#من_زنده_ام #قسمت_صدو_شصتم به هر تقدیر پای ما به خیاط خانه باز شد . بعد از دوخت و دوز لباس های جدید ، روپوش و شلوار و مقنعه ای را که دو سال امانتدار تن و بدنمان و نگهدار آبرو و حیثیتمان بودند بوسیدیم و به کوله پشتی اسارت سپردیم البته با وجود گذشت دوسال… بیشتر »
آرشیو برای: "دی 1397, 02"
#من_زنده_ام #قسمت_صدو_پنجاه_نهم لوسینا که همچنان بی قرار باز کردن چمدانش بود گفت : - دیدن شما در این لباس ها برای من رنج آور است . تا آنجا که توانستم لباس های مختلف در سایز و رنگ های مختلف آورده ام . هرکدام را هرجا که دوست دارید بپوشید . اگربازهم چیزی… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوپنجاه_هشتم آقای هیومن به دقت و شمرده شمرده صحبت می کرد و آقای لبیبی صمن اینکه نامه های ما در دستش بود ترجمه می کرد من هم مثل شاگردی که از زیر دست معلم به دنبال جواب سوال می گردد تمام حواسم به دست آقای لبیبی و نامه ها بود که یک باره… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوپنجاه_هفتم برخلاف موصل که عدنان دست و پا چلفتی ، نگهبان ما بود ، دو سرباز دوش به دوش ، تمام حرکات و نگاه های ما را تا سرویس های بهداشتی تحت نظر و کنترل داشتند ، وقتی به سرویس بهداشتی رسیدیم دیدیم چهار عدد قوطی شیر خشک نیدو، دو بسته… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوپنجاه_ششم اما نه خاطره برق نگاه برادران اسیرمان که ازچشم های گود رفته آنها از پشت پنجره های اردوگاه موصل برخاسته بود به ما قدرت و جراتی مثال زدنی می داد . سرم را مثل باد بزن تکان می دادم تا از شر هیولایی که افکار مرا به بیغوله ها می… بیشتر »
آخرین نظرات