من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

تورا چشم در راهم يا اباصالح ادركني
|خانه
من زنده ام قسمت چهل ودوم
ارسال شده در 3 شهریور 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_چهل_و_دوم

هر دو از دیدن هم جا خوردیم . من از دیدن او خوشحال شدم اما او از دیدن من ناراحت شده بود.
آقا با تعجب گفت:تو اینجا چه کار می کنی ؟ برای چی اینجایی ؟ کریم چطور تو رو رها کرده؟ با کی اومدی ؟ چند روزه اینجایی؟ الان کجایی؟
چنان پشت سر هم سوال می کرد که فرصت نمی کردم به او جواب بدهم . با شرمندگی او را نگاه کردم. وقتی برایش توضیح دادم طی این مدت چه کارهایی در مسجد انجام داده ام خوشحال شد . قرار شد او بیرون از خانه با کیسه های شنی سنگری بسازد . از من خواست هر شب بدون استثناء تحت هر شرایطی به خانه بیایم.من هم قول دادم شب ها برای استراحت به خانه برگردم.حالا دو تا قول داده بودم یکی به سلمان دیگری به آقا . آذوقه هایی را که از همسایه ها گرفته بودم کیسه کیسه در چند نوبت به مسجد رساندم.
دو شب بعد طبق وعده ای که به آقا داده بودم به خانه رفتم آقا سنگر کوچک و جمع و جوری سر کوچه ساخته بود که با دیدن آن یاد قبرهایی می افتادم که برای مراقبه و غلبه بر ترس از مرگ در آنها می خوابیدیم . کف سنگر یک پتو و یک بالش کوچولو انداخته بود. یک توری هم به عنوان سقف سنگر کار گذاشته بود که پشه و مامولک و جانوران موذی نتوانند وارد آن شوند.
با دیدن این همه ذوق وسلیقه لبخندی زدم و گفتم : آقا این که سنگر نیست . این مثل تخت ملکه هاست.
بغلم کرد و پیشانی ام را بوسید و گفت: مگه تو چی از یه ملکه کمتر داری تو هم ملکه ی بابایی دیگه…
هیچ گاه آن چهره ی دوست داشتنی با آن دست های بزرگ و پینه بسته از کار و رنج که آن شب به روی سرم کشید از خاطرم نمی رود. آن دست های مهربان و دوست داشتنی را از صمیم قلب بوسیدم .
یادم آمد یادداشت دومم را هم باید برای سلمان بگذارم.دوباره نوشتم :«من زنده ام»و آن را به شیشه ی ترک خورده ی اتاق چسباندم.
صدای سوت خمپاره ها لحظه ای قطع نمی شد.شعله هایی که از سوختن شهر بر می خاست شب و تاریکی را بی معنا و همه جا روشن کرده بود . گوش شهر از صدای خمپاره ها پر شده بود.
آقا برای این که مرا از فضای ملتهب و وحشت آور صدا و آتش خمپاره ها دور کند، با خاطرات جنگ ها و تاریخ و شعر و ادبیات سرگرمم کرد . مثل همیشه که با آمدن فصل پاییز ژاکت های بافته شده ی سالهای قبلی را می شکافت و مدل و طرحی نو می بافت با کلافی به رنگ گل بهی ژاکتی برایم سرانداخته بود و بی آن که حتی یک نگاه به بافته هایش بیندازد همان طور که حرفه ای می بافت گفت: همه ی آدم ها تو زندگیشون یه بار جنگ می بینن اما من دو جنگ رو دیدم هم جنگ 1320رو دیدم و هم جنگ ایران و عراق رو.
در همسایگی ما چند نفر دیگر هم سنگر ساخته بودند دور آقا جمع شده بودند و دایم به آقا که صدای دلنشین و محزونی داشت می گفتند : مشدی دلمون گرفته یه دهن فایز بخون دلمون رو سبک کنیم.
آقا گفت: حالا وقت فایز نیست . صدای این خمپاره ها خودش فایزه. کی حوصله ی فایز داره. اما اصرار آنها کار ساز افتاد و صدای محزون آقا در آمد.
دست آخر گفت: برای دخترم می خونم تا خوابش ببره شما هم گوش بدید.
از لابلای زوزه های خمپاره ها صدای محزون آقا ،سکوت شب را در هم شکست .
گر رود دیده و عقل و خرد و جان تو مرو
که مرا دیدن تو بهتر از ایشان تو مرو
آفتاب و فلک اندر کنف سایه ی توست
گر رود این فلک و اختر تابان تو مرو

ادامه دارد…✒️

1 نظر »
من زنده ام قسمت چهل ویکم
ارسال شده در 2 شهریور 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_چهل_و_یکم

نمی دانستم چرا باید بنویسم من زنده ام . با این حال بی اختیار با انگشت در خیال خودم روی پایم نوشتم:«من زنده ام».
به راستی مرگ چه ارزان شده بود
مسجد روبروی خانه ی ما بود . وقتی رسیدم خواهرها مشغول آشپزی و تدارکات و بسته بندی بودند.
خواهر دشتی تا چشمش به من افتاد گفت: خانم کجایی؟ ستاره ی سهیل شدی زن های حامله و مادرهای شیرده پای این فابلمه ها و ظرف ها ایستادن.
گفتم:دد من برای زایمان زن داداشم تهران رفته بودم آبادان نبودم حلالم کنید.
از روز سوم جنگ هم در ستاد پشتیبانی جبهه و جنگ اهواز بودم. برای این که غیبتم را در چند روز اول جنگ جبران کرده باشم داوطلب کارهای سخت می شدم تا از دل خواهر دشتی در بیاورم . او هم یک ملاقه به اندازه ی قدم دستم داد و گفت: جریمه ات اینه که تا صبح گندم هم بزنی . فردا صبح می خوایم به رزمنده ها حلیم بدیم.
خواهر دشتی گفت: آذوقه داره تموم می شه شما چون با فرمانداری در ارتباط هستین با خواهر منیژه رحمانی به فرمانداری برید و مقداری مواد غذایی خشک بیارید.
من و منیژه به فرمانداری رفتیم ولی گفتند: باید تا دو سه روز دیگه که مجوز تخلیه ی انبارهای آذوقه ی شرکت نفت صادر بشه صبر کنید.
با خودم گفتم: خب تا سه روز دیگه جنگ تمومه.اما خواهر دشتی گفت: پس برید از همسایه ها ذخیره ی خونه ها رو بگیرید. همسایه ها برای جبهه ها و رزمنده ها جونشون رو هم میدن.
این حرف ها یعنی این که بچه ها از خواب بیدار شوید جنگ تازه شروع شده.
او درست می گفت. تمام شهر را غیرت و جوانمردی پر کرده بود. مال من و مال تو معنی نداشت. جان من و جان تو مطرح نبود. هر که هر چه داشت در اختیار دیگران می گذاشت و مال مال همه بود.
چون مسجد در محله ی خودمان بود به یاد قولی افتادم که به سلمان داده بودم . یک تکه کاغذ پیدا کردم و نوشتم :{من زتده ام} مسجد مهدی موعود.
کوچه سوت و کور بود . از صدای دعوا و بازی بچه ها خبری نبود. هیچ بویی جز بوی باروت در کوچه به مشام نمی رسید. در خانه ی ما هم مثل همه ی خانه ها باز بود.به داخل رفتم . می دانستم در آن ساعت آقا خانه نیست. خانه خالی و ساکت بود. دوچرخه ی علی که خیلی طرفدار داشت و بچه ها سرش دعوا داشتند بی صاحب گوشه ای افتاده بود . یاداشتم را به شیشه ی ترک خورده ی اتاق چسباندم . از شدت صدای انفجارها شیشه ها یک خط در میان ترک خورده بودند. سکوت آزارم می داد. انگار سالها بود کسی در این خانه زندگی نمی کرد. انگار نه انگار که تا همین چند روز پیش من و خواهر و برادرانم در این خانه می خندیدیم.غیبت مادرم که مثل نقش گل بر دیوار آشپزخانه بود و هیچ وقت آشپزخانه را بی او ندیده بودم توی ذوق می زد . آشپزخانه به جای بوی دمپختک بوی ماندگی می داد. اتاق پذیرایی را خاک گرفته بود تنها قاب عکس آقا با چهره ای با ابهت همچنان به دیوارش آویزان بود.از هر طرف که به قاب نگاه می کردم چشمان آقا همان چشم های پر ابهت مردانه بود که مرا دنبال می کرد و به من خیره شده بود. دلم برای آقا تنگ شده بود . تا کی باید منتظر می ماندم تا سلمان قصه ای بسازد و من بتوانم بدون ترس و دلهره به خانه بروم.
رفتم توی انبار و آخرین رشن را جمع کردم . به جای این که عدس ها را به مسجد ببرم و آنجا پاک کنم رو به روی عکس آقا نشستم و مشغول پاک کردن عدس شدم . زمان آمدن آقا نبود اما یکباره آقا بالای سرم حاضر شد .

ادامه دارد…✒️

1 نظر »
من زنده ام قسمت چهلم
ارسال شده در 29 مرداد 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_چهلم

پرسیدم:این دود از کجاس؟ کجا رو بمباران کردن؟ با عصبانیت گفت: کجا رو بمباران نکردن آبادان به انبار باروت می مونه . مردم توی شهرهای دیگه دور میدونای پرگل و درخت خونه ی سازن ما دور تانکفارم زندگی می کنیم. اما باز مردم کنار این انبار باروت شاد و دلخوش بودن چون کنار هم بودن. دویست و چهل مخزن کوچیک و بزرگ نفت وسط شهر بین مردم پشت هم منفجر میشن و آتیش می گیرن.
هواپیماهای جنگنده ی عراقی با هم مسابقه گذاشته بودند و دو به دو همدیگر را بدرقه می کردند و روی سر مردم بی سلاح و بی دفاع مثل نقل و نبات بمب می ریختند و یکباره در میان دود و غبار گم میشدند.
شهر به دریایی پرتلاطم و طوفانی تبدیل شده بود. توپ های دور زن و کاتیوشا و توپخانه ی خمسه خمسه پشت پای هر کسی یک خمپاره می انداختند. آرامش صفت گمشده ی شهر بود. از هر گوشه ی شهر صدای شیون و فریاد شنیده می شد. مردم با چشم های حیرت زده و مضطرب به مناظر نگاه می کردند و انگشت حسرت به دندان گرفته بودند . دیگر خبری از آن همه زیبایی نبود.
سلمان ماشین را کنار زد و با عصبانیت رو به اسرا گفت: به شما هم میگن مرد؟به شما می گن سرباز ؟ به شما هم میگن انسان؟شما غیرت دارین؟ جنگ از مرز شروع میشه سربازا با اسلحه روبروی هم میجنگن می کشن و کشته میشن و جنگ توی همون مرزها هم تموم میشه . اولین روز جنگ روز اول مدرسه بمب هاتون رو روی سر بچه مدرسه ای ها و معلم ها خالی کردین.
نمی دانستم سلمان با این اسرا چه کار داشت و این اسرا را می خواست به کجا تحویل بده. از او پرسیدم و متوجه شدم که مقصد آنها سپاه است . من هم خواستم خودم را به سپاه معرفی کنم اما با هر انفجار و حادثه ای التماس می کردم :منو همین جا پیاده کن می خوام برم کمک کنم.
سلمان اجازه ی پیاده شدن از ماشین را به من نمی داد. اشک در چشمان من و او حلقه زده بود. سعی می کرد آرامم کند. می گفت: معصومه اول باید این امانت ها رو تحویل بدم.
بالاخره وارد مقر سپاه شدیم . اسرا را داخل برد و تحویل داد . سلمان بعد از چند دقیقه پرس و جو گفت: مثل این که همه ی خواهرهای ذخیره ی سپاه و پشتیبانی تو مسجد مهدی موعود هستن شما هم فعلا برو اونجا.
مسجد مهدی موعود ستاد پشتیبانی جبهه و جنگ شده بود و خواهرها آنجا بودند.
گفت: اونجا بهتر می تونی کمک کنی هر جا نیرو بخوان از مسجد می گیرن.
بعد نگاهی به من کرد و گفت: از همه ی اینا که بگذریم حالا با چه رویی تو رو تحویل آقا بدم حتما میپرسه که تو رو برای چی اینجا آوردم . چند روزی مسجد بمون و خونه نرو . من هم میرم جبهه تا جنگ تموم نشه نباید سر و کله ام اینجا پیدا بشه . باید یه داستان سرهم کنم و آقا رو آماده کنم بعد با هم می ریم خونه. فقط قول بده گاهی با یک نوشته مارو از سلامتی ات مطلع کنی. با ناراحتی گفتم: چی ؟ نوشته؟ توی این بزن بزن من چطوری قول بدم نه نمی تونم من کاغذ و قلم کجا گیر بیارم.
با عصبانیت گفت: با التماس و گریه وزاری کریم رو راضی کردی و از تهران اومدی اهواز با قلدر رحیم رو راضی کردی اومدی آبادان توی این آتیش و خون حالا حتی زیر بار یه خط نامه نمی روی که لااقل دلمون آشوب نباشه؟
گفتم : آخه تو این آتیش و خون من دنبال کاغذ و قلم و نامه نوشتن باشم چی بنویسم؟
گفت: بابا چقدر برای دو کلمه نوشتن چانه می زنی . نگفتم شاهنامه بنویس فقط بنویس «من زنده ام».

ادامه دارد…✒️

1 نظر »
من زنده ام قسمت سی ونهم
ارسال شده در 29 مرداد 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_سی_و_نهم

خلاصه با اصرار و التماس به سلمان توانستم بعد از ظهر با همان اتوبوس اسرای عراقی که کار تخلیه ی اطلاعات آنها توسط بچه های خودی به پایان رسیده بود با کمی جابجایی با آقای سید مسعود حسین نژاد که با یک ژ3 روبه روی اسرای عراقی ایستاده بود کنار سلمان که راننده بود بنشینم و راهی آبادان شوم. سلمان در مسیر اهواز – آبادان مرا آماده ی برخورد با صحنه های دلخراش بسیاری می کرد. برایم از کوچه های پرخاطره می گفت که حالا بمباران شده بودند. از شهر که پر از زخمی و غبارآلود بود. گوش هایم انگار سنگین شده بودند هر چی می گفت می گفتم راست می گی ؟ نمی توانستم حرف های سلمان را باور کنم . سلمان می گفت:
-مادر و مریم آبادان نیستند. به ماهشهر رفته اند تا شدت بمباران ها کمتر شود. کسی خانه نیست. بعضی وقت ها آقا سری به خانه ها می زند اما من محمد رحمان احمد علی و حمید همه اینجا هستیم فقط هر جا می روی ما را بی خبر نگذار.
سلمان از اخبار جبهه ی خرمشهر و پشت جبهه و ستادهای مردمی و پشتیبانی و دوستانم گفت ولی از بچه های پرورشگاه بی خبر بود .پرسیدم : این اسرا چی می گفتن؟چه خوابی برای آبادان و خرمشهر دیدن؟فکر میکنی تا کی این وضعیت ادامه داشته باشه ؟
-هدفشون فقط خرمشهر و آبادان نبوده دنبال تهران بودن اونم سه روزه.
-چه خوش خیال چه خوابایی واسه ما دیدن ولی چقدر مجهز اومدن که در عرض این چند روز این طوری شهر رو شخم زدن؟
- مجهز آمدند اما خوب فکر نکردند آخه فکر نمی کردن با مقاومت و دفاع مردم روبه رو بشن . رژیم بعث با یک لشکر تا دندون مسلح اومده تا با بمب های دست ساز مردم بجنگه. ممکنه جنگ یک ماه طول بکشه و تا آخر مهر این وضعیت ادامه داشته باشه . اینا خودشون که جرات و جسارت ندارن به تجهیزاتشون مغرورن. ما گرفتار یه همسایه ی شرور و بی حیا شدیم . همین که دیده تو خونه و خونواده کمی آشوب و چند دستگی به پا شده از بالای دیوار سرک کشیده و داره سنگ می اندازه. مگه یادت نیست اون وقتا که ما کوچیک بودیم هر چند وقت یه بار عراق عده ای رو پابرهنه و دست خالی و گرسنه لب مرز شلمچه می فرستاد و می گفت : اینا اجدادشون ایرانیه و ما به اونا می گفتیم رانده شده های عراقی.
داشتیم به آبادان نزدیک می شدیم شهری که زیر بمباران های پی در پی تمام بدنش زخمی بود اما هنوز نفس می کشید و می خواست زنده بماند. نیروهای عراقی هر چند وقت یکبار دیوار صوتی را می شکستند . رادیو نفت پی در پی صدای غلامرضا رهبر و محمد صدر را پخش می کرد که با شور وحرارت به مردم روحیه می دادند و سعی داشتند مردم را آرام کنند . گاهی ابوالفتح آذر پیکان در تلویزیون مقاومت مردم را تحسین می کرد و بی برنامه و خودجوش شعرهای حماسی می خواند.رادیو نفت مدام در حال پخش اعلام وضعیت قرمز و سفید بود.سلمان هربار که وضعیت قرمز اعلام می شد اتوبوس را متوقف و جمله هاو تحلیل هایش را رها می کرد . ما به جنگ عادت نداشتیم . جنگ مهمان نا خوانده بود. هیچ کس نمی دانست چه واکنشی نشان بدهد . همه منتظر تمام شدن جنگ بودند. هر روز فکر می کردیم روز بعد جنگ تمام می شود. هر چه به شهر نزدیکتر می شدیم بیشتر دچار بهت می شدم. مرتب از سلمان سوال می کردم مسیر را درست آمده ای ؟ ما به آبادان می رویم ؟ مشعل همیشه فروزان پالایشگاه که همیشه در هوای صاف و آسمان آبی از بیست کیلومتری شهر به همه لبخند می زد و خبر از رونق کسب و کار می داد و مردم را دور خود جمع می کرد خاموش شده بود . دود سیاه وغبار آلودی جای آسمان آبی را گرفته بود . شهر از آدم هایی با سر وصورت خونی و زخمی پر بود. باورم نمی شد شهری که تا دیروز مثل نگین انگشتری می درخشید امروز به شهری سوخته و زخمی تبدیل شده باشد. که هر کس در گوشه ای از آن میان الی از خاک و آهن پاره ها به نام خانه زندگی می کرد. بغض امانم را بریده بود . مردم شهر را به دندان گرفته بودند و از آن دفاع می کردند اما آبادان با همه ی صفا و محبتش می سوخت و دود می شد.

ادامه دارد…✒️

1 نظر »
من زنده ام قسمت سی وهشتم
ارسال شده در 29 مرداد 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_سی_و_هشتم

صمد صالحی و سی نفر از همکارانش شروع سال تحصیلی را با خون سرخشان به همه ی دانش آموزان آبادان تبریک گفتند و این چنین بود که مدرسه جبهه و اسلحه جای قلم را گرفت. بوی باروت جای بوی کتاب نو را. لباس بسیج جای روپوش مدرسه و نیمکت ها سنگر شدند. شهادت مشق شد و معلم فرمانده و دانش آموز و دانشجو شهید شدند.جنگ همه را غافلگیر کرده بود. از معلم و کاسب و مهندس و دکتر گرفته تا پیر و جوان و مادر و بچه.صدام مثل اژدهای آدمخوار به جان شهرها افتاده بود و همچون مارهای سیری ناپذیر ضحاک خود را با خون فرزندان این مرز و بوم سیر می کرد. خبرهایی که از آبادان می رسید چنان بی قرارم کرده بود که به اصرار و التماس کریم را راضی کردم به هر وسیله که شده شهر به شهر خودم را به آبادان برسانم . حتی منتظر نماندم زن برادرم کریم از بیمارستان مرخص شود. صبح زود به اهواز رسیدم . رحیم در ترمینال اهواز به استقبالم آمد . با هم به ستاد هماهنگی و پشتیبانی جبهه در شرکت نفت رفتیم. تعداد زیادی از خانم ها مشغول خدمات پشتیبانی بودند. چند روزی در کنار آنها مشغول شدم اما همچنان بی تاب و بی قرار بچه های پرورشگاه بودم. آبادان آرام و سرزنده و پرتلاش به معرکه ی جنگ تبدیل شده بود. شوک جنگ آنقدر شدید بود که کمتر کسی یاد بچه های پرورشگاه می افتاد . حتی در زمان صلح و شادی هم این بچه ها در ذهن خیلی ها محکوم به فراموشی بودند. چه رسد به روزهای خون و خمپاره .هواپیماهای عراقی بی وقفه شهر را بمباران می کردند.خبرهای ضد و نقیضی درباره ی جنگ به گوش می رسید.حملات وحشیانه ی رژیم بعث به غیرت و همت مردم بی دفاع شهر چنگ می انداخت. هر روز خبر ویرانی یک تکه از شهر به گوشم می رسید.قلبم شکسته بود.یاد کوچه و خیابان ها یاد گل های کاغذی یاد روزهای آباد آبادان دلم را می سوزاند.از فامیل بی خبر بودیم. جنگ را باور نکرده بودیم . همه منتظر بودیم مثل یک بازی به زودی سوت پایان به صدا در آید.همه چیز به طرز غیر قابل باوری تغییر پیدا کرده بود. در میان تمام دغدغه ها و دردهایم نگرانی ام برای بچه های پرورشگاه از همه چیز بیشتر بود.باید به آبادان برمی گشتم. این شهر چه ویران و چه آباد شهر من بود. مرتب به رحیم می گفتم باید به آبادان برگردم. او عصبانی می شد و می گفت: دختر آبادان دیکه جای تو نیست جنگه معصومه میفهمی؟ جنگه دیگه مانور نیست کار فرهنگی نیست جنگه .
با وجود این حرف ها مصصم تر از قبل به آبادان فکر می کردم.عذاب وجدان لحظه ای در من خاموش نمی شد. هر روز به دنبال راهی می گشتم که خودم را به آبادان برسانم. زیر باران گلوله تردد در جاده ی آبادان-اهواز به سختی انجام می گرفت. ماشین ها سرباز می بردند و جنازه ی آنها را پس می آوردند. راهی برای بازگشت من نبود.
یک روز صبح سلمان با یک اتوبوس و تعداد زیادی مسافر به اهواز آمد و با ایما و اشاره مشغول صحبت با رحیم شد.رحیم داخل اتوبوس رفت و نیم نگاهی به مسافرها انداخت و بیرون آمد . من از بیرون نگاه می کردم . همه ی مسافران زیرپوش سفید آستین کوتاه به تن داشتند. بعضی ها که با تکه ای پارچه چشم هایشان بسته شده بود سرها را به عقب می کشیدند تا بتوانند از زیر چشم بند چیزی ببینند . از سلمان پرسیدم : این مسافرا چقد غیر عادی ان . اینا کی ان؟
گفت : اسیرن.
-اسیر یعنی چه؟
- یعنی عراقی ان تو جبهه ی خرمشهر به اسارت کرفته شدن .
-چرا چشماشون رو بستین چرا فقط زیرپوش تنشونه چرا اینقد ترسیدن ؟
-اینا تا آخرین نفس با ما می جنگن و وقتی به ما می رسن خودشون لباساشون رو می کنن و با التماس «دخیل الخمینی » می گن و تسلیم میشن. حالا هم نه گرسنه هستن و نه تشنه فقط به خاطر مسایل امنیتی چشماشون رو بستیم . هر کدومشون هم که روی یک صندلی نشستن.
با تعجب گفتم : مگه روی هر صندلی چند تا آدم می شینه ؟

ادامه دارد… ✒

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 91
  • 92
  • 93
  • ...
  • 94
  • ...
  • 95
  • 96
  • 97
  • ...
  • 98
  • ...
  • 99
  • 100
  • 101
  • ...
  • 146

آخرین مطالب

  • پیوند بی کرانه
  • مرگ آرام مغزی کودکان با موبایل
  • غروب دریا
  • خانواده همسر
  • بیت المال ...
  • دعای هر روز ماه صفر 
  • ​با ترس فرزندمون از تاریکی چه کنیم؟
  • التماس دعای فرج
  • ​مشهدی های مهمان نواز 
  • مهمان نوازی...

آخرین نظرات

  • لاله  
    • https://nbookcity.com/book/%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8-%d8%af%d8%ae%d8%aa%d8%b1-%d8%b4%db%8c%d9%86%d8%a7-pdf>
    در دختر شینا قسمت صدوبیستم
  • یاس در جایگاه پدر ومادر 
  • یاس در شهیدی که حاج قاسم عاشقش بود
  • یا کاشف الکروب  
    • ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)
    در پیشنهاد معنوی..‌.
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در نجات از پیک ا میکرون....
  • یاس در الگوی ما حضرت زهرا سلام الله علیها...
  • سربازی از تبار سادات  
    • سربازی از تبار سادات
    در مکث کردن 
  • یاس در همدیگر رو دور نزنیم...
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در برای زیبایی ها...
  • منتظر در علائم سندروم اضطراب کرونا
  • یاس در ☕ عوارض مصرف نوشیدن بیش از اندازه چای
  • مطهر در کاش امسال جشن میلادت به میزبانی پسرت باشد...
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)  
    • مبتلایِ حسین (علیه السلام)
    در تقویت‌کننده‌های ایمنی بدن رو بشناسید.
  • یاس در دلتنگی....
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در میوه =بانک خون
  • نور در ​بیایید با باورهای سمی خداحافظی کنیم
  • یاس در میوه =بانک خون
  • یاس در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در انسان باشیم...

موتور جستجوی امین

موتور جستجوی امین
تیر 1404
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

اللهم عجل لوليك الفرج.....الهي آمين

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آستان مقدس شهدای گمنام
  • امام زمان
    • محرم 1400 به نیت ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
  • اهل بیت
    • فاطمیه
  • بانو اسلامی
  • بدون شرح
  • بماند به یادگار
  • تربیت فرزند
  • تلنگر
  • تولیدی خودم «عکس، فیلم، متن»
  • جملات ناب
  • حکایت
  • سخن بزرگان
  • شهید
  • شهید گمنام
  • صرفا جهت اطلاع
  • صرفا جهت خنده
  • صرفا جهت سلامتی
  • عمومی
  • محرم حسینی
  • محرم ۱۴۰۲
  • معرفی کتاب
  • من حسینی شده دست امام حسن ام
  • نکات اخلاقی
  • همسرانه ، عاشقانه
  • همه چیز در مورد کرونا
  • ولایت
  • چهارشنبه های امام رضایی
  • کتاب دخترشینا
  • کتاب من زنده ام
  • کلام قرآنی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 13
  • رتبه مدرسه دیروز: 5
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 28
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 5
  • رتبه 90 روز گذشته: 44
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 7
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان