زیذ گریه می زدم . گمان می کردم غرور و غیرت ، قدرتی عظیم تر از احساس است . اما واقعیت تلخ زندان و زنجیر ، مرد را هم به گریه وا می دارد .
او شب های دیگر هم گاه گاهی توی حال خودش می رفت .و با صدایش حال همه را سر جا می آورد . دیگر آن صدا نبود بلکه یک ندای ملکوتی بود که همه را به آرامش دعوت می کرد تا آن جا که بعضی از نگهبان ها مثل قیس و حسن برنامه ی درخواستی به او پیشنهاد می دادند . عراقی ها هم که عاشق ساز و آواز بودند به او می گفتند انت عبدالحلیم حافظ ، غنّی . ( تو عبدالحلیم حافظ هستی ، بخوان )
یک شب طبق معمول شب های دیگر فالگوش زیر در چمباتمه زده بودیم که دوباره صدایی آشنا به گوش رسید اما شعر با آهنگ هم ساز نبود . خوب که دقت کردیم متوجه شدیم او اسامی زندانیانی را می خواند که اسم بعضی از آنها را روی دیوار سلول خودمان هم دیده بودیم . او می خواند و ما تند و تند اسامی را به خاطر می سپردیم . حتی گاهی درجه و تاریخ اسارات بعضی ها را هم با شعر می خواند و برای اینکه رد گم کند ، همراه با ترانه چهچهه های آب دار میزد . نگهبان ِ همراه قیس که یونس نام داشت از همان پشت میز داد زد : حیوان ! لیش تنهگ ؟ غِنّی حلو . ( حیوان چرا عرعر می کنی ؟ قشنگ بخوان )..

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت نودوسوم
ارسال شده در 24 مهر 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_نود_و_سوم

تازه آنجا بود که فهمیدیم این چراغ هم میتواند خاموش شود ما در تاریکی مطلق میتوانستیم حجابمان را درآوریم و از حمام به راحتی استفاده کنیم .فاطمه گفت احتمالا در داخل سلول هم استراق سمع و هم دوربین است .باید مراقب حرف هایمان باشیم وگرنه قیس از کجا میدانست ما صحبت میکنیم که دریچه را باز کرد و چراغ را خاموش کرد .
بعداز شب یلدا ،دیگه با آمدن شب،چراغ سلول ماهم خاموش میشد .زشت ترین صدا چرخش کلید در قفل درهای آهنی بود که بی خبر و گستاخانه نگهبان ها را در مقابل ما نمایان میکرد .
یک شب با شتاب بسیار در باز شد و با اشاره و فریاد گفتند طبگن البطانیات و تعالن بره(پتوهارا جمع کنید و بیایید بیرون)
اول فکر کردم آن فردایی که منتظرش بودیم رسیده و به قول فاطمه ،زمستان جنگ را تمام کرده است .اما با این همه پتو و چشم های بسته؟
بعد از بازجویی ها اولین باری بود که مارا از صندوقچه بیرون می آوردند .شدت نور چنان زیاد بود که توان پلک زدن نداشتیم .راهرویی که در مقایسه با صندوقچه بسیار طولانی و بزرگ به نظر میرسید فرصت خوبی برای شناخت محیط اطراف و همسایگان بود .هر کدام حرفی میزدیم
ـاز کدام طرف برویم
ـپتوها سنگین است
ـگهی زین به پشت و گهی پشت به زین
-آفتاب بلند است.
سرباز نعره می کشید:سکتن، سکتن،البسن النظارات.(ساکت باشید،ساکت باشید، عینک هارا به چشم بزنید).
اولین بار بود که عینک ها را بیرون از سلول بر چشم میزدیم.نمی دانم چرا قیس فرصت چند لحظه دیدن و حرف زدن را به ما داد. هرچند مرتبا̋ نعره می کشید: ((سکتن)). با یک چنگ پتو هارا در بغل گرفته و با چنگ دیگر بازوهای یکدیگر را سفت گرفته بودیم و با عینک های کوری ،بازی کور هارا در راهرو در می آوردیم. تازه فهمیدم چرا میرزا حسن با چشم های نابینا نمی توانست حرف نزند! در آن مسیر صدمتری بیش از صد کلمه حرف زدیم .باز هم قیس به حکم وظیفه برای اینکه صدایمان را کسی نشنود با کابل محکم و خشمگین بر زمین و در ودیوار می کوبید و می گفت: سکتن،الحچی ممنوع.(ساکت، حرف زدن ممنوع)
بعد از سه ماه این اولین بار بود که صدای خودمان را به هموطنانمان می رساندیم. به صندوقچه جدید رسیدیم اگر چه همه چیز به همان اندازه و شکل و رنگ بود ولی برای ما تازگی داشت . دیوار ها تنها شریک و تکیه گاه درد و رنج ما بودند. دیوار هایی با ·١٦٥
کاشی سنگی قهوه ای که آن ها را دانه دانه شمرده بودم. دیوار هایی که دیگر همه سایه روشن هایشان را می شناختم . گویی در و دیوار بخشی از دارایی ما بود که با ما جا به جا می شد. اما دیوار های سلول شمارده سیزده برای ما آشناتر و جذاب تر بود . هر کاشی یادگاری از یک عزیز در قاب بود. یادگاری ها با جسم تیزی ، هنرمندانه با شعری لطیف و سوزناک روی دیوار حک شده بود . روی یکی از کاشی ها نوشته شده بود :
تابوت مرا جای بلندی بگذارید تا باد برد سوی وطن بوی تنم را
قابی که در دل و ذهن هر خواننده ای نقش می بست . روی دیوار سلول جدید نام این برادران خلبان و نظامی¹ حک شده بود : خلبان سید جمشید اوشال ، محمد صلواتی ،محمد صدیق قادری ،علیرضا علی رضایی ،هوشنگ شروین ،رضا احمدی ، داوود سلمان، اکبر بورانی ، احمد سهیلی ، احمد کتاب ،محمد حدادی ، بهرام علی مرادی ،فرشید اسکندری ، محمود محمدی نوخندان، حسین لشگری ، حسن زنهاری، میر محمدی. هر روز اسم و نام و تاریخ اسارت آن هارا از بر می کردیم . هر روز بر تعداد گمشدگان اضافه می شد از اینکه هیچ وسیله ای نداشتیم تا ما هم از خود یادگاری بر کاشی های تیره سلول بنویسیم ناراحت بودیم .بعضی از اسم ها با مدادی تیره بر کاشی های قهوه ای سلول نوشته شده بود. تنها کسانی می توانستند این اسم هارا بخوانند که ساکن این صندوقچه ها باشند و چشم هایشان به تاریکی عادت داشته باشد. .

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت نودودوم
ارسال شده در 24 مهر 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_نود_و_دوم

به این یکی میگفتم دکتر راحتی.
رنج اسارت و درد غربت و سنگ به سویمان پرتاب کرد. پتو های جدید لانه ی شپش ها و کک های گرسنه بودند که به ضیافت تن بی رمق ما دعوت شده بودند. نمی دانستیم به دنبال راه گریزی برای هجوم گردبادهای بی امانی که بر تن بی تن پوش ما شلاق میزد باشیم یا به خارشی که به تنمان افتاده بود فکر کنیم. گاهی که دریچه برای دادن کاسه و گرفتن شوربای صبح باز می شد صدای سرفه زندانیان دیگر مثل شیهه ی اسب از سینه های خشکیده به گوش می رسید. این تنها علامت و نشانه ی حیات ما بود.
به سه وعده باز و بسته شدن دریچه عادت کرده بودیم اما متوجه شدیم آخر شب چرخ دیگری در راهرو حرکت میکند و در کنار سلول های مجاور و روبه رو می ایستد و دریچه ها باز و بسته میشوند. بالاخره بعد از فالگوش ایستادن های متمادی دریچه که باز می شد در حالی که صدای زندانی را نمی شندیم؛ صدای نگهبان بعثی را شنیدیم که به او میگفت: إش تاکل؟ (چی میخوری؟)
و گاه بعد از سوال چه میخوری، میگفت: اتصیر زین، إشرب مای( خوب می شوی، آب بخور)
عبارت خوب می شوی ، عبارت طبیبان بود. پس احتمالا این دکتر بود اما دکتر آبکی! چون برای همه نسخه ی آب می پیچید. البته همیشه یک دکتر نبود گاهی دکتر دیگری می آمد و نسخه ی دیگری می داد. زندانی هر چه می گفت نسخه ی او این بود: استریح. (استراحت کن)
به این یکی میگفتم دکتر راحتی. رنج اسارت و درد غربت وحزن تنهایی و زنجیر کشیدن همه ی عواطف و احساسات آنقدر عظیم بود که جای خالی برای خس خس نفس های رنجور و سرفه های مسلول نمی گذاشت. پس هر چه کمتر چشمشان به ما می خورد بهتر بود. آنها که پشت در هستند از ما نیستند اما آنها که پشت دیوار این دیوار نشسته اند از جنس ما هستند. به امید شنیدن یک ضربه از دیوار سمت راست یا چپ، به دیوار ضربه می زدیم. اگر چه همه ی زندانی بودیم اما برای اینکه دچار وضعیتی بدتر از آنچه گرفتارش هستیم نشویم، کسی به کسی اعتماد نمی کرد.
پاییز رفته بود و وقت شمارش جوجه ها رسیده بود. چوب خط هایی که روی دیوار می کشدیم زیاد وزیادتر می شدند. هر خط، خطی بود که گذشت یکی از روزهای جوانیمان را رقم می زد و فرا رسیدن زمستان را اعلام می کرد، اما من هنوز منتظر فردا بودم که جنگ به پایان برسد و آزاد شویم. شب یلدا رسیده بود. بوی شیرین پلوی بی بی و طعم هندوانه و صدای چیک چیک تخمه های آفتاب گردان توی سرم می پیچید.
در گوشه های زندان به امید یک دقیقه بیشتر با هم بودن در پناه دیوار کنار هم نشته بودیم. هیچکدام مان نمی توانستیم فارغ از خیال خانواده هایمان باشیم. هر کدام از ما به یاد کسی بود و به آرامی با هم صحبت میکردیم:
_اگه اومدنم از پنچ به شش می رسید آقا به شصت جا سر میزد، راستی حالا اون چه کار میکنه؟
_ من که پدر و مادرم اصلا نمی دونن کجا دنبالم بگردن.
ـاگه عموم تو پایگاه وحدتی دزفول شهید شده باشه هیچکس نمیدونه من اومدم خرمشهر
ـاگه بفهمند کجا هستیم از غصه می میرند
ـاز کجا سرنخی گیر بیارن ک بتونن مارو پیدا کنن؟
ـمادری ک بچه شو گم میکنه همیشه چشمش به دره و امیدواره که یک روز پیداش کنه .
ـچطور بفهمن ما کجا هستیم و کجا دنبالمون بگردن؟
ـمگه اونا میدونن نقطه ی گم شدن ما کجاست که از اونجا شروع کنن؟
تو هر جنگی یه عده یه عده ای رو گم میکنن و یه عده ای دیگه همدیگرو پیدا میکنن مثالش خوده ماچهار نفر که که از چهار فرهنگ و خانواده ی مختلف همدیگرو اینجا پیدا کردیم .
ـبه در نگاه میکردم آیا این در می توانست به خوشبختی من ختم شود ؟در شب بلند یلدا از دلهره ها و دلتنگی ها و غم و غصه ی پدر و مادرها و حیثیت و آبروی خودمان و ناجوانمردی و روسیاهی دشمن و افق های دور گفتیم .یکباره سربازی که ما اورا به نام قیس میشناختیم و میگفت اهل نجف است دریچه را باز کرد .او جوان هجده نوزده ساله ای بود که کمتر میشد نشانی از شرارت را در نگاهش دید .سعی میکرد اعتماد مارا جلب کند و در نگاهش ترحمی پنهان نسبت به ما دیده میشد .قیس گفت
ـطفن الضو(چراغ هارا خاموش کنم؟)
نمیدانستیم چه میگوید چراغ را دو سه بار خاموش و روشن کرد

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت نودویکم
ارسال شده در 24 مهر 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_نود_و_یکم

می دانستیم تاروز نشده وبا این چند رگه نوری که برما می تابد حداقل باید کاری کنیم.اگربه شب برسیم وخورشید برود حتما غول سرما مارا باخودش می برد.تصمیم گرفتیم به جنگ غول برویم.اوحق نداشت مارا تسلیم خواست خود کند.در حالیکه هرچهارنفر زیر پتو زانوهایمان را به بغل گرفته بودیم ومشاممان از بوی سوختن مغزاستخوانمان پرشده بود حالایکی باید داوطلب جنگ با دیو سرما می شد وآن تکه های خمیر رابه دهانش می تپاند.دوباره باتلاش هی زیاد خودمان را به زیر دریچه رساندیم.مثل حلزون گرد شده بودیم.نان هارا درخورشتی که ظهر برایمان آورده بودند خیس کردیم واز آن خمیری نرم درست.
شدتا برای جنگ با غول سرما سلاح ماشود.فاطمه دولا می شد حلیمه ازکول او بالا می رفت وخمیر را دردهان غول می ریخت.سپس من دولا می شدم ومریم ازکول من بالا می رفت.خمیرهای نان رابه سختی درسوراخ های دریچه فروکردیم.
درگوشه ای به خودمان می لرزیدیم.نیم نگاهی به کاشی های منقش به نام ساکنین قبلی صندوقچه انداختم.ساکنینی که سالیان درازی توانسته بودند بااین غول وبا این شپش هاو کک ها وبوها زندگی کنند ودرپایان زندگی ازخود یادگاری بنویسند تا رهگذر بعدی آن هارا بشناسد.اما ازماندن وبودن ما در آنجا فقط یک پاییز می گذشت.نگهبان بعثی هرچندوقت یکبار که دریچه راباز می کرد بادسرد از داخل چنان به صورتش می وزید که موهایش تکان می خورد اما قهقهه می زد ومی گفت:الهوا موبارد.تتشاقن.(هوا سرد نیست شوخی می کنید)چه شوخی مرگباری!ما دریک شوخی ساده درحال جان دادن بودیم.هروقت تصمیم می گرفتیم روی پای خودمان بایستیم دوباره این بازی تکرار می شد.نگهبان در راباز کرد.دوباره توده ای آتش به درون سلول ریخته شد.چهارپتوی دیگر سهم ماشد.گرچه آن شب شاخ غول را شکستیم اما غول مارا سخت به زمین زد وزخمی کرد.هرچهارنفرمان دربستر سرماخوردگی افتادیم.دچار بدن های رنجور بارنگ های پریده زیر سلطه انواع بیماری ها نفس می زدیم.خمیرهایی که داخل پنجره های مشبک گذاشته بودیم توانسته بودکمی جلوی سرمارا بگیرد اما افسوس که شدت باد آن هارا خشک ومثل تکه ای سنگ به سویمان پرتاب کرد. پتو های جدید لانه ی شپش ها و کک های گرسنه بودند که به ضیافت تن بی رمق ما دعوت شده بودند. نمی دانستیم به دنبال راه گریزی برای هجوم گردبادهای بی امانی که بر تن بی تن پوش ما شلاق میزد باشیم یا به خارشی که به تنمان افتاده بود فکر کنیم. گاهی که دریچه برای دادن کاسه و گرفتن شوربای صبح باز می شد صدای سرفه زندانیان دیگر مثل شیهه ی اسب از سینه های خشکیده به گوش می رسید. این تنها علامت و نشانه ی حیات ما بود.
به سه وعده باز و بسته شدن دریچه عادت کرده بودیم اما متوجه شدیم آخر شب چرخ دیگری در راهرو حرکت میکند و در کنار سلول های مجاور و روبه رو می ایستد و دریچه ها باز و بسته میشوند. بالاخره بعد از فالگوش ایستادن های متمادی دریچه که باز می شد در حالی که صدای زندانی را نمی شندیم؛ صدای نگهبان بعثی را شنیدیم که به او میگفت: إش تاکل؟ (چی میخوری؟)
و گاه بعد از سوال چه میخوری، میگفت: اتصیر زین، إشرب مای( خوب می شوی، آب بخور)
عبارت خوب می شوی ، عبارت طبیبان بود. پس احتمالا این دکتر بود اما دکتر آبکی! چون برای همه نسخه ی آب می پیچید. البته همیشه یک دکتر نبود گاهی دکتر دیگری می آمد و نسخه ی دیگری می داد. زندانی هر چه می گفت نسخه ی او این بود: استریح. (استراحت کن)

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 78
  • 79
  • 80
  • ...
  • 81
  • ...
  • 82
  • 83
  • 84
  • ...
  • 85
  • ...
  • 86
  • 87
  • 88
  • ...
  • 146

آخرین مطالب

  • مرگ آرام مغزی کودکان با موبایل
  • غروب دریا
  • خانواده همسر
  • بیت المال ...
  • دعای هر روز ماه صفر 
  • ​با ترس فرزندمون از تاریکی چه کنیم؟
  • التماس دعای فرج
  • ​مشهدی های مهمان نواز 
  • مهمان نوازی...
  • مهمان امام رضا جان....

آخرین نظرات

  • لاله  
    • https://nbookcity.com/book/%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8-%d8%af%d8%ae%d8%aa%d8%b1-%d8%b4%db%8c%d9%86%d8%a7-pdf>
    در دختر شینا قسمت صدوبیستم
  • یاس در جایگاه پدر ومادر 
  • یاس در شهیدی که حاج قاسم عاشقش بود
  • یا کاشف الکروب  
    • ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)
    در پیشنهاد معنوی..‌.
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در نجات از پیک ا میکرون....
  • یاس در الگوی ما حضرت زهرا سلام الله علیها...
  • سربازی از تبار سادات  
    • سربازی از تبار سادات
    در مکث کردن 
  • یاس در همدیگر رو دور نزنیم...
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در برای زیبایی ها...
  • منتظر در علائم سندروم اضطراب کرونا
  • یاس در ☕ عوارض مصرف نوشیدن بیش از اندازه چای
  • مطهر در کاش امسال جشن میلادت به میزبانی پسرت باشد...
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)  
    • مبتلایِ حسین (علیه السلام)
    در تقویت‌کننده‌های ایمنی بدن رو بشناسید.
  • یاس در دلتنگی....
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در میوه =بانک خون
  • نور در ​بیایید با باورهای سمی خداحافظی کنیم
  • یاس در میوه =بانک خون
  • یاس در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در انسان باشیم...

موتور جستجوی امین

موتور جستجوی امین
اردیبهشت 1404
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

اللهم عجل لوليك الفرج.....الهي آمين

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آستان مقدس شهدای گمنام
  • امام زمان
    • محرم 1400 به نیت ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
  • اهل بیت
    • فاطمیه
  • بانو اسلامی
  • بدون شرح
  • بماند به یادگار
  • تربیت فرزند
  • تلنگر
  • تولیدی خودم «عکس، فیلم، متن»
  • جملات ناب
  • حکایت
  • سخن بزرگان
  • شهید
  • شهید گمنام
  • صرفا جهت اطلاع
  • صرفا جهت خنده
  • صرفا جهت سلامتی
  • عمومی
  • محرم حسینی
  • محرم ۱۴۰۲
  • معرفی کتاب
  • من حسینی شده دست امام حسن ام
  • نکات اخلاقی
  • همسرانه ، عاشقانه
  • همه چیز در مورد کرونا
  • ولایت
  • چهارشنبه های امام رضایی
  • کتاب دخترشینا
  • کتاب من زنده ام
  • کلام قرآنی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 16
  • رتبه مدرسه دیروز: 4
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 32
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 6
  • رتبه 90 روز گذشته: 44
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 5
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان