#من_زنده_ام #قسمت_صدویازدهم وقتی فهمیدند چند طبقه پایین تر،بدون ملاقات بادکتر بایک کپسول همیشگی کار تشخیص ودرمانم تمام شده همه خندیدند،اما خنده دارتر وقتی بود که جیب هایم را خالی کردم.از تعجب شاخ درآورده بودند.نمی دانستیم از آن ها چگونه وبرای چه منظوری… بیشتر »
آرشیو برای: "آبان 1397, 13"
#من_زنده_ام #قسمت_صدودهم خدای من! تازه فهمیدم که اینها دکترها هستند که جارو به دستشان داده اند… نگهبان بلا فاصله گفت:لِبسی النظارات وابسرعه عبری.(عینکت را بزن و زود دور شو) عینکم بیشتر از آنکه چشم هایم را بپوشاند پیشانی ام را پوشانده بود.سوار… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدونهم هر بار که نفس می کشیدم گویی وزنه ای سنگین را روی قفسه ی سینه ام بالا وپایین میکنند.حتی مهره های کمرم تیر می کشید.با هر نفس لخته های خون بر دهانم هجوم می آوردند.نفس نمی کشیدم;خون بالا می آوردم.قفسه ی سینه ام متورم ودردناک شده بود… بیشتر »
آخرین نظرات