من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

تورا چشم در راهم يا اباصالح ادركني
|خانه
من زنده ام قسمت چهل وششم
ارسال شده در 11 شهریور 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_‌ام

#قسمت_چهل_و_ششم

نمی دانستم در این خانه ی زخمی بی در و دیوار چه چیزی را از کجا پیدا کنم.پتوهای مهمانخانه که مادرم ملافه هایشان را همیشه سنجاق می کرد،گرد و خاکی شده بودند و ترکش خمپاره ها،تکه پاره و سوراخشان کرده بود اما هنوز هم گویی در انتظار میهمان بودند.بلافاصله یکی از آن سنجاق های بزرگ پتو را در آوردم.آقا بیشتر عصبانی شد و گفت:کار مهم تو همین بود؟ تو جونت به اندازه ی یه سنجاق قفلی هم ارزش نداره؟آخه این چه چیز با ارزشی بود که ما رو به خاطرش دوباره بر گردوندی؟
به در و دیوار خراب شده ی خانه،به اثاثیه اش نگاه می کردم.انگار با خانه ای که سر پناه و تکیه گاه و یادگار خاطرات کودکی ام بود کاملا” بیگانه شده بودم.دلتنگی عجیبی به سراغم آمده بود.می خواستم بنشینم توی خانه که داد و فریاد آقا بلند شد،به این سنجاق قفلی ات محکم بچسب و محکم نگهش دار!آخه این ازجونت عزیزتره دیگه!
بین راه یاد قولی که به سلمان داده بودم افتادم.نامه ی سوم هنوز توی جیبم بود اما راستش دیگر پنجره ای نبود که نامه را به آن بچسبانم و به قولم عمل کنم.
گفتم:آقا مگه همین الان ندیدی خدا چطور تو رو از حمام بیرون آورد و یه کلاه آهنی سرت گذاشت و جایی که بودی و جایی که می خواستی بری،با خاک یکی شد و تو رو وسط اونا نگه داشت.
آقا گفت:ولی جان آقا،همیشه این طوری نیست.بعضی وقتا خدا تو را از آشپزخونه می بره تو حمام،اونجا نفله می شی.
گفتم:پس با این حساب،باید تسلیم خواست خدا باشیم.اینجا هر کسی تقدیری داره،تا قسمت ما چی باشه.
آقا با تمام قدرت دستم را گرفته بود و بی اختیار می کشید،مل اینکه یکباره تقدیر را باور کرده باشد،یواش یواش دست هایش… را از دست هایم جدا کردتا مدتی از فشار دست های آقا انگشت هایم به هم چسبیده بود و درد می کرد.می خواست مرا با خودش به بیمارستان ببرد که محل کار همیشگی اش بود.می گفت فقط پشت بام بیمارستان O.P.D علامت بعلاوه ی صلیب سرخ را دارد که برای هواپیماهای بعث عراقی مشخص می کندآنجا بیمارستان است و قانونا"نباید بمباران شود.نقطه ی امنی است و چون رئیس بیمارستان خیلی های دیگر فرار کرده اند،به نیروهای امدادگر نیاز دارند.آنجا می توانی به مجروحان کمک کنی.
وقتی از او خواستم که با هم به مسجد مهدی موعود برویم قبول کرد.از همان ابتدای جنگ، سلمان برایش یک دست لباس بسیجی آورده بود.همان را می شست و می پوشید.حتی موقع رفتن به بیمارستان هم،همان لباس را تن می کرد.با آن قد و بالا و موهای پرپشت جو گندمی،لباس بسیجی به او اقتداری می داد که همه جا و همه کس ازش حساب می بردند.تا جایی که وقتی می گفت محل کارم بیمارستان O.P.D است همه فکر میکردند یا رئیس بیمارستان یا پزشکی عالی رتبه است.هیچ کس نمی دانست با این طبع بلند و اقتدار،همه ی گل های باغ بیمارستان O.P.D حاصل کار دست اوست.به مسجد رسیدم،همه ی بچه های مسجد مهدی موعود او را می شناختند،به محض دیدنش سلام دادند و آقا به قسمت برادر ها و من هم به قسمت خواهرها رفتم.آنجا چند گونی لوبیا برای پاک کردن جلوی ما ریختند.هر چه پاک می کردیم تمام نمی شد.بالاخره بعد از چند ساعت،سرو کله سید پیدا شد و گفت:از داروخونه های شهر مقدار زیادی دارو و تجهیزات آزمایشگاهی آوردن ، دو نفر برای تفکیک دارو به امداد جبهه بیان.
محل امداد جبهه، مدرسه‌ی کودکان استثنایی بود که یک ایستگاه از خانه‌ی ما فاصله داشت.

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت چهل وپنجم
ارسال شده در 11 شهریور 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_چهل_و_پنجم

حتی آب دهانم را به زور قورت می دادم. خانه زری هم کاملا ویران شده بود.
صدای آقا مرا از آن وضع نجات داد.آقا در گوشه ای از آشپزخانه سنگر گرفته بود.باور نمی کردم او را بغل کردم و گفتم: آقا تو سالمی ،جاییت ترکش نخورده؟
خودش هم باورش نمی شد.فکر می کرد حتما ترکش خورده اما بدنش داغ است و متوجه نیست.تمام در و دیوار ،کمد و یخچال سوراخ سوراخ شده بود.دیوار حیاط ریخته بود.به سرش دست زدم خیس بود.با نگرانی به دست هایم نگاه کردم؛خوشبختانه کف صابون بود.سر وصورتش را که پر از گرد و خاک و کف صابون بود می بوسیدم و خدا را شکر می کردم با عصبانیت گفت: خدا خیر داده ها هواپیما ها می آن بمباران می کنن و بر می گردن،تازه صدای آژیر قرمزشون بلند میشه!حمام بودم،شامپو به سرم زدم و رفتم زیر دوش که دیدم آب تانکر تموم شد.لباس پوشیدم و یه قابلمه برداشتم که از باغ آب بگیرم و سرم رو بشورم که صدای هواپیماها رو شنیدم.قابلمه رو گذاشتم رو سرم و گوشه ای نشستم.
دو ترکش جانانه به ته قابلمه اصابت کرده و مانع از این شده بود که ترکش ها به سر آقا بخورند.ترکش از یک طرف قابلمه وارد و از طرف دیگر آن خارج شده بود.
ضربه به حدی بود که قابلمه را به گوشه ای پرتاب کرده بود.آقا قابلمه را برداشت و نگاهی به دور و برش کرد وگفت: جل الخالق!راست می گن که مرگ دست خداس.نگاه کن!
فلک در آسمان سنگ می تراشد
ندانم شیشه ی عمر که باشد
حمام کاملا تخریب شده بود.داخل باغ کنار فلکه ی آب هم که محل اصلی بمباران بود،ویران شده بود.هراسان دست مرا گرفت و گفت:باید فورا” از اینجا دور بشیم چون همیشه به هوای اینکه مردم در اینجا جمع می شن،عراقی ها دوباره اینجا رو می زنن.
آسمان شهر از میگ های عراقی خالی نمی شد.آنها تاسیسات صنعتی و مخازن نفتی و مراکزنظامی را همزمان زیر آتش گرفته بودند.با میگ جنگی،مردم بی دفاع را دنبال می کردند.آقا دستم را توی دستش گرفت و با سرعت از این کوچه به آن کوچه می دویدیم اما نمی دانستیم به کدام کوچه و خیابان پناه ببریم و سنگر بگیریم.حتی سنگر ملکه ی بابا هم نا امن شده بود.
یک دستم در دست آقا و یک دستم به شلوارم بود و می دویدم.یادم آمد که اصلا"آمده بودم سنجاق قفلی بردارم.هر چه التماس کردم که به خانه برگردم،من یک کار مهم دارم،آقا قبول نمی کرد و می گفت:تا نفس داری بدو.
گفتم:آقا کارم واجبه.
آقا گفت:ولی الان احتیاط واجب تره.خونه و این محل زیر آتیش عراقیاس.
گوشه ای دست در دست هم چمباتمه زده بودیم و دور و برمون را می پاییدیم.
آقا با بغض گفت:دیشب یه ساعت بیشتر نتوستم بخوابم.توی این یه ساعت خواب دیدم،نگین انگشتر شرف الشمسم رو گم کردم و هر چی می گردم پیداش نمی کنم.با خودم گفتم استغفرالله مگه زمین دهن باز کرده،آخه آدم تو خونه ی خودش چیزی رو گم کنه و پیدا نشه؟آقا اگه کارت مهم نیست نریم تا یه چند ساعتی بگذره و محله امن و آروم بشه.
گفتم:اما من کارم خیلی مهمه . با التماس و اصرار دوباره بدون اینکه لحظه ای دست هایش را از دستم جدا کند.به سمت خونه رفتیم.یاد فایز خوانی حزین آقا با شعر《بی من مرو》افتادم.انگار آقا دست هایم را به دست هایش زنجیر کرده بود.پاورچین پاورچین از کنار دیوار های آوارشده به سمت خونه ای که زخمش تازه بود راه افتادیم.

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
دروغ ....آمپول درد نداره....
ارسال شده در 6 شهریور 1397 توسط سميرا صبوري در تربیت فرزند

دروغ رو با “آمپول درد نداره” تو شخصیت بچه نهادینه نکنید.

بگید درد داره
ولی واسه جلوگیری از یه “درد بدتر” باید این “درد بد” رو تحمل کرد!

نظر دهید »
من زنده ام قسمت چهل و چهارم
ارسال شده در 6 شهریور 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_چهل_و_چهارم

با راهنمایی زنان عرب که دامداران سنتی بودند تا غروب آن روز توانستیم با ده بشکه شیر و انگشتان زخم و زیلی به مسجد برگردیم و برای فردای رزمندگان شیر برنج درست کنیم. شیرها آنقدر چرب بود که تا چند روز از آن سرشیر می گرفتیم . هیچ نقطه ای از شهر امن نبود . بعضی از گاوها باردار و نزدیک به وضع حمل بودند. برادر جعفر مدنی زادگان آنها را از آغل در آورد و به گاراژی نزدیک ایستگاه دوازده انتقال داد.دستگاه شیردوش را هم تعمیر کردند و با برق ژنراتور به کار انداختند.
جالب اینکه گاوهایی که موقع دوشیدن شیر از ما رم می کردند صدای دستگاه مکانیزه ی شیر دوش را که شنیدند همگی به صف شدند.بعد از اینکه ایستگاه دوازده مورد هجوم بعثی های عراقی قرار گرفت آنها را به زمین چمن ورزشگاه منتقل کردند.
یک روز دیگر گذشته بود،حال آبادان روز به روز بدتر می شد.دود غلیظ ناشی از تانکرهای عظیم نفتی،این سرمایه ملی،تمام شهر را فرا گرفته بود.
هر کس که در مسجد کار می کرد عزیزی هم در جبهه داشت که از حال و روزش بی خبر بود.
آژیر حمله ی هوایی که موزیک متن روزهای زندگی ما شده بود هر روز شدیدتر می شد و ریتم یکنواخت و طولانی اش آزارمان می داد.اظطراب و دلواپسی،احساس دائمی بود که از ما جدا نمی شد.
خواهران متاهل با دیدن برادرهایی که از جبهه برای بردن غذا می آمدند سراسیمه و مضطرب حال همسرانشان را جویا می شدند و بعضی وقت ها به جای خبر سلامتی،خبر شهادت همسرانشان به آنها می رسید.صحنه ها بسیار غم انگیز و ناراحت کننده بود اما بردباری خواهران در برابر حوادث و اخباری که از جبهه می آمد ستودنی بود.باورم نمی شد ظرفیت آدمی تا به این حد باشد که خبر مرگ عزیزانش را بشنود و دم نرند و ضجه نکند.جنگ تلخ و طاقت فرسا بود.
در مسجد با خواهر دشتی مشغول گفت و گو بودم.به او گفتم:از وقتی به اردوی منظریه ی تهران رفتم خیلی وزن کم کردم.فکر کنم وزنم به زیر چهل کیلو رسیده،شلوارم توی دست وپام گیر می کنه،دنبال یه سنجاق قفلی به این در و اون در می زنم.
زندگی خصوصی تعطیل شده و همه چیز از روال طبیعی اش خارج شده بود.به ندرت می توانستم به خانه بروم و خبر بگیرم.منتطر فرصتی بودم که به خانه بروم و سر و گوشی آب بدهم و احوال آقا و بچه ها را بگیرم و یک سنجاق قفلی هم بردارم و به قولی که به سلمان و آقا داده بودم عمل کنم. روی یک تکه کاغذ نوشتم"من زنده ام” و راهی خانه شدم.
آقا هر چند وقت یک بار به خانه سر می زد.چند تا مرغ داشتیم که تخم دو زرده می گذاشتند.تخم مرغ ها را جمع می کرد و به بیمارستان O.P.D که محل کارش بود می برد و به مجروحان شیر و تخم مرغ دو زرده می داد که تقویت شوند و زودتر بهبود پیدا کنند.بین راه بودم که از رادیوی جیبی که همیشه به گوشم چسبیده بود آژیر وضعیت قرمز اعلام شد و به دنبال آن صدایی نزدیکتر و مهیب تر از همیشه زمین را شکافت.همه در حالی که فرش زمین شده بودیم گوش ها را گرفته و سرها رو توی سینه جمع کرده بودیم.بعد از قطع صدای ضد هوایی فرار میگ ها،دودی سفید رنگ در مسیر کوچه ی ما به هوا برخاست.شتابان و سراسیمه به سمت خانه دویدم.هر چه می دویدم خانه دورتر می شد.پاهایم کرخت شده بود.چشم هایم را فشار می دادم تا خانه را ببینم اما
دیگر خانه ای در کار نبود.خانه نه در داشت و نه دیوار.حیات خانه به گودال بزرگی تبدیل شده بود.بوی مرگ تمام کوچه را پر کرده بود.ذهنم گس شده بود.

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت چهل وسوم
ارسال شده در 6 شهریور 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_چهل_و_سوم

گر رود دیده و عقل و خرد و جان تو مرو
که مرا دیدن تو بهتر از ایشان تو مرو
آفتاب و فلک اندر کنف سایه ی توست
گر رود این فلک و اختر تابان تو مرو
ای که درد سخنت صاف تر از طبع لطیف
گر رود صفوت این طبع سخندان تو مرو
اهل ایمان همه در خوف دم خاتمتند
خوفم از رفتن توست ای شه ایمان تو مرو
تو مرو گر بروی جان مرا با خود بر
ور مرا می نبری با خود از این خوان تو مرو
با تو هر جزو جهان باغچه و بستان است
در خزان گر برود رونق بستان تو مرو
هجر خویشم منما هجر تو بس سنگ دل است
ای شده لعل ز تو سنگ بدخشان تو مرو
روز دوازدهم ،صبح زود و باز هم به این امید که جنگ امروز تمام می شود به مسجد مهدی موعود رفتم.
آقای محمد بخشی نماینده ی فرماندار پیغام فرستاده بود که هفت نفر از نیروهای امداد را برای کمک به دامداری دیری فارم بفرستید اما نگفته بود کار ما آنجا چیست.
آنچه من در مورد دیری فارم می دانستم این بود که مزرعه ای تفریحی بسیار بزرگ صنعتی است با چندین هکتار مزرعه ی یونجه که علوفه ی مورد نیاز دام ها از همان جا تامین می شود.
هیچ وقت از نزدیک دیری فارم را ندیده بودم. مزرعه ای بود کاملا مکانیزه که تمام شیر پاستوریزه ی مورد نیاز کارکنان شرکت نفت (آبادان اهواز خارک گچساران)از آنجا تامین می شد.
در آن روزها هر نوع کاری برایمان خدمت تعریف می شد.همه جا اعزام شده بودیم جز گاوداری.
سوار وانت شدیم . چند زن عرب زبان روستایی هم عقب وانت نشسته بودند. راه افتادیم . مریم فرهانیان گفت: همه به جبهه اعزام می شن ما به طویله.
مریم که خودش عرب بود از زن های روستایی پرسید:ما برای پی می ریم طویله؟
گفتم :مریم کلاس دیری فارم رو اینقدر پایین نیار . نا سلامتی دامداری صنعتیه.
با اکراه گفت:دیری فارم خارجیشه که به فارسی میشه همون طویله ی خودمون
در هاله ای از ابهام وارد دیری فارم شدیم . مسولان گاوداری از همان ابتدای جنگ آنجا را به حال خود رها کرده بودند . حدود پانصد راس از گاوهای بزرگ هلندی و آلمانی که هر کدام یک تن وزن داشتند با شناسنامه و اسم و رسم آنجا بودند. این دام ها تحت مالکیت پالایشگاه آبادان بودند . دیری فارم سرمایه ی ملی ارزشمندی برای کشور محسوب می شد و الان در تیررس کامل عراقی ها قرار گرفته بود. بعضی از گاوها ترکش خورده و تلف شده بودند و بعضی که شرایط کشتار آنها فراهم بود با مجوز توسط افراد خبره قبل از تلف شدن دبح و به محل های پخت غذا ارسال می شدند . بعضی از گاوها آن قدر عصبی و بی قرار شده بودند که اجازه نمی دادند کسی به آنها نزدیک شود . راستش من هم اول کار وقتی به چشم های گاوها نگاه می کردم می ترسیدم تا این که یواش یواش با راهنمایی زن های عرب به گاوها نزدیک شدم.
یکی از زنان عرب برایمان توضیح داد که قبلاٌ شیر این گاوها با دستگاه های پیشرفته ی مدرن دوشیده می شده حالا آنجا برق ندارد و گاوها پرشیر شده اند و ما می خواهیم شیرشان را بدوشیم . هر کدام از اینها روزانه پنجاه تا هشتاد لیتر شیر می دهند . گاوهای درشت هیکلی که هر کدام از ما زیر یک لنگشان جا می شدیم منتظر بودند که آنها را بدوشیم .

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 90
  • 91
  • 92
  • ...
  • 93
  • ...
  • 94
  • 95
  • 96
  • ...
  • 97
  • ...
  • 98
  • 99
  • 100
  • ...
  • 146

آخرین مطالب

  • پیوند بی کرانه
  • مرگ آرام مغزی کودکان با موبایل
  • غروب دریا
  • خانواده همسر
  • بیت المال ...
  • دعای هر روز ماه صفر 
  • ​با ترس فرزندمون از تاریکی چه کنیم؟
  • التماس دعای فرج
  • ​مشهدی های مهمان نواز 
  • مهمان نوازی...

آخرین نظرات

  • لاله  
    • https://nbookcity.com/book/%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8-%d8%af%d8%ae%d8%aa%d8%b1-%d8%b4%db%8c%d9%86%d8%a7-pdf>
    در دختر شینا قسمت صدوبیستم
  • یاس در جایگاه پدر ومادر 
  • یاس در شهیدی که حاج قاسم عاشقش بود
  • یا کاشف الکروب  
    • ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)
    در پیشنهاد معنوی..‌.
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در نجات از پیک ا میکرون....
  • یاس در الگوی ما حضرت زهرا سلام الله علیها...
  • سربازی از تبار سادات  
    • سربازی از تبار سادات
    در مکث کردن 
  • یاس در همدیگر رو دور نزنیم...
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در برای زیبایی ها...
  • منتظر در علائم سندروم اضطراب کرونا
  • یاس در ☕ عوارض مصرف نوشیدن بیش از اندازه چای
  • مطهر در کاش امسال جشن میلادت به میزبانی پسرت باشد...
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)  
    • مبتلایِ حسین (علیه السلام)
    در تقویت‌کننده‌های ایمنی بدن رو بشناسید.
  • یاس در دلتنگی....
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در میوه =بانک خون
  • نور در ​بیایید با باورهای سمی خداحافظی کنیم
  • یاس در میوه =بانک خون
  • یاس در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در انسان باشیم...

موتور جستجوی امین

موتور جستجوی امین
تیر 1404
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

اللهم عجل لوليك الفرج.....الهي آمين

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آستان مقدس شهدای گمنام
  • امام زمان
    • محرم 1400 به نیت ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
  • اهل بیت
    • فاطمیه
  • بانو اسلامی
  • بدون شرح
  • بماند به یادگار
  • تربیت فرزند
  • تلنگر
  • تولیدی خودم «عکس، فیلم، متن»
  • جملات ناب
  • حکایت
  • سخن بزرگان
  • شهید
  • شهید گمنام
  • صرفا جهت اطلاع
  • صرفا جهت خنده
  • صرفا جهت سلامتی
  • عمومی
  • محرم حسینی
  • محرم ۱۴۰۲
  • معرفی کتاب
  • من حسینی شده دست امام حسن ام
  • نکات اخلاقی
  • همسرانه ، عاشقانه
  • همه چیز در مورد کرونا
  • ولایت
  • چهارشنبه های امام رضایی
  • کتاب دخترشینا
  • کتاب من زنده ام
  • کلام قرآنی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 13
  • رتبه مدرسه دیروز: 5
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 28
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 5
  • رتبه 90 روز گذشته: 44
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 7
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان