من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

تورا چشم در راهم يا اباصالح ادركني
|خانه
من زنده ام قسمت هفتاد ویکم
ارسال شده در 5 مهر 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_هفتاد_و_یکم

از دد گفتنش فهمیدم آبادانی است. مریم پرسید: اسمت چیه؟
گفت: یوسف والی زاده
گفتم: چرا آوردنت پیش ما
جواب داد: دد شما هم مثل خواهرم هستین اما به خدا مو هم خجالت کشیدم آوردنم اینجا، مو تو اتاق جفت شما بین دویست تا مرد بودم، راستش همشون آدم حسابیند به غیر مو که علافم. همه دکتر و مهندسند که دست این نامردا افتادند. به این سرباز دو زاریها التماس می کنند که در را باز کنند تا دست به آب برسونند، نامردا قبول نمی کنند. انگشتر عروسی و ساعتشونو میگیرند تا بفرستنشون دست به آب. به وقت ناچاری گربه میشه خان باجی. به مو هم گفتن د بلند شو بیا بیرون، فکر کردم شاید جنگ تموم شده دارن میفرستنم ایران، حالا می بینم آوردنم بین شما دخترها، دیگه چی بگم اسیری و بدبختیه.
فاطمه پرسید: کی اسیر شدی؟
-دو روزه اینجام
-کجا اسیرشدی؟
-تو همین جاده لعنتی، همه مون تو همین جاده اسیر شدیم.
یک دفعه به خودش آمد و دید که ما سه تا دوره اش کرده ایم و تند تند سوال پیچش کردیم. گفت: شما خو بیشتر از عراقی ها سوال پیچم کردین، بگین ببینم اصلا شما اینجا چه کار می کنین؟
خیلی ساده و بی شیله پیله بود. به فاصله ی کوتاهی به هم اطمینان کردیم و شرح دستگیری مان را گفتیم. کمی که گذشت شروع به درد دل کرد و گفت: بچه بودم که پدرم فوت کرد و مادر جوونم موند و یه بچه یتم دو ساله روی دستش. جوونیشو گذاشت پای من و با کلفتی و رختشویی و باجی گری تو بیمارستان O.P.D ، با نون یتیمی یوسف را کرد بیست ساله. حالا که می خواست خیر از یوسف ببره و مزد جوونیش را بگیره یوسف افتاد تو دست عراقی ها. اگه سه روز بشه و ننم مونه پیدا نکنه، از غصه دق میکنه. هرچی به این بی وجدان ها میگم تا خبر مرگم نرفته بذارین برم و خبر اسیریم و به ننم بدم و برگردم، هرچه قول شرف بهشون می دم که برمی گردم قبول نمی کنن، انگار یاسین تو گوش خر می خونم.
بعد از اینکه درد دل هایش را گفت ساکت شد. ساعت از یک نصف شب گذشته بود. هیچ کدام نمی توانستیم روی این زمین سرد و نمور در مقابل سربازی که پشت پنجره رژه می رفت و چشمش را از داخل اتاق بر نمی داشت بخوابیم. همین طور به دیوار تکیه زده و پاهایمان را در بغل گرفته بودیم. یوسف هم به دیوار کناری تکیه زده بود. گاهی چشمانش را می بست دو انگشت اشاره ی دو دستش را به اندازه ی یک بغل باز می کرد و به هم می رساند و آرام می گفت: میشه، نمیشه، میشه، نمیشه، وقتی دو تا انگشت به هم می رسید از ته دل می خندید و خوشحال می شد و فریاد می زد جنگ تمام شد، آزاد می شیم اما وقتی این دو انگشت به هم نمی رسید، اشک تو چشماش جمع می شد. تمام حواسم به او بود. پرسیدم: یوسف بالاخره میشه یا نمیشه؟
گفت:دد اگه بشه هم با تقلب می شه!
بالاخره یکی دو ساعتی در حالت نشسته خوابید.

ادامه دارد…

نظر دهید »
من زنده ام قسمت هفتاد
ارسال شده در 3 مهر 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_هفتاد

بالاخره با بی میلی با نوک انگشتان دو لقمه ای را که سهم مان بود خوردیم.
نگهبان در را باز کرد و کاسه را برد. یک ساعت بعد نگهبان در را برای پنج شش دقیقه به منظور استفاده از سرویس بهداشتی باز کرد. به کمک همدیگر به سرعت همین طور که لباس هایمان به تنمان بود مقنعه و مانتوی خونی مان را شستیم. میخواستیم وضو داشته باشیمکه نگهبان پرید داخل دستشویی و دوباره یالا سرعه سرعه راه انداخت.
برای اینکه مقنعه و لباس های خیسمان که هنوز ازشان خونابه میچکید، خشک شوند راه می رفتیم و لباس ها را در تنمان باد میدادیم و حرف ها و دل نگرانی ها و نگفته هایمان را میگفتیم. سرباز در را با عصبانیت باز کرد و قیافه تهاجمی به خود گرفت و کفت: یا مجوسیات ماتدرن انتن مساجبین. اهنا العراق، تمشن؟ تحچن؟ کل شی ممنوع.( مجوس ها مگر نمیدانید شما زندانی هستتید. اینجا عراق است راه می روید؟ حرف می زنید؟ همه چیز ممنوع)
مریم گفت: خب آدم زنده راه میره و حرف میزنه دیگه!
هرچند سرباز نفهمید که مریم چی میگفت اما همین که متوجه شد مریم به او جواب داده در را باز کرد و به سمت مریم آمد. من و فاطمه پریدیم جلوی مریم ایستادیم. با فریاد ما سرباز از اتاق بیرون رفت. آن موقع به جرمی که محکومیت آن زندانی شدن نیست پی بردم اما…؟
آهی کشیدم و گفتم: امشب دومین شبی است که ما از ایران بی خبریم و ایران هم از ما بی خبر است. مریم به نظرت دیشب که در خاک ایران و بیابان های خرمشهر بودیم و امیدوار به دیوار شهر خودمان تکیه زده بودیم و نیروهای خودی هر لحظه ممکن بود از راه برسند و ما را نجات دهند، راحت تر نبودیم؟
چقدر اینجا غریب و تنها شدیم. چقدر از ایران دور شدیم. دیشب به روی خاک وطن نشسته بودیم و امشب در خاک دشمن.
مریم گفت: امشب دو شبه که مادرم چشم به راهه
فاطمه گفت: منم روز نوزدهم در پایگاه وحدتی دزفول فقط به عمویم گفتم که به خرمشهر میروم. وقتی که می آمدم به خرمشهر، به همه چیز فکر میکرذم جز اسیری به دست عراقی ها. اما انگار تقدیر طور دیگری رقم خورده بود.
همچنان در حال گفت و گوها بودیم. ساعت از دوازده شب گذشته بود. اضطراب روز سختی که سپری کرده بودیم اجازه ی خوابیدن به ما نمی داد. در باز شد و یک جوان نوزده، بیست ساله را در اتاق انداختند.
به چشمهایم شک کردم. جل الخالق! در عمرم جوانی به آن همه زیبایی ندیده بودم. هیچ کس نمی توانست بیشتر از دو دقیقه به چهره ی او نگاه کند. خداوند همه ی اجزای صورت او را در نهایت دقت و هنر و زیبایی نقاشی کرده بود، چهارشانه و میان قامت بود، رنگ لباسش را به یاد ندارم.
بدون اینکه حرفی بین ما رد و بدل شود گاهی نیم نگاهی به او می انداختم . اگرچه ایرانی بود ولی از اینکه او را از بقیه جدا کرده بودند مشکوک شده بودیم، می ترسیدیم به او اعتماد کنیم. هنوز مفهوم جاسوس و ستون پنجم را نمی دانستیم. نیروها یا عراقی بودند یا ایرانی ، حد وسط معنا نداشت.
بعد از ساعتی فاطمه سکوت را شکست و پرسید:
-مجروح هستی؟
جوان در حالیکه گونه هایش از شرم حضور در جمع ما دختران گل انداخته بود با لهجه ی بسیار غلیظ و شیرین ابادانی جواب داد: دد مگه نمی بینی روی پای خودم دارم راه میروم؟

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت شصت ونهم
ارسال شده در 3 مهر 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_شصت_و_نهم

فاطمه از وضعیت لباس من و مقنعه ی مریم که هنوز خونی بود نگران شدوگفت: اینجا عراق است و ما اسیر شده ایم ممکن است تا آخر مهر ماه هم اینجا باشیم. سه ساعت دیگر نزدیک غروب در را برای چند دقیقه باز می کنند و بیرون می رویم . به سرعت آبی به سر و صورت تان بزنید و پایین مانتو و مقنعه تان را بشویید.
پرسیدم: شما تنها هستید؟
گفت: الان سه روز است که من در این اتاق تنها هستم اما دویست، سیصد اسیر ایرانی در اتاق های مجاور هستند که آنها هم نوبتی به دستشویی می روند و ظهر که غذا می اورند بعضی از آنها را میتوانیم ببینیم.
گفتم: مگر اینجا غذا هم می دهند.
به شوخی گفت: همراه با غذا دسر هم می دهند.
فاطمه روحیه آرام و صبوری داشت. هم جنگ را خوب فهمیده بود و هم تقدیر اسارت را درجا پذیرفته بود. حرف های زیادی برای گفتن داشتیم.
در اتاقی بیست و چهار متری با دو پنجره که پشت محوطه ی بازداشتگاه باز میشد بدون هیچ گونه زیر اندازی کنار یکدیگر نشسته بودیم. سربازی که گهگاه از پنجره به داخل سرک می کشید از اتاق ما دور شد.
نزدیک غروب بود و فرصت خوبی پیش آمده بود تا فاطمه بیشتر از وضعیت این چند روز برایمان بگوید.-این سه چهار روز حول و حوش همین ساعات در را باز می کنند. دیگر کمتر احساس ترس و غربت می کردم و این عنوان ژنرال بودن را هم می آموختم و هم می آزمودم، هم مشق میکردم و باور میکردم. فاطمه هم از تنهایی در امده بود. لحظه ی اول که نگهبان در را بست احساس کردم متهم هستیم و زندانی شده ام اما با خودم گفتم: اتهامم چیست؟ چرا در زندانم؟
یک ساعت بعد در باز شد و یک کاسه غذا با مقداری برنج و مایع قرمز رنگی که به عنوان خوروش رویش ریخته شده بود به ما دادند.
ظاهر غذا به جای اینکه بزاق را ترشح کند و اشتها را تحریک، اشتها کورکن بود. فاطمه کاسه را برداشت و شروع به تعریف از غذا کرد و با لذت بو کشید. کاملا مشخص بود که میخواهد اشتهای مارا تحریک کرده و به خوردن ترغیبمان کند.
پشت سر هم میگفت: بچه ها شروع کنید. ربع ساعت یگر می آیند ظرف را می برند. بعد از سی و شش ساعت گرسنگی میخواستم غذای عراقی بخورم.
سه تایی دور کاسه ای که فقط می توانست شکم یک نفر را سیر کند نشستیم. گفتم: پس قاشق و چنگال کو؟
فاطمه گفت: اینجا زندان تنومه است،نه رستوران تنومه! من سه روز زودتر از شما اسیر شدم، یعنی سه روز از شما جلوترم. به جای چنگال از پنگال استفاده کنید.
چهار تا انگشتتان را بهم بچسبانید تا از لای شان غذا نریزد و بعد لقمه کنید. شروع کنید یاد می گیرید.
برای تمرین یک لقمه برداشت.
به مریم گفتم: ببین وقتی ی دختر تهرونی یاد گرفته باشه، ما هم یاد میگیریم، بسم الله،
اما به دست هام که نگاه کردم اشتهایم کور شد.
لا به لای انگشتانم خون خشکیده بود و رد خاک و خون در تمام شیارهای دستم پیدا بود.
گفتم بعد از غذا آب هم میدهند؟
فاطمه گفت: نه به جای آب پپسی و کوکا میدهند. بخورید دیگه ، معطل چی هستید، چند دقیقه دیگه می اد دنبال ظرف.
نمیخواستیم فاطمه همان شب اول از ما برنجد.

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت شصت وهشتم
ارسال شده در 3 مهر 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_شصت_و_هشتم

نوزدهم مهر به خرمشهر رسیدیم. مسجد جامع، پایگاه نیروهای درمانی شده بود. ما هم در خانه مستحکمی که یکی از اتاق های خانه را درمانگاه کردیم. شب دو دسته شدیم. دکتر صادقی و دو نفر دیگر یک گروه را تشکیل دادند و من و برادر جرگویی و زندی گروه دیگر را. قرار شد هر گروه یک روز توی خط باشند و یک روز همان جا توی درمانگاه. صبح، دکتر صادقی با دو نفر دیگر به خط رفته بودند و من و برادر جرگویی جلوی خانه ایستاده بودیم و از تقدیر می گفتیم و اینکه خدا نخواهد، هیچ اتفاقی نمی افتد.بعد از گفت و گو رفتیم داخل خانه. هنوز یک دقیقه نگذشته بودکه صدای خمپاره ای خانه را لرزاند. بیرون دویدیم. خمپاره خورده بود درست همانجایی که ما چند لحظه پیش ایستاده بودیم. شوکه شده بودم. اما دلم قرص و قوی بود که واقعا همه چیز دست خداست.
همان موقع دو تا سرباز آمدند و گفتند خیلی شهید و مجروح داداه ایم. کمک میخواهیم. ما هم بدون درنگ با امبولانس راهی خط شدیم. از دور فقط یک خط سیاه پیدا بود. همه ی فکر و ذکرم این بود که به مجروح ها و زخمی ها برسم.
کمی جلوتر که رفتیم، یکی از سربازها گفت: اینجا چقدر تانک هست.
اصلا حواسمون نبود که ما اینقدر تانک نداریم. روز قبل می گفتند در تمام خرمشهر فقط یک تانک هست. اصلا از خودمان نپرسیدیم این همه تانک آنجا چه می¬کند؟ حتی نفهمیدیم لوله ی تانک¬ها به طرف ماست نه عراقی ها. همه چیز به نظرمان عادی می¬آمد. خب ما نزدیک ما خط بودیم. ناگهان گلوله ی تانک خورد کنار ماشین. تازه آنجا بود که فهمیدیم خط دست عراقی هاست. از ماشین پایین پریدیم که پناه بگیریم. پای برادر جرگویی تیر خورد. یک کانال کوچک نزدیکان بود. خودمان را به آنجا رساندیم.باند همراهم بود و فقط به این فکر میکردم که باید خون پایش را بند بیاورم.وقتی عراقی ها بالای سرمان رسیدند تا ما را ببرند، باندی که به پای برادر جرگویی بسته بودم روی زمین کشیده می شد چون فرصت نشده بود آن را محکم کنم. ما را سوار تانک کردندو از تک تک مان بازجویی کردند. چند لحظه بعد از بازجویی همه جا ساکت شده بود. حتی صدای نفس شیدن بچه ها را نمی شنیدم. صدایشان کردم. کسی جواب نمی داد. از زیر دستمالی که چشمم را با آن بسته بودند فقط پای سربازان بعثی را می دیدم. تنها شده بودم. مرا داخل گودالی که بوی زباله می داد انداختند..
تا چند ساعت اول فکرم کار نمی کرد. در آن گودال به مرگ فکر میکردم. مردن برایم بهترین اتفاق بود. با هر صدای انفجار خودم را بالا میکشیدم که شاید ترکشی به من بخورد. وقتی یاد نگاه بعثی ها می افتادم بدنم می لرزید. من را که گرفتند شادی کردند و تیر هوایی زدند.
بعد از مدتی مرا از گودال بیرون آوردند و جلوی ماشین نشاندند تا راننده بیاید. برگشتم و از زیر دستمالی که به چشمم بسته بود سرباز عبادی را دیدم که دست و پا بسته کف ماشین افتاده ولی از بقیه خبری نبود. میگفتند هرکس پلاک ندارد جاسوس است و اعدامش می کردند. از گروه ما هم غیر از عبادی که پشت ماشین بود بقیه پلاک نداشتیم. دلم شور افتاده بود که سر ما و بقیه ی همراهنمان چه بلایی می اوردند.بعد ما را سوار وانتی کردند و یکی دو ایستگاه برای جابه جایی و تخلیه همراهنمان معطل کردند تا اینکه غروب به اینجا رسیدیم. شب اول شب سختی بود. از همان روز اول بازجویی شروع شد تا الان که با شما هستم .
ما هم خودمان را معرفی کردیم و به او گفتیم: راستش برای اینکه من و مریم را از هم جدا نکنند خودمان را به خواهر معرفی کردیم، اینها هم باور کرده اند که ما خواهریم، اگرچه از این به بعد هر سه خواهریم.

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت شصت وهفتم
ارسال شده در 3 مهر 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_شصت_و_هفت

بی تاب یک نگاه دیگر به آن دختر شده بودم. دلم میخواست می توانستم دوباره برگردم و بیشتر نگاه کنم اما هنوز صدای سیلی دکتر سعدون در گوشم زنگ میزد.
پرسید:چرا آمدید جبهه؟ میخواهید با ما بجنگید؟
نمیتوانستم به عربی صحبت کنم. صدا زدند: حامد، حامد…ترجم(ترجمه کن)
گفتم: مادر شهری که زندگی میکردیم اسیر شدیم.
گفت: دیچ المدینه چانت بحالت حرب( ان شهر در حال جنگ بود)
گفتم: شما وارد شهر ما شدید و مارا دزدید و به اینجا اوردید.
مثل اینکه وجدان درد گرفته باشد با عصبانیت همه را متفرق کرد و دستور داد ما را به سمت اتاق همان خواهری که حرس الخمینی(پاسدار) بود هدایت کنند و با تاکید گفت: الچی ممنوع( صحبت کردن ممنوع)!
هرچه به اتاق نزدیک تر میشدم چهره ی محو دختری که از فاصله پانصد متری دیده بودم واضخ تر میشد. نمیدانستم او کیست؟ دختری با قامت بلند، بیست و شش تا بیست و هفت ساله، سفیدرو با مانتو و شلوار خاکی همرنگ و فرم لباس خودم. چشمانی روشن اما مضطرب داشت.
هنوز در باز نشده بود که از پشت پنجره گفت: سلام
هنوز جوابش را نداده بودیم که نگهبان با تحکم گفت: ممنوع
گفتم: یعنی چی ! سلام هم ممنوع است؟
در را باز کردند و ما سه دختر ایرانی در کنار هم قرار گرفتیم.
محال است سه خانم کنار هم باشند و حرف نزنند. فارغ از همه ی مقررات ممنوعه از هم پرس و جو کردیم. همه چیز را با اعتماد تمام به هم میگفتبم، او خودش را اینطور معرفی کرد: من فاطمه ناهیدی، ماما هستم. بعد از اینکه درسم تمام شد به مناطق محروم رفتم چون احساس میکردم وجودم انجا لازم تر است. در یکی از روستاها ی اطراف بم بودم که خبر شروع جنگ را شنیدم. با شنیدن این خبر به تهران آمدم و همراه با دکتر صادقی که در بندر عباس با او آشنا شده بودم و آقای زندی و برادر جرگویی و دو نفر از امدادگران دیگر راهی جنوب شدیم. اول به جبهه ی غرب رفتیم اما سه روز بیشتر آنجا نماندیم چون به ما گفتند در جنوب بیشتر به ما نیاز دارند. به اندیمشک رفتیم. وقتی رسیدیم، نیروگاه برق را زده بودند و همه جا پر از دود بود. با دیدن آن وضعیت از گروه خواستم به دزفول برویم و شب را آنجا بگذرانیم. گروه هم موافق بودند.
اما کسی را به پایگاه وحدتی دزفول راه نمی دادند. فقط نیروهای ارتش در آنجا مانده بودند. زن ها و بچه ها را از شهر خارج کرده بودند. به عمویم زنگ زدم. به کمک او توانستیم شب را در دزفول بمانیم. شب وحشتناکی بود. تمام وجودم را ترس و دودلی فرا گرفته بود. از دودلی که به آن گرفتار شده بودم بدم میامد. دلم میخواست زودتر تصمیم بگیرم. با خودم میگفتم کاش به حرف دایی ام گوش داده بودم و به جبهه نمی امدم. آخر فقط دایی ام مرا از سختی های جنگ می ترساند و می گفت: احساساتی شده ای، جنگ به این سادگی ها نیست. کشته شدن دارد، مفقود شدن دارد، اسارت دارد. ولی حرف آخر را مادرم زد.
مادرم گفت: داداش اصرار نکن بگذار، با خیال راحت برود. پدرم هم می دانست وقتی میگویم می خواهم بروم ، حتما به تصمیمم فکر کرده ام. من به خاطر وظیفه ای که احساس کرده بودم، آمده بودم. به خدا توکل کردم.
فاطمه ادامه داد: صبح روز بعد، از آن همه شک و ترس اثری نبود. بمباران تمام نشده بود ولی من دیگر نمی ترسیدم. برای رفتن به خرمشهر آماده شدیم.

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 84
  • 85
  • 86
  • ...
  • 87
  • ...
  • 88
  • 89
  • 90
  • ...
  • 91
  • ...
  • 92
  • 93
  • 94
  • ...
  • 146

آخرین مطالب

  • پیوند بی کرانه
  • مرگ آرام مغزی کودکان با موبایل
  • غروب دریا
  • خانواده همسر
  • بیت المال ...
  • دعای هر روز ماه صفر 
  • ​با ترس فرزندمون از تاریکی چه کنیم؟
  • التماس دعای فرج
  • ​مشهدی های مهمان نواز 
  • مهمان نوازی...

آخرین نظرات

  • لاله  
    • https://nbookcity.com/book/%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8-%d8%af%d8%ae%d8%aa%d8%b1-%d8%b4%db%8c%d9%86%d8%a7-pdf>
    در دختر شینا قسمت صدوبیستم
  • یاس در جایگاه پدر ومادر 
  • یاس در شهیدی که حاج قاسم عاشقش بود
  • یا کاشف الکروب  
    • ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)
    در پیشنهاد معنوی..‌.
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در نجات از پیک ا میکرون....
  • یاس در الگوی ما حضرت زهرا سلام الله علیها...
  • سربازی از تبار سادات  
    • سربازی از تبار سادات
    در مکث کردن 
  • یاس در همدیگر رو دور نزنیم...
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در برای زیبایی ها...
  • منتظر در علائم سندروم اضطراب کرونا
  • یاس در ☕ عوارض مصرف نوشیدن بیش از اندازه چای
  • مطهر در کاش امسال جشن میلادت به میزبانی پسرت باشد...
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)  
    • مبتلایِ حسین (علیه السلام)
    در تقویت‌کننده‌های ایمنی بدن رو بشناسید.
  • یاس در دلتنگی....
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در میوه =بانک خون
  • نور در ​بیایید با باورهای سمی خداحافظی کنیم
  • یاس در میوه =بانک خون
  • یاس در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در انسان باشیم...

موتور جستجوی امین

موتور جستجوی امین
تیر 1404
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

اللهم عجل لوليك الفرج.....الهي آمين

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آستان مقدس شهدای گمنام
  • امام زمان
    • محرم 1400 به نیت ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
  • اهل بیت
    • فاطمیه
  • بانو اسلامی
  • بدون شرح
  • بماند به یادگار
  • تربیت فرزند
  • تلنگر
  • تولیدی خودم «عکس، فیلم، متن»
  • جملات ناب
  • حکایت
  • سخن بزرگان
  • شهید
  • شهید گمنام
  • صرفا جهت اطلاع
  • صرفا جهت خنده
  • صرفا جهت سلامتی
  • عمومی
  • محرم حسینی
  • محرم ۱۴۰۲
  • معرفی کتاب
  • من حسینی شده دست امام حسن ام
  • نکات اخلاقی
  • همسرانه ، عاشقانه
  • همه چیز در مورد کرونا
  • ولایت
  • چهارشنبه های امام رضایی
  • کتاب دخترشینا
  • کتاب من زنده ام
  • کلام قرآنی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 13
  • رتبه مدرسه دیروز: 5
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 28
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 5
  • رتبه 90 روز گذشته: 44
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 7
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان