من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

تورا چشم در راهم يا اباصالح ادركني
|خانه
من زنده ام قسمت صدوهفتادوهفت
ارسال شده در 23 دی 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوهفتادوهفتم

در عید و بهار 1362 برادران افسر خلبان آن قدر به جاسم تمیمی باج داده بودند که راضی شده بود کاری خلاف دستور بعثی ها انجام دهد . همراه با سینی ناهار روز عید به سرعت به طرف ما آمد تا فاصله او با حاجی زیاد شود و بتواند از زیر لباسش کیسه ای را به ما برساند . البته آن قدر ترسیده بود که موقع برگشت پایش پیچ خورد و با تمام هیکلش روی حاجی افتاد . کیسه را که باز کردم عطر شیرینی در تمام اتاق پیچید . چقدر هنرمندانه قنادی کرده بودند. به این شیرینی که برادران با خمیرهای خام داخل نان و مقداری شکر و روغن درست شان می کردند ، شیرینی پنجره ای می گفتیم ؛ طعم و مزه آن شیرینی های پنجره ای هنوز زیر زبانم مانده است .
با آمدن دوباره نیروهای صلیب سرخ این بار چشم مان به جمال اسیر مفقود الاثر دیگری از زندان الرشید به نام خلبان محمد صلواتی روشن شد . هنوز بهار بود و ما اجازه داشتیم سال نو را تبریک بگوییم . او تنها کسی بود که توانست به دیدن ما بیاید و سال نو را به ما تبریک بگوید . اولین چیزی که به او گفتیم این بود :
- چه شیرینی های خوشمزه ای فرستاده بودید !
او هم مثل همه برادرهای مترجم قبلی ، لابه لای آنچه ترجمه می کرد چیزهای دیگری هم می گفت ، از جمله اینکه ؛ یک تکه فلز و یک سیم برق برایتان می فرستیم . فقط احتیاط کنید . یک تشت آب در اتاق نگه دارید . هروقت عراقی ها در آسایشگاه را قفل کردند و از اردوگاه خارج شدند ، سیم را به برق بزنید و تکه فلز را در آب بیاندازید و با بخار آب شیرینی یا غذا بپزید .
ما فقط یک تشت داشتیم و فکر می کردیم با یک تشت که نمی شود هم شیرینی و هم غذا پخت . شاید هم ما کدبانو های خوبی نبودیم. هر بار که نوبت دیدارمان با هیئت صلیب سرخ تازه می شد ، نامه های بیشتری به ما می رسید ؛ رد پای چانه زنی برای گرفتن کاغذ نامه در نوشته ها کاملا مشهود بود . بستگان و دوستان و هرکسی که در نامه های قبلی یادی از او کرده یا سلامی برایش فرستاده بودم همه به هلال احمر می رفتند و کاغذ می گرفتند و نامه می نوشتند . برادرهایم برای مریم که خواهر جدیدشان بود هم نامه می نوشتند . پیدا بود نگران این هستند که راز ما درباره خواهر بودنمان فاش شود و بعثی ها متوجه شوند در این باره دروغ گفته ایم . آنها گاهی اخباری که از خانواده های دیگر اسیران یا خانواده های خواهران داشتند را هم می نوشتند . بین تمام نامه ها همیشه یک نامه بی نام و نشان هم دریافت می کردم که چند سطری از امید و عاقبت روزگار امیدواران می نوشت . حتی اگر از پدر ، مادر ، خواهر و برادرانم نامه ای نداشتم ، از بی نام و نشان نامه داشتم . گاهی جنس کلماتش با من بیگانه بود . هم کنجکاو بودم بدانم او کیست و هم از این موضوع خجالت می کشیدم اما اینکه آن نویسنده بی نام و نشان در خانه صبر و امید و عشق به زندگی به سر می برد ، به من قوت قلب می داد . او برای من رنگین کمان آرزو ها را می ساخت و مرا سوار بر آن با خود به دور دست ها می برد تا آنجا که تلخی لحظه های انتظار را به امید رسیدن به مقصد ، تبدیل به دلنشین ترین لحظه ها می کرد .

