#من_زنده_ام #قسمت_صدونودوپنجم آن روز مثل اینکه خدا همه بارانی را که می خواست به سرزمین عراق ببارد به آسمان اردوگاه عنبر فرستاده بود . ابرها لحظه به لحظه پربارتر و باران تند تر و سیل آسا تر می شد . انگار کسی از آسمان ، کاسه کاسه آب روی سرمان می ریخت . ما… بیشتر »
آرشیو برای: "بهمن 1397, 17"
#من_زنده_ام #قسمت_صدونودوچهارم بنابراین یک صدا فریاد می زدیم : - ما چهار دختر ایرانی هستیم که امسال چهارمین سال اسارتمان را می گذرانیم ، با ما مصاحبه کنید . از قفس ما فیلم برداری کنید ، قفس ما دیدنی است . - ما پشت این حصیرها زندانی هستیم - الله اکبر ،… بیشتر »
آخرین نظرات