#من_زندهام #قسمت_هشتاد_و_ششم فشار دستانش مثل سرب سنگین بر سرم سنگینی میکرد. برای خوشرقصی عراقیها هر کاری میکرد. گاهی که با تذکر عراقیها مواجه میشد میگفت: - همهی اینها پیشمرگ خمینی هستند. خدا را شکر میکردم بسیاری از اطلاعاتی را که آنها از من… بیشتر »
آرشیو برای: "مهر 1397, 15"
#من_زنده_ام #قسمت_هشتاد_و_پنجم - گفت: باشگاه ایران کجاست؟ - گفتم: نمیدانم، من دانشآموزم و فقط مسیر مدرسه تا خانه را میدانم. - باشگاه اروند کجاست؟ - نمیدانم. - باشگاه اَنکس؟ باشگاه بیلیارد؟ باشگاه قایقرانی؟ با هر نمیدانم آمپرش بالاتر می رفت. از جایش… بیشتر »
آخرین نظرات