والدین عزیز….. زمان به سرعت درگذراست و فرصت پدری و مادری کردن، کم و کمتر میشود. اندک زمان باقیمانده را در زندان گرفتاری ها و دغدغه هامان سپری نکنیم. کودکان تشنه تعامل و بازی با ما هستند. بیایید حسرت این روزها را به آینده نبریم… این روزها… بیشتر »
آرشیو برای: "بهمن 1397"
#من_زنده_ام #قسمت_دویست_و_یکم دقیقا دیروز در همین ساعت در اردوگاه الانبار بارانی سیل آسا آمده بود تا قفس ما را با خود بشوید و ببرد و ما سرمست از باران در حیاط اردوگاه می چرخیدیم . دیشب می ترسیدیم که نکند می خواهند ما را به ارتش آمریکا و اسرائیل تحویل… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_دویستم اصلاً حاضر نیستم یک قدم از خودم عقب نشینی کنم حتی اگر دشمن از خاکم عقب نشینی کرده باشد . به خودم قول دادم هیچ وقت درد و رنچ خود و لحظه های انتظار طاقت فرسای خانواده بزرگ اسیران درد کشیده را فراموش نکنم ، اگر فراموش کنیم ، دچار… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدونودونهم میهماندار از اینکه لبخندهایش بیپاسخ میماند و دست رد به پذیرایی او میزدیم کلافه شده بود . گفت : واقعا ما را به ایران میبردند؟ به جایی که چهارسال فقط خواب آن را میدیدم؟ شاید حالا هم دارم خواب میبینم . اما اگر این واقعیت… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدونودوهشتم بعد از پروازی طولانی موقع فرود آمدن هواپیما دستم را از دستهای فاطمه جدا کردم و رفتم سرجای خودم نشستم . پنجرهها از دوطرف پوشیده بود و زبانها در کام نمیچرخید . وقتی هواپیما در باند فرود آمد ، فاطمه هم آمد کنار ما نشست .… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدونودوهفتم حدسش درست بود . مطمئن بودیم که او را در زندان الرشید دیدهایم و این مسئله ، ترس و اضطراب مان را بیشتر میکرد . با هدایت همان لباس شخصی و دو نگهبان دیگر از اتاق بیرون رفته و بعد از یک مسیر دو ساعته با ماشینهای امنیتی وارد… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدونودوششم او بی آنکه قفس را ببیند و به اعتراض ها و فریادهای ما گوش بدهد ، دستور داد ما را به سمت قاطع برادران ببرند . به ما اجازه ندادند کیسه های انفرادی مان را برداریم برای همین قبل از اینکه راه بیفتیم چون نمی دانستیم به کجا می رویم… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدونودوپنجم آن روز مثل اینکه خدا همه بارانی را که می خواست به سرزمین عراق ببارد به آسمان اردوگاه عنبر فرستاده بود . ابرها لحظه به لحظه پربارتر و باران تند تر و سیل آسا تر می شد . انگار کسی از آسمان ، کاسه کاسه آب روی سرمان می ریخت . ما… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدونودوچهارم بنابراین یک صدا فریاد می زدیم : - ما چهار دختر ایرانی هستیم که امسال چهارمین سال اسارتمان را می گذرانیم ، با ما مصاحبه کنید . از قفس ما فیلم برداری کنید ، قفس ما دیدنی است . - ما پشت این حصیرها زندانی هستیم - الله اکبر ،… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدونودوسوم با ورود آنها ، تازه متوجه ما شدند و یادشان افتاد که ما را در قفسمان نینداخته اند . آن قدر عجولانه و شتابزده ما را داخل قفس کردند که مریم را که در آن لحظه در سرویس بهداشتی بود جا گذاشتند . به این خیال که کسی هرگز گمان نخواهد… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدونودودوم سربازهای بعثی دستپاچه و سراسیمه مشغول صحنه سازی بودند و با سرعت در گوشه حیاط هر دو قاطع میز پینگ پنگ و شطرنج می چیدند . عده ای از اسرا با لباس گرم کن و کفش ورزشی در حال فوتبال بازی بودند و عده ای دیگر در حال ورق بازی و عده… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدونودویکم فاطمه گفت : - معصومه سرت رو بلند کن و به چشمهای من نگاه کن تا یه چیز قشنگ برات تعریف کنم . نمیتوانستم سرم را بالا بگیرم و به چشمانش نگاه کنم . گفتم : - حالا نمیشه سرم پایین باشه اما گوشام به تو باشه؟ گفت : - نه ! باید… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوهشتادوپنجم سعی می کردیم با این حرف ها به خودمان قوت قلب بدهیم تا بتوانیم دردمان را اندکی تسکین دهیم . چند روزی به دلیل درد و ناتوانی فقط در حد نیاز و ضرورت بیرون می رفتیم . تمام قاطع ها بسیار دقیق وضعیت و موقعیت ما را زیر نظر داشتند… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوهشتادوششم شنیده بودیم هر چند وقت یکبار عدهای را به زیارت میبرند . این تنها احتمالی بود که میتوانست این شادی را تفسیر کند . ناگهان در آن سکوت و بی خبری از پشت در و پنجره صدای ناشناسی شنیده میشد که به زبان فارسی اما با لهجه عربی… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدونود این را که گفت ، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم . خودم را انداختم توی بغلش و زار زار گریه کردم . هرچه پرسیدند چی شد ؟ گفتم : هیچی ! ذوق زده شدم . برای این که در آخرین لحظه منصرفم کنند سه تایی گفتند : - اصلاً عروسی بی عروسی ! اما من… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوهشتادونهم دقیقا” در همان مدت ، اردوگاه با قحطی آب مواجه شده بود . گاهی رفتن به حمام یک ماه تا چهل روز طول می کشید و طولانی شدن فاصله بین دو حمام ضیافت شپش ها را دلچسب تر و مصیبت ما را سنگین تر و غیر قابل تحمل تر می کرد .… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوهشتادوهشتم بی اختیار و بی وقفه اشک می ریختم ، نفهمیدم چقدرتوی دستشویی مانده ام ، با صدای ضربه های مدام به در دستشویی ، به خودم آمدم ، سریع صورتم را پاک و در را باز کردم ، نگاهی به من انداخت و گفت : - جا قحط بود ، بهتر از این جا گیر… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوهشتادوهفتم او هم یکی دیگر از یادگارهای آن جا بود . دیدنش ما را خیلی خوشحال کرد . هیئت صلیب سرخ در بدو ورود با دیدن آغل مشرف به در ورودی قفس بسیار متعجب شده بودند . هوا رو به سردی میرفت و آن حصار جلو ورود و تابش خورشید را میگرفت و… بیشتر »
مــی گـفـت: اگر میگویـید الگویتان حــضرت زهرا(س) است باید کاری کنید ایشان از شما راضی باشندوحجاب شما فاطمی باشد. شهید ابراهیم هادی… بیشتر »
وصیتنامه شهید کمیل صفری تبار بسم الله الرحمن الرحیم سلام اول حرفم را با یکی از اشعار حافظ که خیلی به آن علاقه دارم شروع می کنم درد عشقی کشیده ام که نپرس زهر هجری چشیده ام که مپرس گشته ام در جهان و آخر کار دلبری… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوهشتادوچهارم کم مانده بود انگشت در چشم ما فرو کنند تا چیزی نبینیم . خوشحال بودیم که درجه خشم و عصبانیت آنها را رنگ چادر ما تنظیم کرده بود . گاه گاهی خارج از ساعت آزاد باش اجازه چند قدم پیاده روی در همان مسیر قبلی به ما داده می شد .… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوهشتادوسوم همچنان منتظر روشن شدن پنجره ها و ورود هوای بیشتر به داخل قفس بودیم اما لحظه به لحظه قفس تاریک تر و خفه تر می شد . مثل همیشه بر گرده مریم بالا رفتم و از سوراخ بالای پنجره که به اندازه یک عدس بود به بیرون نگاه کردم . از آن… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوهشتادودوم فردا صبح که حاجی در را باز کرد ، بلافاصله با چادرهای مشکی در حد فاصل قفس تا چاه فاضلاب که تنها مسیر ترددمان بود ، با افتخار شروع به قدم زدن کردیم . با وجود اینکه هیئت صلیب سرخ هنوز داخل آسایشگاهها بود و همیشه بچهها دور… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوهشتادویکم لوسینا گفت : چادر بخشی از لباس این دختران است و می گویند با این لباس احساس امنیت و آرامش بیشتری داریم . به او گفتیم : هر چه برای محمودی توضیح داده ایم او گفت چادر جزء أقلام ممنوعه أست . آنها چند دقیقه با یکدیگر مشورت کردند… بیشتر »
آخرین نظرات