من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

تورا چشم در راهم يا اباصالح ادركني
|خانه
من زنده ام قسمت نودویکم
ارسال شده در 24 مهر 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_نود_و_یکم

می دانستیم تاروز نشده وبا این چند رگه نوری که برما می تابد حداقل باید کاری کنیم.اگربه شب برسیم وخورشید برود حتما غول سرما مارا باخودش می برد.تصمیم گرفتیم به جنگ غول برویم.اوحق نداشت مارا تسلیم خواست خود کند.در حالیکه هرچهارنفر زیر پتو زانوهایمان را به بغل گرفته بودیم ومشاممان از بوی سوختن مغزاستخوانمان پرشده بود حالایکی باید داوطلب جنگ با دیو سرما می شد وآن تکه های خمیر رابه دهانش می تپاند.دوباره باتلاش هی زیاد خودمان را به زیر دریچه رساندیم.مثل حلزون گرد شده بودیم.نان هارا درخورشتی که ظهر برایمان آورده بودند خیس کردیم واز آن خمیری نرم درست.
شدتا برای جنگ با غول سرما سلاح ماشود.فاطمه دولا می شد حلیمه ازکول او بالا می رفت وخمیر را دردهان غول می ریخت.سپس من دولا می شدم ومریم ازکول من بالا می رفت.خمیرهای نان رابه سختی درسوراخ های دریچه فروکردیم.
درگوشه ای به خودمان می لرزیدیم.نیم نگاهی به کاشی های منقش به نام ساکنین قبلی صندوقچه انداختم.ساکنینی که سالیان درازی توانسته بودند بااین غول وبا این شپش هاو کک ها وبوها زندگی کنند ودرپایان زندگی ازخود یادگاری بنویسند تا رهگذر بعدی آن هارا بشناسد.اما ازماندن وبودن ما در آنجا فقط یک پاییز می گذشت.نگهبان بعثی هرچندوقت یکبار که دریچه راباز می کرد بادسرد از داخل چنان به صورتش می وزید که موهایش تکان می خورد اما قهقهه می زد ومی گفت:الهوا موبارد.تتشاقن.(هوا سرد نیست شوخی می کنید)چه شوخی مرگباری!ما دریک شوخی ساده درحال جان دادن بودیم.هروقت تصمیم می گرفتیم روی پای خودمان بایستیم دوباره این بازی تکرار می شد.نگهبان در راباز کرد.دوباره توده ای آتش به درون سلول ریخته شد.چهارپتوی دیگر سهم ماشد.گرچه آن شب شاخ غول را شکستیم اما غول مارا سخت به زمین زد وزخمی کرد.هرچهارنفرمان دربستر سرماخوردگی افتادیم.دچار بدن های رنجور بارنگ های پریده زیر سلطه انواع بیماری ها نفس می زدیم.خمیرهایی که داخل پنجره های مشبک گذاشته بودیم توانسته بودکمی جلوی سرمارا بگیرد اما افسوس که شدت باد آن هارا خشک ومثل تکه ای سنگ به سویمان پرتاب کرد. پتو های جدید لانه ی شپش ها و کک های گرسنه بودند که به ضیافت تن بی رمق ما دعوت شده بودند. نمی دانستیم به دنبال راه گریزی برای هجوم گردبادهای بی امانی که بر تن بی تن پوش ما شلاق میزد باشیم یا به خارشی که به تنمان افتاده بود فکر کنیم. گاهی که دریچه برای دادن کاسه و گرفتن شوربای صبح باز می شد صدای سرفه زندانیان دیگر مثل شیهه ی اسب از سینه های خشکیده به گوش می رسید. این تنها علامت و نشانه ی حیات ما بود.
به سه وعده باز و بسته شدن دریچه عادت کرده بودیم اما متوجه شدیم آخر شب چرخ دیگری در راهرو حرکت میکند و در کنار سلول های مجاور و روبه رو می ایستد و دریچه ها باز و بسته میشوند. بالاخره بعد از فالگوش ایستادن های متمادی دریچه که باز می شد در حالی که صدای زندانی را نمی شندیم؛ صدای نگهبان بعثی را شنیدیم که به او میگفت: إش تاکل؟ (چی میخوری؟)
و گاه بعد از سوال چه میخوری، میگفت: اتصیر زین، إشرب مای( خوب می شوی، آب بخور)
عبارت خوب می شوی ، عبارت طبیبان بود. پس احتمالا این دکتر بود اما دکتر آبکی! چون برای همه نسخه ی آب می پیچید. البته همیشه یک دکتر نبود گاهی دکتر دیگری می آمد و نسخه ی دیگری می داد. زندانی هر چه می گفت نسخه ی او این بود: استریح. (استراحت کن)

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت نود
ارسال شده در 24 مهر 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_نود

باز جویی از ما متوقف شده بود اما بگیر وببندها ازهمسایه های ما روز به روز بیشتر می شد.از نوع صحبت هایشان تنها چیزی که دستگیرمان شده بود اینکه این همسایه هازمان طولانی ای را در آنجا بوده اند که باعث شده بود همه ی نگهبان هارا بشناسند. سر وصدایی که از راهرو به گوش میرسید روز و شب نداشت و همیشه در رفت وآمد بودند. اگر چه وضعیت روحی ورفتارهایشان شاد وسر حال بود اما شرایط سلول ها را هر روز سخت تر از روزهای پیش می کردند. هرچه آستانه ی تحملمان را برای پذیزش شرایط کثیف و متعفن وتنگ وتاریک سلول بیشتر می کردیم آنها هم دایره مشقت را تنگ تر می کردند.
فاطمه می گفت:معمولا تغییر فصل وسرما به جنگ ها خاتمه می دهد.
سرما زودتر از موعد,از آن دریچه ی لعنتی که نبض حیات ما در آن می تپید به استقبالمان آمد.اصلا نمی شد به این سرما بی اعتنا بود و آن را حس نکرد. سرما لحظه به لحظه بیشتر می شد آنچنان که به فصل پاییز بودن تردید کردیم. در عین حال نمی خواستیم سرما را به یکدیگر تلقین و تحمیل کنیم.فاطمه پرسید: بچه ها شما هم سردتونه؟
-نه مگه بچه های آبادان هم سردشون
می شه؟
-ما خورشید تو جیبامونه!
-اصلا گرمای اینجا به خاطر سه تا آبادانی. خونگرمه!!!
-نمی شه با این خونگرمیتون سلول به این کوچکی رو گرم کنید؟
اما هوا لحظه به لحظه سرد ترمی شد.نمی شد بااین سرما شوخی کرد.فک هایمان می لرزید ودندان هایمان به شدت به هم می خورد.هرچه هوای گرم نفس هایمان رادر مشت هایمان جمع می کردیم تاقندیل های دماغمان آب شود فایده ای نداشت.نفس هایمان یخ زده بود.دست وپا هایمان کبود شدند.احساس می کردیم خون دربدنمان منجمد شده.در خود مچاله شده بودیم.هریک از ماسهم پتویمان را دورخودمان می بیچیدیم ودر خودمان فرورفته بودیم حتی سرمان رانمی توانستیم بیرون نگه داریم.اما این پتوها تحمل شدت بادهای گزنده را نداشت.همه ی گرمایی که سال ها ازخورشید سوزان وگرمایی 60-50 آبادان درتنمان جمع کرده بودیم خیلی زود به پایان رسید.هرچهار نفرردگوشه ای ازسلول مچاله شده بودیم.حتی نمی توانستیم یک کلمه حرف بزنیم.ازمرگ نمی ترسیدم اما آرام وبی صدا در سردخانه ای غریب مردن برایم وحشت آور بود.
حالادیگه مثل اسکیموها درصندوقچه ی یخی بدون هیچ گونه وصیتی فقط گاه گاهی به هم نگاه می کردیم.کاری از دست هیچ کدام مان ساخته نبود.ظهرشد وقت دادن کاسه ی غذا رسید.دریچه که بازشد انبوهی از بخارگرم برکوران سرمای داخل صندوقچه ریخته شد.اگرچه جهت وزش بادهای سرد دریچه به گوشه ی سلول بود اما همه جای سلول یخبندان شده بود.
حاضربودیم خشک شویم وجنازه های مارا ازآن جا بیرون ببرند اما از بعثی هاچیزی تقاضا نکنیم.پاهایمان توان حرکت نداشت.نشسته یاروی چهاردست وپا تکان میخوردیم تاشاید این تکان ها در بدنمان تولید گرما کند.حلیمه گفت:به ظهرهای گرم مردادماه آبادان فکرکنید.
- تاشب زنده نمی مانیم.
-تا اینجاش هم قاچاقی زنده مانده ایم.
نگاه هایی که معصومانه ازیکدیگر طلب بخشش ووداع میکرد حکایتی تلخ ازسرنوشت نامعلوممان داشت.گاهی هرچهارنفرمان به سوراخ های دریچه خیره می ماندیم به این امید که بتوانیم برای جنگیدن با غول سرما غولی که بی صدا به صندقچه ی ما آمده بود راهی پیدا کنیم.برای اینکه گرمتر شویم هرچهارنفر زیر پتوهایمان شریکی چمباتمه زدیم وزانوهایمان رابه هم نزدیک و سفت نگه داشتیم.پرسیدم:ماداریم پیش خدا میرویم یا خدا پیش ما آمده است؟
-خداسرجایش است.ماداریم به او نزدیک می شویم.

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت هشتاد ونهم
ارسال شده در 18 مهر 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_هشتاد_و_نهم

سهم چای من معمولا نصیب مریم می شد.او علاقه وعادت شدیدی به چای خوردن داشت اما آن شب هیچ کس چای دوم را نخورد.هر چهار نفرمان گوشمان را تیز کرده وبه در چسبانده بودیم تا شاید کلمه ای بشنویم که توجیه گر این رفتار بعثی ها باشد. دوباره صدای پوتین ها وقهقه های مستانه شان به گوشمان رسید.دوباره به سلول ما نزدیک شدند.هرچی بود دور سلول ما بود.صداها قطع شد.از ترس اینکه دریچه باز شودعقب رفتیم اما نه,در سلول روبه رو را باز کردند ویک زندانی جدید ومهمی را آوردند.هنوز در را نبسته بودند.گویی باز جوییها انجام نشده بود.از میان آن همه سر و صدا و حرف وصحبت عبارت نحس(( ایران خلاص)) را به کرات می شنیدیم.
در لابه لای صداها,صدای کسی را شنیدیم که به فارسی پرسید:همراهان من کجا هستند؟
ما به تعجب به هم نگاه کردیم:یک اسیر ایرانی آورده اند!
-پس یعنی هنوز جنگ تمام نشده؟
دوساعت گذشت اما ما هنوز فال گوش ایستاده بودیم.این بار که دریچه باز شد کسی به انگلیسی از او پرسید:
-what’s your name?
I am Mohammad Javad Tond gooyan.
-what’s your occupation?
- I am the ministr of oil
- Where were you captured?
- On Ahwaz road.
در بسته شد.
مات ومبهوت به هم نگاه می کردیم.
نمی خواستیم باور کنیم که چه چیزی شنیده ایم آقای محمد جواد تند گویان,وزیر نفت ایران هم در آن جاده ی لعنتی اسیر شده است. از خودم پرسیدم چرا اینقدر بلند از او سؤال کردند وچرا به او نگفتند آرام صحبت کن ویا از لای دریچه از او نمی پرسیدند ویا…
برای صبر وسلامتی اش دعا کردیم .((امن یجیب المضطر اذا دعاه ویکشف السوء))می خواندیم. تلاش می کردیم ما هم یک جمله ی فارسی از دریچه به بیرون پرتاب کنیم.شاید او هم پیام ما را بگیرد.به همین جهت صبح روز بعد,بعد از نماز صبح با صدای بلند ده بار امن یجیب خواندیم وبعد. شعار وحدت سر دادیم.نگهبان دریچه را باز کرد وفریاد زد:سکتن, اگر ایت الدعا ممنوع.(ساکت,دعا خواندن ممنوع).
اما بی اعتنا به فریادهای نگهبان که دریچه را باز نگه داشته بود و تشر می زد,به خواندن دعا,به خصوص دعای وحدت ادامه دادیم.
می دانستیم با این کار او حتما متوجه ایرانی بودن ما می شود.بعد از آن روز,بعد از نمازهای یومیه;دعا خواندن برنامه ی
همیشگی مان شد. ساعت ها به امید شنیدن یک کلمهی دیگر زیر در چمباتمه می زدیم.چند روزی گذشت تا اینکه یک روز وقت آوردن آش شوربا با بسته شدن دریچه های ردیف ما وباز شدن دریچه ی روبه رو صدای بلند دیگری شنیدیم که گفت:صبح نزدیک است.
این پیام از کجا وبرای کی واز چه کسی بود؟نمی دانستیم قطعا از جبهه ی دشمن نبود واز جبهه ی دوست بود واین یعنی اینکه ما تنها نبودیم.این پیام مثل نوری بود که در ظلمت آن سیاهچال به قلبمان تابید.
اسرا را دو دسته کرده بودند. به عده ای می گفتند:عبدت النار,المجوسیین(آتش پرستان مجوس)و به عده ای دیگر می گفتند:دجالین.
مثل اینکه بعد از بازجویی های مفصل,ما را جزء دسته ی اول گذاشته بودند.

ادامه دارد…✒️

2 نظر »
من زنده ام قسمت هشتادو هشتم
ارسال شده در 16 مهر 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_هشتاد_و_هشتم

- چرا اینقدر دست و چهره‌ات برافروخته شده؟
- تب و لرز کردی؟ سرما خوردی؟
- چرا بدنت خیس عرق شده، هوای سلول که سرد است.
- گریه کردی یا این خیسی عرق است؟
مدتی گذشت اما قدرت حرکت یا تکلم نداشتم. بعد از ساعتی توانستم بر خودم مسلط شده و خوابم را تعریف کنم. هر کدام خوابم را به نوعی تعبیر کردند. مریم که خواب یوسف والی‌زاده را تعبیر کرده بود گفت:
- الان یک هفته است خانواده‌ات تو را گم کرده‌اند و در واقع تعبیر این خواب این است که انشاء الله مادرت از اسارت تو آگاه خواهد شد.
بوی نان تازه‌ی کنجدزده‌ی مادرم نگذاشت آش شوربای صبح را بخورم. هر روز از گوشه گوشه‌ی آن صندوقچه‌ی رمزآلود رمزی گشوده می‌شد. هنوز هم نمی‌دانستیم آنجا کجاست. روزهای بعدی دریچه کمتر باز می‌شد و کمتر شمرده می‌شدیم و کمتر نام و نشانمان را می‌پرسیدند. اما خاموش نشدن آن نور کم‌سو باعث شده بود فکر کنیم قطعاً در داخل سلول دوربین نصب شده است. هیچ لحظه‌ای احساس امنیت نمی‌کردیم که بتوانیم بی‌حجاب باشیم یا از آن حمام لعنتی استفاده کنیم.
چند روز بعد از اقامتمان لباس‌هایی آوردند که شبیه لباس‌های خواب و بلند و گل منگلی بود. گفتند این لباس زنان زندانی است. اما ما به هیچ عنوان لباس‌ها را نپذیرفتیم. دوست نداشتیم آنها ما را در چند روزبعد ازاقامتمان،لباس هایی آوردندکه شبیه لباس های خواب وبلند وگل منگلی بود.گفتنداین لباس زنان زندانی است.اما مابه هیچ عنوان لباس هارا نپذیرفتیم.دوست نداشتیم آن هامارا درلباس غیر رسمی وراحت حتی بدون کفش وجوراب ببینند. اگر چه از جورابهایمان به عنوان لوازم بهداشتی استفاده میکردیم.
همیشه در حال آماده باش بودیم.در هر لحظه از شبانه روز,صدای نزدیک شدن پای آنها را که می شنیدیم بلند می شدیم و می ایستادیم.حلیمه از قدرت شنوایی ویژه ای برخوردار بوذ.خبرهای دست اول را از زیر در واز میان راهرو می شنید.البته گاهی یک کلمه می شنید وما روزها آن کلمه را تعبیر وتفسیر می کردیم تا شاید به دنیای بی روح وبی خبری که در آن به سر می بردیم روح ببخشیم.نوبتی زیر در کشیک می دادیم تا شاید از درز این همه لایه های امنیتی کلمه ای به گوش ما برسد.هنوز یک هفته واندی از استقرارمان در آن صندوقچه نگذشته بود که دوباره صدای پای آدمهای زیادی از دور شنیده شد.صدا نزدیک ونزدیک تر میشد.پشت در صندوقچه مان توقف کردند.ما همگی مشغول نماز مغرب وعشا بودیم.دریچه باز شد اما ما به نمازمان ادامه دادیم.اولین سؤالی که پرسیدند:کل شئ امرتب.ما تردن شی؟(همه چیز خوب است,چیزی لازم ندارید؟)
گفتیم:نه همه چیز خوب است.
ترجیح می دادیم تا حد امکان از آنها تقاضایی نداشته باشیم.گفتند :انتن ضیوف القائد سیدالرئیس صدام حسین(شما میهمانان سید الرئیس صدام حسین هستید)ودر ادامه صحبتشان گفتند:انتن عدچن مفاتیح الجنه,لعد لیش اتصلن؟(شما که کلید بهشت را دارید,پس چرا نماز میخوانید؟)
سؤال بی پاسخشان را با این عبارت که((ایران خلاص شده است وشما میتوانید در عراق بمانید))تمام کردند ورفتند.
چنان باد در دماغشان انداخته بودند وبا تکبر وغرور حرف می زدند که انگار روی سبیل شاه نقاره می زنند.از این همه شعف وشادی آنان وکلمه((ایران خلاص))غم سنگینی بر دلهایمان نشست.
-قطعا آنها قصد تخریب روحیه ی ما را دارند .
-وعده ی خدا حق است.
-ما در معامله با خدا هستیم ودر این معامله ضرر نمیکنیم.
اما آنها هر روزخوشحال تر از روز پیش بودند.در آن مدت هیچ کلمه ای در آن محیط از حلقوم یک ایرانی یا یک دوست نشنیدیم.
نیمه ی آبان ماه بود,راهرو شلوغ بود وآنها هلهله سر داده وپایکوبی میکردند.صدای رادیو نیز در راهرو می پیچید .از خوشحالی بی حد در پوست خود نمی گنجیدند ودرجه شادیشان را با شدت ضربه هایی که به در ودریچه ها می زدند نشان می دادند.
آنی بدون اجازه ی رئیس زندان در اتاق ما را باز نمی کردند.اما آنروز مرتب دریچه را باز می کردند و به ما سلام می دادند. هر بار که سلام می کردند فاطمه با خشم می گفت:بمیرید انشاالله! چی شده ,چی می خواهید؟
آن شب بعد از آن آب گوجه که حکم شام را داشت دوبار چای دادند.چای دوم مشکوک بود ونشان می داد حتما خبری شده.
من که اصلا اهل چای نبودم.هر وقت هم به بچه ها می گفتم اهل چای نیستم.فاطمه میپرسید پس اهل چی هستی؟منم با خنده می گفتم اهل آبادانم…

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت هشتادوهفتم
ارسال شده در 16 مهر 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_هشتاد_و_هفتم

نمی‌دانم این چهره‌ها از همان ابتدا تا این اندازه شوم و کریه بودند یا اینکه اعمالشان چهره‌ی آنها را به این روز انداخته بود. چشمان عقابی شکلش وحشتم را بیشتر می‌کرد. بیشتر از این نمی‌توانستم در آن وضع بمانم. با خودم گفتم مرگ یکبار و شیون هم یکبار، برگرد و یکی بخوابان زیر گوشش. خودم را جمع و جور کردم، ابروهایم را به هم گره زدم و تمام خشم و نفرتم را در چشمانم و قدرتم را در مشتم جمع کردم، گردنم را صاف کردم، به سرعت سرم را به عقب برگرداندم تا پشت سرم را ببینم و از این وحشت خلاص شوم اما هیچ‌کس و هیچ چیز جز خیالات درهم‌ریخته و پریشانم آنجا نبود. با دیدن پتوهایی که بر زمین پهن کرده بودیم و دو کاسه و چهار لیوان پلاستیکی که گوشه‌ای روی زمین بود، مطمئن شدم که این همان صندوقچه‌ی خودمان است و حتماً خواهرها را هم برای بازجویی برده‌اند. با افکار و خیالات خودم، در برابر نقش و نوشته‌های ساکنان قبلی صندوقچه ایستاده بودم. نگهبان بعثی هر چند دقیقه یک بار دریچه را باز می‌کرد و چیزی می‌گفت. خوشحال بودم که چیز زیادی از زبان عربی نمی‌دانم.
نمی‌دانم چقدر زمان گذشت شاید چند ماه و یا چند سال! معیار زمان مفهوم نداشت اما بالاخره صدای پای محکم و قوی سربازی و صدای پای ضعیف‌تری به دنبال او و بعد از باز شدن در صندوقچه و دیدن فاطمه و به همین ترتیب دقایقی پس از آن آمدن مریم و کمی بعد، حلیمه به تنهایی من خاتمه داد. وقتی چهار نفر شدیم بازجویی‌هایمان را به شور گذاشتیم. اتهام ما شبیه هم بود: عشق به امام و انقلاب و جمهوری اسلامی ایران.
بیست و نهم مهر ماه بود و به زعم آنهایی که نظامی بودند و تجربه‌ی جنگ‌ها را داشتند تا فردای آن روز جنگ باید پایان می‌یافت. آن چند رگه باریک نور و روشنی، صندوقچه‌ی آهنی را کمی روشن کرده بود. از موقعیت مکانی ساختمان که در چه شهری واقع شده و این ساختمان چه نوع ساختمانی است چیزی نمی‌دانستیم. اما هر چهار نفرمان به دور خودمان در اطرافمان می‌چرخیدیم و کشف جدیدمان را اعلام می‌کردیم. در انتهای سلول، دیوار کوتاهی بود که پشت آن توالت فرنگی و حمامی با زیردوشی قرار داشت. در گوشه‌ی دیگر دیوار، تکه‌ای نور کم‌سو در حصار تورهای سیمی درهم رفته بی‌رمق بر اشیا و دیوارهای تاریک و مهم‌تر از همه بر چهره‌های ما می‌نشست و ما مقدم آن نور را گرامی می‌داشتیم. اما افسوس که کنترل این نور ضعیف هم از اراده‌ی ما خارج بود. در مقابل این پنجره ی نورآور، بر دیوار مقابل دریچه‌ی دیگری بود که از آن انتظار هوا و حیات داشتیم اما خودش به تنهایی می‌توانست مرگ بی‌صدا و خاموشی برای ما فراهم کند و انتقام خشم و کینه‌ی چندصد ساله‌ی رژیم بعث را از ما بگیرد. این دریچه نمی‌گذاشت سرمای استخوان‌سوز و بادهای نفس‌گیر تابستان را از یاد ببریم. هم قدرت ساختن سرمای سیبری را داشت و هم گرمای صحرای افریقا را. بالای این پنجره چند ردیف میله‌ی آهنی کرکره‌ای شعاع‌هایی از نور خورشید را به داخل صندوقچه دعوت می‌کردند. هر بار که این میهمانی نور برپا می‌شد می‌فهمیدم یک روز از روزهای مبارک جوانی‌ام از پیش چشمانم عبور کرده است.
دور تا دور در صندوقچه را با نوار پلاستیکی عایق‌بندی کرده بودند تا هیچ نور یا صدایی به داخل صندوقچه وارد یا خارج نشود. ثانیه‌ها را می‌شمردیم تا دقیقه شود و دقیقه‌ها، ساعت شوند و ساعت‌ها به شبانه روز برسند و سریع‌تر از جلو چشمان ما عبور کنند. ما در یک فضای محدود با مضیقه‌های بسیاری مواجه بودیم. اما با هم بودن تمام دلخوشی‌مان بود. دنبال گوشه و کناری بودیم که وقتی دریچه باز می‌شد از زخم تیر نگاه آنها محفوظ بمانیم اما هر چند دقیقه یک بار دریچه باز می‌شد و باید به رؤیت آنها می‌رسیدیم و شمارش می‌شدیم. نمی‌خواستم جریان زندگی در این صندوقچه در مدار عادت و روزمرگی قرار بگیرد اگرچه وحشت از روزهای بعدی و فرداهای دیگر نمی‌گذاشت گذر زمان عادی شود. آنجا همه چیز از جنس سنگ و آهن بود؛ حتی آدم‌ها هم سنگی شده بودند. هیچ لطافتی در نگاه و رفتارشان نبود. تنها صدایی که به گوش می‌رسید ناله‌هایی بود که حتی رمق بیرون آمدن از تن‌های رنجور و فرسوده را نداشتند. صدای ضربه‌های کابل که بر در و دیوار و پیکر نحیف زندانیان می‌خورد جایگزین نوازش‌های مادر و ترنم صدای پدرم شده بود.
دریچه باز شد و صدایی شبیه عربده گوش‌هایمان را آزار داد. پشت آن صدای وحشی چهره‌ای بزرگ‌تر از عرض دریچه ظاهر شد که دستش را مثل بیل به داخل فرستاده بود و چیزی را طلب می‌کرد. هیچ‌کدام منظور او را نمی‌فهمیدیم. بیچاره حلیمه را که چند کلمه بیشتر از ما عربی می‌دانست به کمک طلبیدیم:

ادامه دارد… ✒

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 79
  • 80
  • 81
  • ...
  • 82
  • ...
  • 83
  • 84
  • 85
  • ...
  • 86
  • ...
  • 87
  • 88
  • 89
  • ...
  • 146

آخرین مطالب

  • پیوند بی کرانه
  • مرگ آرام مغزی کودکان با موبایل
  • غروب دریا
  • خانواده همسر
  • بیت المال ...
  • دعای هر روز ماه صفر 
  • ​با ترس فرزندمون از تاریکی چه کنیم؟
  • التماس دعای فرج
  • ​مشهدی های مهمان نواز 
  • مهمان نوازی...

آخرین نظرات

  • لاله  
    • https://nbookcity.com/book/%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8-%d8%af%d8%ae%d8%aa%d8%b1-%d8%b4%db%8c%d9%86%d8%a7-pdf>
    در دختر شینا قسمت صدوبیستم
  • یاس در جایگاه پدر ومادر 
  • یاس در شهیدی که حاج قاسم عاشقش بود
  • یا کاشف الکروب  
    • ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)
    در پیشنهاد معنوی..‌.
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در نجات از پیک ا میکرون....
  • یاس در الگوی ما حضرت زهرا سلام الله علیها...
  • سربازی از تبار سادات  
    • سربازی از تبار سادات
    در مکث کردن 
  • یاس در همدیگر رو دور نزنیم...
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در برای زیبایی ها...
  • منتظر در علائم سندروم اضطراب کرونا
  • یاس در ☕ عوارض مصرف نوشیدن بیش از اندازه چای
  • مطهر در کاش امسال جشن میلادت به میزبانی پسرت باشد...
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)  
    • مبتلایِ حسین (علیه السلام)
    در تقویت‌کننده‌های ایمنی بدن رو بشناسید.
  • یاس در دلتنگی....
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در میوه =بانک خون
  • نور در ​بیایید با باورهای سمی خداحافظی کنیم
  • یاس در میوه =بانک خون
  • یاس در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در انسان باشیم...

موتور جستجوی امین

موتور جستجوی امین
تیر 1404
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

اللهم عجل لوليك الفرج.....الهي آمين

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آستان مقدس شهدای گمنام
  • امام زمان
    • محرم 1400 به نیت ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
  • اهل بیت
    • فاطمیه
  • بانو اسلامی
  • بدون شرح
  • بماند به یادگار
  • تربیت فرزند
  • تلنگر
  • تولیدی خودم «عکس، فیلم، متن»
  • جملات ناب
  • حکایت
  • سخن بزرگان
  • شهید
  • شهید گمنام
  • صرفا جهت اطلاع
  • صرفا جهت خنده
  • صرفا جهت سلامتی
  • عمومی
  • محرم حسینی
  • محرم ۱۴۰۲
  • معرفی کتاب
  • من حسینی شده دست امام حسن ام
  • نکات اخلاقی
  • همسرانه ، عاشقانه
  • همه چیز در مورد کرونا
  • ولایت
  • چهارشنبه های امام رضایی
  • کتاب دخترشینا
  • کتاب من زنده ام
  • کلام قرآنی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 13
  • رتبه مدرسه دیروز: 5
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 28
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 5
  • رتبه 90 روز گذشته: 44
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 7
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان