#من_زنده_ام #قسمت_صدوهشتادوپنجم سعی می کردیم با این حرف ها به خودمان قوت قلب بدهیم تا بتوانیم دردمان را اندکی تسکین دهیم . چند روزی به دلیل درد و ناتوانی فقط در حد نیاز و ضرورت بیرون می رفتیم . تمام قاطع ها بسیار دقیق وضعیت و موقعیت ما را زیر نظر داشتند… بیشتر »
آرشیو برای: "بهمن 1397, 14"
#من_زنده_ام #قسمت_صدوهشتادوششم شنیده بودیم هر چند وقت یکبار عدهای را به زیارت میبرند . این تنها احتمالی بود که میتوانست این شادی را تفسیر کند . ناگهان در آن سکوت و بی خبری از پشت در و پنجره صدای ناشناسی شنیده میشد که به زبان فارسی اما با لهجه عربی… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدونود این را که گفت ، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم . خودم را انداختم توی بغلش و زار زار گریه کردم . هرچه پرسیدند چی شد ؟ گفتم : هیچی ! ذوق زده شدم . برای این که در آخرین لحظه منصرفم کنند سه تایی گفتند : - اصلاً عروسی بی عروسی ! اما من… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوهشتادونهم دقیقا” در همان مدت ، اردوگاه با قحطی آب مواجه شده بود . گاهی رفتن به حمام یک ماه تا چهل روز طول می کشید و طولانی شدن فاصله بین دو حمام ضیافت شپش ها را دلچسب تر و مصیبت ما را سنگین تر و غیر قابل تحمل تر می کرد .… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوهشتادوهشتم بی اختیار و بی وقفه اشک می ریختم ، نفهمیدم چقدرتوی دستشویی مانده ام ، با صدای ضربه های مدام به در دستشویی ، به خودم آمدم ، سریع صورتم را پاک و در را باز کردم ، نگاهی به من انداخت و گفت : - جا قحط بود ، بهتر از این جا گیر… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوهشتادوهفتم او هم یکی دیگر از یادگارهای آن جا بود . دیدنش ما را خیلی خوشحال کرد . هیئت صلیب سرخ در بدو ورود با دیدن آغل مشرف به در ورودی قفس بسیار متعجب شده بودند . هوا رو به سردی میرفت و آن حصار جلو ورود و تابش خورشید را میگرفت و… بیشتر »
آخرین نظرات