#من_زنده_ام #قسمت_صدونودوسوم با ورود آنها ، تازه متوجه ما شدند و یادشان افتاد که ما را در قفسمان نینداخته اند . آن قدر عجولانه و شتابزده ما را داخل قفس کردند که مریم را که در آن لحظه در سرویس بهداشتی بود جا گذاشتند . به این خیال که کسی هرگز گمان نخواهد… بیشتر »
آرشیو برای: "بهمن 1397, 15"
#من_زنده_ام #قسمت_صدونودودوم سربازهای بعثی دستپاچه و سراسیمه مشغول صحنه سازی بودند و با سرعت در گوشه حیاط هر دو قاطع میز پینگ پنگ و شطرنج می چیدند . عده ای از اسرا با لباس گرم کن و کفش ورزشی در حال فوتبال بازی بودند و عده ای دیگر در حال ورق بازی و عده… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدونودویکم فاطمه گفت : - معصومه سرت رو بلند کن و به چشمهای من نگاه کن تا یه چیز قشنگ برات تعریف کنم . نمیتوانستم سرم را بالا بگیرم و به چشمانش نگاه کنم . گفتم : - حالا نمیشه سرم پایین باشه اما گوشام به تو باشه؟ گفت : - نه ! باید… بیشتر »
آخرین نظرات