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوهفتاد وششم
ارسال شده در 22 دی 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوهفتادوششم

وقتی او را با آن پالتوی بلند پشمی می‌دیدم احساس سرما می کردیم . با اشاره دست و سر، گوشه ای از راهرو را نشان می داد اما هرچه نگاہ می کردیم چیزی نمی دیدیم ، فهمیدیم چیزی را زبر پالتوی ورم کرده اش پنهان کرده و مترصد فرصت است . نمی دانیم کی و چگونه و توسط چه کسی از بالای دیوار راهرو کیسه ای افتاد . سریعاً به هواخوری خود خاتمه دادیم ، نمی دانستیم چطور باید این کیسه را دور از چشم نگهبان به داخل قفس ببریم . کیسه را باز کردیم ، پر از پنبه و گاز بود . آنها را تکه تکه بین خودمان تقسیم کردیم و به داخل قفسمان برد یم .
ما می دانستیم که زخم مجروحان از شدت کمبود وسایل بهداشتی کرم می گذارد و آنها همیشه بر سر تعویض پانسمان زخم هایشان با بعثی ها در گیرند و درمانگاه از این نظر در مضیقه است اما مجروحان هم می خواستند ما از محبت آنها بهره مند شویم . آنها قبل از اینکه نیازمان را به زمان باوریم هر چه را که می خواستیم در حد وسع و شرایط فراهم می گردند . با فرا رسیدن بهار 1362 سومین بهار اسارتم را آغاز کردم . فرصت کوتاهی برای دید و بازدید بین قاطع افسران و بسیج بان و سپاهیان بر قرار شده بود . رفت و آمد و سر و صدا زیاد شده بود و همه سال نو را تبریک می گفتند و روبوسی می کردند و مشغول عید مبارکی بودند اما در همیشه بسته زندان ما با آن پرده فلزی اجازه ورود بهار را به قفس ما نداد .
سرگرد محمودی وارد اردوگاه شد . به اولین جایی که سرک کشید قفس ما بود . او به سرباز جدیدی به نام حاجی رو کرد و گفت :
- از این به بعد تو نگهبان دخترها باش ، حاجی نگهبان مسن و افتادهای بود و رفتار سنجیدهای داشت ، گویی محمودی با برداشتن خمیس می خواست به ما عیدی بدهد .
محمودی رو به ما کرد و گفت : از بیست سال فقط چهار سالش گذشته ، شانزده سال دیگرش باقی مانده .
این جمله ما را به فکر فرو برد . او عدد بیست را از کجا درآورده است ؟
هر کداممان بی اختیار سنمان را با عدد شانزده جمع بستیم . جمله او را به برادر ها رساندیم و درباره عدد بیست از آنها راهنمایی خواستیم ، بعدا برادرها خبر رساندند که امام در یکی از سخنرانی هایشان درباره جنگ فرموده اند :
- اگر جنگ بیست سال طول بکشد ، ما ایستاده ایم .
از آن به بعد خودمان را برای بیست سال مقاومت آماده کردیم . هر روز صبح ماشین تخلیه چاه فاضلاب به اردوگاه می آمد و یکی از برادرها مامور گرفتن شیلنگ ماشین تخلیه چاه می شد . این کار دوساعت طول می کشید . طی این مدت چنان بوی نامطبوع و ناخوشایندی در قفس ما می پیچید که تا ساعت ها از سردرد کلافه می شدیم . نمی دانم آن برادر اسیری که اجبارا” دوساعت لوله فاضلاب را جهت تخلیه نگه می داشت و یا زندانیانی که در اتاق زندانی بودند چه حالی پیدا می کردند .
متاسفانه ساعت آزاد باش ما همان ساعت تخلیه فاضلاب بود و چون محل قدم زدن ما حد فاصل بین همان چاه فاضلاب تا قفسمان بود ، ترجیح می دادیم در آن ساعت در قفس بمانیم و بیرون نباشیم و حتی زیر در را می گرفتیم . روز اول بهار و ساعت آزادباش بود . توی قفس نشسته و منتظر بودیم تا ماشین تخلیه کارش تمام شود . محمودی به حاجی دستور داد :《 در را باز نگه دارید تا عطر بهار سرمست شان کند . اینها این عطر را دوست دارند 》.
محمودی حتی تا آخرین لحظات حضورش در اردوگاه دست از آزار و اذیت ما برنداشت . با رفتن ناجی شر او نیز از اردوگاه کم شد و سرگرد صبحی به عنوان فرمانده جدید اردوگاه جایگزین ناجی شد اما محمودی سفارش ما را دو قبضه به صبحی کرده بود و صبحی اجازه نمی داد جای خالی محمودی در اردوگاه برای لحظه ای احساس شود . سگ زرد برادر شغال است .

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوهفتاد وپنجم
ارسال شده در 22 دی 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوهفتادوپنجم

آنچه ما را آزار می داد و برایمان عادی نمی شد این بود که حمام عمومی محل شکنجه و فلک کردن برادر ها بود و دائما از این دیوار صدای فریاد و التماس و ناله اسیران جنگی پیر و جوان و مجروح و سالم بلند بود . به او گفتیم :
- الان نزدیک به دو ماه است که آنها را به دلیل اینکه گزارشی از وضعیت شکنجه های روحی و جسمی به هیات صلیب سرخ داده اند ، روی زمین های صابونی ، با تن های لخت فلک می کنند. هرقدر به زمین می افتند دوباره بلندشان کرده و شلاق می‌زنند . متاسفانه در این کار حتی به مجروحین هم رحم نمی‌کنند .
شنیدن ناله‌های دلخراشی که گاه از ته دل بستگان ‌شان را صدا می‌زدند و از خدا طلب مرگ می‌کردند ، وضعیت روحی ما را به هم ریخته و ما را زمین ‌گیر کرده بود . با اینکه در فهرست رسمی اسرای جنگی صلیب سرخ ثبت ‌نام شده بودیم ، هم ‌چنان از لوازم بهداشتی محروم بودیم لذا مریم هم سخت مریض شده بود و نیاز به متخصص زنان داشت . هرچه برای ناجی توضیح می‌دادیم در پاسخ می‌گفت : انشاء الله جنگ تمام می‌شود و برای درمان به ایران می‌روید .
برادر صدیق قادری ، صلیب سرخ را تهدید کرد که اگر متخصص زنان برای درمان مریم نیاورند قاطع افسران اعتصاب غذا خواهند کرد . این تهدید همیشه کارساز بود . آن‌ها فقط به اعتصاب غذا و درگیری در قاطع افسران اهمیت می‌دادند . افسران هم هروقت قاطع بسیج و سپاه را در شرایط سخت و تحت فشار می‌دیدند ، اعلام همکاری و تهدید به اعتصاب غذا می‌کردند . قادری قبل از رفتن گفت :
- ما از همین امروز که صلیب سرخ هنوز در اردوگاه است به ناجی (فرمانده اردوگاه) اعلام می‌کنیم تا پزشک زن نیاید غذا نمی‌گیریم .
ظرف یکی دو روز پزشک با یک نسخه آبکی آمد اما مریم بدتر شد. پزشک توصیه اکید به رژیم غذایی گیاهی همراه با سبزی و میوه و ورزش داشت . چیزی‌ که در آن بیابان خشک و بی‌ آب و علف به‌هیچ ‌وجه قابل اجرا نبود . اما آن‌ جا برادرانی داشتیم که محبت و غیرت‌ شان برایمان ثروت بی‌ پایان بود و معجزه می‌کردند . برایشان هیچ ‌چیز غیرممکن نبود . تمام اردوگاه مملو از عطر محبت و عشق و فداکاری آن‌ها بود و برای نشان دادن این محبت و فداکاری با جانشان بازی می‌کردند . اگر مشکلی یا حرفی یا تقاضایی داشتیم ، همه برادرها سراپا گوش می‌شدند . نمی‌دانستم به چه وسیله‌ای یا از طریق چه کسی اطلاعات بین سه قاطع جابجا می‌شد که در کوتاه ‌ترین زمان ممکن هرکس ، هرجا ، هرکاری که می‌توانست برای کم کردن رنج ما انجام می‌داد . ما خوب می‌دانستیم سهم آن‌ها از غذای شوربا ، بیشتر از چند قاشق نیست و اگر تکه گوشتی به اندازه یک بند انگشت در سینی غذا پیدا می‌شد آن‌ را ریز ریز می‌کردند و بین همه تقسیم می‌شد . ما می‌دانستیم برادرها از شدت گرسنگی علف‌های باغچه را خورده‌اند و خمیرهای وسط نان را خشک می‌کنند تا قوت بین روز آنان شود . ما می‌دانستیم که محمد فرخی به جرم داشتن مدادی به‌ اندازه یک بند انگشت ، به شهادت رسیده . ما می‌دانستیم یک فلس عراقی که ده ‌تای آن بهای یک نان می‌شد ، چقدر ارزشمند است چون می‌توانست لقمه سیری برای یک اسیر باشد . اما برادرها این فلس‌ها را روی هم می‌گذاشتند تا دینار شود و دینارها را روانه قفس ما و مجروحین و سالمندان می‌کردند . با همه این مصیبت‌ها و با اینکه به ته خط رسیده بودند ، باز هم زندگی برای آن‌ها معنایی جز جوانمردی و جهاد در راه عقیده نبود .
خبر مریضی مریم و نیازمان به دوا و دکتر در اردوگاه پیچیده بود و از آن به بعد از راهرویی که نقطه امید ما بود دست خالی برنمی ‌گشتیم . بچه‌ها هرچه داشتند به سمت راهرو می‌فرستادند . مثلا پرتقالی را که سهم هر اسیر از آن یک قاچ بود با هزار ترفند و خطر توی کیسه می‌گذاشتند و به راهرو می‌فرستادند و خلاصه هردم از آن باغ بری می‌رسید .
یک روز که برای هواخوری بیرون آمده بودیم و قدم می‌زدیم ، برادر مجید جلال‌وند را دیدیم . دیدن او خاطره روز و ساعت اول اسارت را برایم تداعی کرد . او همیشه در همه فصول با پالتویی بلند بین قاطع افسران و بسیجیان در رفت و آمد بود .

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوهفتاد وچهارم
ارسال شده در 22 دی 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوهفتادوچهارم

از میان نامه هائی که برایم می رسید ، فقط نامه های مادرم بود که بی اعتنا به محدودیت کاغذ و سطر و ستون نامه ، پر از کلمه بود ، مادر از خاطره های کودکی ام و آرزو های جوانی ام و امید های آینده می نوشت . برایم سؤال شده بود که چطور نامه های مادرم با این همه فشردگی کلمات که تمام سهم فرستنده و گیرنده را پر می کرده بدون هیج سانسور یا اعتراضی به دستم می رسد. او حتی از کناره های سفید نامه هم نمی گذشت و هر جا که می توانست می نوشت یکی از نامه هایش که خیلی جگرم را سوزاند و بی قرارم کرد جوابی بود که به اولین نامه ام داده بود ، مادرم در آن نامه ملتمسانه و عاجزانه مرا از خدا زنده طلب کرده و این طور تعریف کرده بود که :
- یکی از زن هایی که همیشه سرشان به زندگی و حرف مردم گرم است و از همه جا و همه چیز زندگی آدم ها سوال می پرسند تا بتوانند نمکی به زخم دیگران بپاشند ، به دیدنم آمد ، از احوال تو پرسید و من از غصه فراق و جور روزگار و سختی اسارت و انتظار و . .
امیدهای بی‌پایانم گفتم و آنقدر گریه کردم که به سکسکه افتادم . هنوز مریم در بغلم بود و شیر می‌خورد . انگار می‌خواست مرا بیشتر از اینکه که می‌سوزم جزغاله کند . گفت :
- خاله دیگه بسپار دست خدا ! راضی شو به رضای خدا ! دیگه برگشتن او خیری درش نیست . مصلحت برنگشتن او بیشتر از برگشتن است . شاید خدا منتظر است شما رضایت بدهید.
از بقیه مادران شهدا شرم داشتم شکوه کنم . اما یکباره گوشم زنگ زد و گفتم :
- چی؟! نه من اصلا” رضایت نمی‌دهم!
همان‌موقع دلم شکست و پیش خدا شکوه کردم . خدا را به آن جرعه‌های شیر پاکی که به دهان آن بچه می‌ریختم قسم دادم :
- خدایا ! من هشت پسر دارم که همه در جنگ و خط مقدم می‌جنگند . اگر قرار است سهمی از امانت تو را بدهم ، یکی از پسرهایم را می‌دهم . اما او را زنده به من برگردان . مادر من بهای آزادی تو را خون یکی از برادرانت گذاشتم . تو صبور و مقاوم باش . ما منتظریم تا زنده برگردی . خدایا …
هیئت صلیب سرخ هربار اسیر جدیدی را به‌ عنوان مترجم با خود به همراه داشت و از این طریق اطلاعات تازه‌ تری به دست می‌آوردیم . برادرها می‌گفتند : همه بچه‌ها برای آمدن پیش شما اشتیاق نشان می‌دهند ، چون واقعا با دیدن صبوری و ایستادگی شما روحیه می‌گیریم . هیئت صلیب سرخ هم در عدم حضور عراقی‌ها می‌خندیدند و مصالحه می‌کردند و کوتاه می‌آمدند .
در ملاقات زمستان 1361 برادر خلبان صدیق قادری به عنوان مترجم صلیب سرخ ، گروه را همراهی می کرد . از دیدن برادر قادری خیلی خوشحال شدیم ، چون او هم جزء خاطرات دوران زندان الرشیدمان بود که اسمش را روی دیوار های زندان الرشید دیده بودیم . دیدن زندانی های مفقودالاثر یکی پس از دیگری نشان می داد که تلاش های مذبوحانه عراق بی نتیجه است و همین موضوع امید به نابودی رژیم بعث و صدام را در ما قوت می داد .
آقای قادری با شور و احساس حرف های ما را درباره فضای قفس برای آقای هیومن ترجمه می کرد و در آن میان گاهی بغض گلویش را می فشرد و سکوت می کرد . هیومن از اینکه دیوار مشترک حمام عمومی و قفس ما کاملا خیس و مرطوب بود اظهار ناراحتی کرد اما ما به خیسی دیوار عادت کرده بودیم .

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوهفتاد وسوم
ارسال شده در 19 دی 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوهفتادوسوم

یک باره صدای لگد و کابل توأم با نعره های گوش خراش محمودی و نوچه هایش که قبل و بعد از آمدن صلیب سرخ چند روزی به ما و خودش استراحت داده بود ، مارا از دنیای زیبای رقص نقطه و خط به دنیای سیاه واقعیت پرت کرد . او مثل هیولایی خون آشام به دل هایمان که هنوز در اندیشه نقاشی بال پرنده بودند ، چنگ انداخت . آن قدر ناگهانی وارد شدند که نتوانستیم هیچ تکانی به خود بدهیم . با فریاد گفت :
- تفتیش ، تفتیش ؛ هرچه داخل کیسه های انفرادی دارید بیرون بریزید .
خواستیم به کیسه ها نزدیک شویم که به سرعت هر چهار کیسه را پخش زمین کردند . تمام دارایی ما از این کیسه های انفرادی همان لباس های مندرس خودمان بود و چند قوطی شیر و کنسرو که زیر چکمه های آنها له شد . یک دانه سیب که چند روز در انتظار تقسیم و تناول بود ، مثل توپ فوتبال به بیرون شوت شد . وقتی چیزی را که به دنبالش بودند پیدا نکردند به دست های ما نگاه کردند . مریم همچنان مداد و تصویر آن پرنده در دستش بود . هردو را برداشتند و گفتند : ممنوعه. چند شاخه گلی را هم که حلیمه سوزن دوزی کرده بود با گفتن ممنوعه با خود بردند . پیدا بود از جایی بو برده اند و به دنبال کتاب مفاتیح آمده اند . کتاب مفاتیح تنها دارایی مان بود که آن را هرگز از خودمان جدا نمی کردیم . زیر چشمی به مریم نگاه کردم . او چشمش به دنبال پرنده اش بود که در دستان خبیث مچاله می شد و آن را توی جیبش می گذاشت . آنها حتی از عکس و تصویر پرنده بی زار بودند چرا که برایشان تداعی گر مفهوم آزادی بود که از آن سخت می ترسیدند .
حین تفتیش ، نامه های ما پخش زمین و پایمال شد و این موضوع خشم و عصبانیت حلیمه را برانگیخت . آنقدر در لحظه عصبانیت ، چهره مهربان و دوست داشتنی اش در هم می رفت (هنرمندانه یک ابرویش بالا می ماند و یک ابرویش پایین) که من هم می ترسیدم . حلیمه تند و تند نامه هایی که حالا برایمان حکم خانواده ها و عزیزانمان را داشتند ، جمع کرد و به بغل گرفت و با همان قیافه عصبانی فریاد زد :
- اصلاً معلومه شما دنبال چی می گردین؟
آنها حرف حلیمه را نیمه کاره گذاشتند و در را محکم بستند و رفتند .
از این تفتیش ها زیاد صورت می گرفت.
در نامه هایی که خانواده ها برایمان می نوشتند نگرانی موج می زد .
به خصوص به این دلیل که نامه اول مربوط به زمان بستری شدنمان در بیمارستان بود . از همه چیز و همه کس و همه لحظه ها می پرسیدند تا شاید بتوانند تصویر روشنی از اسارت ما بسازند . ما هم برای اینکه به ناراحتی آنها اضافه نکنیم از گل وہلبل برایشان می نوشتیم . من همیشه بیشتر از فاطمه و حلیمه و مریم نامه داشتم . آنجا بود که فهمیدم چقدر خوب است که پدرم عیال وار است از شهرهای مختلف نامه داشتم پیدا بود که جنگ همه خانواده را پراکنده کرده و هرکدام را به گوشه ای کشانده است . از آنچه برایم می نوشتند تصویر آوارگی و خانه به دوشی پیدا بود . فقط کریم ساکن تهران بود و منزلش در همسایگی خانواده فاطمه بود و گاهی از آنها برایم خبری می نوشت

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 59
  • 60
  • 61
  • ...
  • 62
  • ...
  • 63
  • 64
  • 65
  • ...
  • 66
  • ...
  • 67
  • 68
  • 69
  • ...
  • 146

آخرین مطالب

  • پیوند بی کرانه
  • مرگ آرام مغزی کودکان با موبایل
  • غروب دریا
  • خانواده همسر
  • بیت المال ...
  • دعای هر روز ماه صفر 
  • ​با ترس فرزندمون از تاریکی چه کنیم؟
  • التماس دعای فرج
  • ​مشهدی های مهمان نواز 
  • مهمان نوازی...

آخرین نظرات

  • لاله  
    • https://nbookcity.com/book/%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8-%d8%af%d8%ae%d8%aa%d8%b1-%d8%b4%db%8c%d9%86%d8%a7-pdf>
    در دختر شینا قسمت صدوبیستم
  • یاس در جایگاه پدر ومادر 
  • یاس در شهیدی که حاج قاسم عاشقش بود
  • یا کاشف الکروب  
    • ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)
    در پیشنهاد معنوی..‌.
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در نجات از پیک ا میکرون....
  • یاس در الگوی ما حضرت زهرا سلام الله علیها...
  • سربازی از تبار سادات  
    • سربازی از تبار سادات
    در مکث کردن 
  • یاس در همدیگر رو دور نزنیم...
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در برای زیبایی ها...
  • منتظر در علائم سندروم اضطراب کرونا
  • یاس در ☕ عوارض مصرف نوشیدن بیش از اندازه چای
  • مطهر در کاش امسال جشن میلادت به میزبانی پسرت باشد...
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)  
    • مبتلایِ حسین (علیه السلام)
    در تقویت‌کننده‌های ایمنی بدن رو بشناسید.
  • یاس در دلتنگی....
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در میوه =بانک خون
  • نور در ​بیایید با باورهای سمی خداحافظی کنیم
  • یاس در میوه =بانک خون
  • یاس در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در انسان باشیم...

موتور جستجوی امین

موتور جستجوی امین
تیر 1404
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

اللهم عجل لوليك الفرج.....الهي آمين

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آستان مقدس شهدای گمنام
  • امام زمان
    • محرم 1400 به نیت ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
  • اهل بیت
    • فاطمیه
  • بانو اسلامی
  • بدون شرح
  • بماند به یادگار
  • تربیت فرزند
  • تلنگر
  • تولیدی خودم «عکس، فیلم، متن»
  • جملات ناب
  • حکایت
  • سخن بزرگان
  • شهید
  • شهید گمنام
  • صرفا جهت اطلاع
  • صرفا جهت خنده
  • صرفا جهت سلامتی
  • عمومی
  • محرم حسینی
  • محرم ۱۴۰۲
  • معرفی کتاب
  • من حسینی شده دست امام حسن ام
  • نکات اخلاقی
  • همسرانه ، عاشقانه
  • همه چیز در مورد کرونا
  • ولایت
  • چهارشنبه های امام رضایی
  • کتاب دخترشینا
  • کتاب من زنده ام
  • کلام قرآنی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 13
  • رتبه مدرسه دیروز: 5
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 28
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 5
  • رتبه 90 روز گذشته: 44
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 7
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان