#من_زنده_ام #قسمت_صدوبیست_و_پنجم بعد از مدتی با این زندانبان ، نسبت خویشاوندی و دوستی پیدا خواهید کرد. بستگانتان را به فراموشی می سپارید و آرزوهایتان کوچک و ناچیز می شود و بزرگترین آرزویتان این می شود که خورشید را چند لحظه ای ببینید یا یک ملاقه شوربا… بیشتر »
آرشیو برای: "آبان 1397, 24"
#من_زنده_ام #قسمت_صدوبیست_و_چهارم مریم گفت از دایره ی قول خارج نشو،قول دادیم فقط به هدف اعتصاب فکر کنیم و زیاد حرف نزنیمم تا از این دخمه بیرون بریم. - اما باید بدونیم اینهاکی هستند. - بازم داری عجله می کنی و دخترشجاع شدی، اصلاً شاید این یک دام باشه.… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوبیست_و_سوم مریم آرام آرام در حالی که دستش را به دیوار تکیه داده بود. به طرف دستشویی رفت تا آماده نماز شود. ناگاه رهبر ارکستر همه را جمع کرد و دست از قابلمه برداشتند و نفسی تاره کردند و همه از جا بلند شدند. نگران شدم نکنه همگی با هم… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوبیست_و_دوم درها همه شبیه هم و راهرو پرنور بود.من و مریم را پشت یک در نگه داشتند.به عقب نگاه کردم و دیدم حلیمه را به فاصله چند سلول جلوتر پشت در دیگری نگه داشتند .اولین بار بود که از هم جدا می شدیم.منتظر باز شدن در صندوقچه ای جدید… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوبیست_و_یکم روز هفتم عراقی ها برای اطمینان از اینکه ما از قبل غذایی با نانی ذخیره نکرده باشیم وارد سلول شدند.یادشان رفته بود آن سلول آنقدر موش دارد که فرصت ذخیره ی یک تکه نان را به هیچ کس نمی دهند سلول را تفتیش کردند ولی چیزی پیدا… بیشتر »
آخرین نظرات