#من_زنده_ام #قسمت_هفتاد بالاخره با بی میلی با نوک انگشتان دو لقمه ای را که سهم مان بود خوردیم. نگهبان در را باز کرد و کاسه را برد. یک ساعت بعد نگهبان در را برای پنج شش دقیقه به منظور استفاده از سرویس بهداشتی باز کرد. به کمک همدیگر به سرعت همین طور که… بیشتر »
آرشیو برای: "مهر 1397, 03"
#من_زنده_ام #قسمت_شصت_و_نهم فاطمه از وضعیت لباس من و مقنعه ی مریم که هنوز خونی بود نگران شدوگفت: اینجا عراق است و ما اسیر شده ایم ممکن است تا آخر مهر ماه هم اینجا باشیم. سه ساعت دیگر نزدیک غروب در را برای چند دقیقه باز می کنند و بیرون می رویم . به سرعت… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_شصت_و_هشتم نوزدهم مهر به خرمشهر رسیدیم. مسجد جامع، پایگاه نیروهای درمانی شده بود. ما هم در خانه مستحکمی که یکی از اتاق های خانه را درمانگاه کردیم. شب دو دسته شدیم. دکتر صادقی و دو نفر دیگر یک گروه را تشکیل دادند و من و برادر جرگویی و… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_شصت_و_هفت بی تاب یک نگاه دیگر به آن دختر شده بودم. دلم میخواست می توانستم دوباره برگردم و بیشتر نگاه کنم اما هنوز صدای سیلی دکتر سعدون در گوشم زنگ میزد. پرسید:چرا آمدید جبهه؟ میخواهید با ما بجنگید؟ نمیتوانستم به عربی صحبت کنم. صدا… بیشتر »
آخرین نظرات