#من_زنده_ام #قسمت_صدوهفتادوششم وقتی او را با آن پالتوی بلند پشمی میدیدم احساس سرما می کردیم . با اشاره دست و سر، گوشه ای از راهرو را نشان می داد اما هرچه نگاہ می کردیم چیزی نمی دیدیم ، فهمیدیم چیزی را زبر پالتوی ورم کرده اش پنهان کرده و مترصد فرصت است… بیشتر »
آرشیو برای: "دی 1397, 22"
#من_زنده_ام #قسمت_صدوهفتادوپنجم آنچه ما را آزار می داد و برایمان عادی نمی شد این بود که حمام عمومی محل شکنجه و فلک کردن برادر ها بود و دائما از این دیوار صدای فریاد و التماس و ناله اسیران جنگی پیر و جوان و مجروح و سالم بلند بود . به او گفتیم : - الان… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوهفتادوچهارم از میان نامه هائی که برایم می رسید ، فقط نامه های مادرم بود که بی اعتنا به محدودیت کاغذ و سطر و ستون نامه ، پر از کلمه بود ، مادر از خاطره های کودکی ام و آرزو های جوانی ام و امید های آینده می نوشت . برایم سؤال شده بود که… بیشتر »
آخرین نظرات